یکشنبه, ۲۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 16 March, 2025
نقد داستان شهرزاد قصه بگو

شهرزاد قصه بگو مجموعۀ چهار داستان کوتاه است که مهمترین و بلندترین آن همین داستان «شهرزاد قصه بگو» است. نویسنده دوباره در این مجموعه داستان، زبان همیشهگی و مورد علاقۀ خودش را، که دربانوی لیل و آثار دیگرش دارد، به کار برده است. کلمات و ترکیبهایی را استفاده کرده است که جای تامل و تعمق دارد و نثر عالی و زبان ساده اما شیوای داستانها و عرق ریزی نویسنده در ایجاز کلام و خودداریش از اطناب و طول وتفصیلهای بیمورد خواندن کتاب را هم چون نوشتناش لذت بخش کرده است و درعین حال نویسنده سعی کرده است سخن یکنواخت و یکآهنگ نباشد و گردش و چرخش داشته باشد. برخورد با چنین نوشتاری خود به آموزش و ممارست احتیاج دارد. بارت در کتاب لذت متن اشاره میکند که «دو سامان خوانش وجود دارد: یکی بیدرنگ سراغ بخش بندیهای ماجرا میرود، دامنۀ متن را مد نظر قرار میدهد، و بازی زبان را نادیده میگیرد (وقتی که ژول ورن میخوانیم و سریع پیش میرود...) خوانش دیگر از هیچچیزی نمیگذرد؛ سنگینی میکند، به متن میچسبد، یعنی که آن را با پشتکار و جابهجا میخواند، در هر نقطهیی از متن که در آنجا برخوردی متابعتی زبانهای گوناگون را در هم میبرد درنگ میکند و پیگیر ماجرا نیست: این نه بسط، یا بیرون کشیدن حقایق، که لایهلایگی معنازایی است که این خوانش را مجذوب خود میکند؛ این خوانش کوششی/ کاربردی همان خوانشی است که به کار متن مدرن، متنی که متن غایی است، میآید. آهسته بخوان، سرتاسر بخوان...»
و در جایی دیگر اشاره میند که «بیگمان این خوانش، که هر خواندنی را یک نوشتن و نوشتن را یک خواندن قلمداد میکند ما را سرخوش میکند.» لازمۀ ارتباط برقرار کردن و خواندن آثار بهارلو، و به ویژه آخرین اثرش، چنین خواندنی است.
هر چند گاه و بیگاه ترکیباتی که استفاده کرده در دو، سه داستان این مجموعه تکرار شده است. مثل چای جوشیده در داستان کبوترهای هوایی و چاه کنها. با وجود این همانطور که گفته شد زبان داستان سلیس، عمیق و روان است و لازمۀ رواننویسی آن است که اجزای سخن در جای خود نشانده شوند و جملهها پرپیچ و خم و زیاده دراز و پر دستانداز نباشد که در خواندن آن ناگزیر باشیم از لابیرنتی بگذریم و بهارلو کاملا به این امر واقف است که این روانی داستان نباید، که نیست، تا به آن حد باشد که ذهن روی آن بلغزد و اصطکاکی حس نکند. که اگر اینگونه باشد خواننده هیچ از خواندن به حافظه نمیسپارد و ذهناش دچار کرختی و تنبلی میشود و درست به همین دلیل است که باید خواندن این داستانها را آموخت و ذهن اسیر شده در متون سطحی و روزنامهای را پرورش داد.
از زبان داستان- مهمترین وجه داستان- که بگذریم داستان شهرزاد قصه بگو قصۀ دختری است گم شده، که بعد از مدتی پیدا میشود و دنبال راوی (آقای بهاران) که نویسنده است میفرستد و از آن روزهایی که گم شده بود میگوید و نقل میکند ومعلوم میشود دختر را به خاطر برداشتی که از نوشتهاش داشتهاند بازجویی کردهاند و از او راجع به همین برداشتها توضیح خواستهاند.
هر چند نویسنده سعی دارد به این نکته اشاره کند که حتا استفاده از متون قدیم در نوشتههای مدرن، به صورت بینامتنی، میتواند دستگاه امنیت را به اشتباه بیندازد و برای نویسنده دردسر بسازد اما متاسفانه نتوانسته است آنچنان که باید و شاید این امر را در داستان بگنجاند و سوالات بسیاری را هم در ذهن خواننده، بیجواب، رها میکند. داستان نتوانسته خواننده را توجیه کند که چرا دستگاه امنیت این گونه شتاب زده و سرسری او را گرفته و... و نتوانسته آنچنان که درخور نویسنده است موضوع اصلی کتاب را که بینامتنیت است بشکافد و آنرا تنها در آوردن چند جمله از کتابی خلاصه کرده است و ساده انگاری است اگر بیاندیشیم که تنها با آوردن یک داستان از کتب قدیمی میتوانیم آن را بیان کنیم گو اینکه نوشتن عادی هم خودش میتواند بینامتنی داشته باشد. چرا که هر نویسنده کلام و نوشتههایش را از متنی دیگر وام گرفته است. داستان «شهرزاد قصه بگو» هرگز نتوانسته است این فلسفه را بشکافد و آنچنان ساده و سطحی با این قضیه برخورد کرده و آنچنان خواننده را دست کم گرفته که خود داستان از ضرب میافتد و این سوال اساسی را بیپاسخ میگذارد: خوب که چه؟ فقط همین بود؟
چیزی که بیش از بینامتنیت، نمود دارد و بارز است نویسنده است. یعنی همان دخترک که ساده دلانه باور ندارد که نوشته هایش مجازا معنایی دارند که خودش به آن پی نبرده است و اصلا قصدی راجع به آن نداشته است و به همین دلیل مورد بازجویی خواننده قرار می گبرد و احتمالا این بازجویی بار آخر هم نخواهد بود و آنکه دست به نوشتن میزند باید پیه همه چیزش را به تن بمالد. اما مشکلی وجود دارد شهرزاد دوست دارد حضور داشته باشد به همین دلیل به جای آنکه تلفنی یا به طریق دیگر با آقای بهاران صحبت کند دوست دارد او را در اتاقش ببیند و از تلفن هراس دارد. وقتی که خواننده می خواهد برداشت خودش را به نویسنده تحمیل کند شهرزاد خودش را با کافور که یک دروغزن است و مقطوع النسل مقایسه می کند (با این تفاوت که دختربه اختیار خودش دروغ نمیگوید و کافور به اختیار خود دروغ میگفت) چرا که میاندیشد محو شدن اندیشهاش او را مقطوع النسل میکند و دروغزن.
او هر چه را آنها برداشت میکردند دروغ فرض میکند و به همین دلیل مورد بازجویی قرار میگیرد و با چوب خط کش تهدید میشود. بازجوها دنبال کسی بودند که او پناهش داده بود (خود نویسنده) اما نویسنده باور نداشت که همچو کسی وجود دارد (دروغ میگفت به اختیار خود) نکتۀ جالب این است که بازجوها او را تهدید میکنند که اگر به آنچه آنها باور دارند عقیده پیدا نکند او را تنها خواهند گذاشت تا ابد و چه سمی بدتر از تنها نهادن نویسنده و بیخواننده ماندن داستان. تنها وقتی هم دستانش را لو بدهد او را خواهند بخشید. اما شهرزاد کذاب است و در سال بیش از یک دروغ هم میگوید و به دروغ باور ندارد نوشتههایش را با همکاری دیگران نوشته در صورتی که آشکارا نوشتهاش را از روی هزارو یک شب اقتباس کرده است.
او اصلا به مجاز عقیده ندارد (به همین دلیل هم میپندارد، زندانی خواننده است) و برای این که آنها را از سر خودش واکند نام نویسنده (بهاران) و نامزدش، صابر، را میآورد تا خلاص شود و اینجا باز هم دروغ میگوید و از هزار و یک شب چیزی نمیگوید. میخواهد خودش مرجع باشد و مرجع بماند. نکتۀ جالب این است که اول نام پدر و مادرش را میآورد که کاری ازشان بر نمیآید و یکیشان مرده است و یکیشان هم لنگ و عصا زن. انگار از آدم سرسلامت و زنده میترسد و هنوز باور ندارد که موضوع چیز دیگری است و شوخی نیست و تا به انتها هم از ته دل باور ندارد که دیرگاهی است که مرده است. حتا نامزدش در نظر او با بازجوها هم کاری میکند و عقیده دارد که تنها آقای بهاران که خودش نویسنده است میتواند حرف او را درک کند و پیش او ماجرا را لو میدهد و از این هراس دارد که خوانندهها سراغ او هم بیایند و او را هم بازجویی کنند و برای همین از تلفن هراس دارد.
او میخواهد حضور داشته باشد بیمار حضور است و از نبودن وحشت دارد به همین دلیل مرتب به بهاران میگوید تلفن را جواب ندهید. شهرزاد بیش از آنکه اسیر بازجوها باشد اسیر توهم است. درست مانند همان عبدالله دیوانه، در داستان عقلای مجانین محمد بهارلو، که خودش را شهردار میداند و ادا در میآورد و همه به او میخندند. شهرزاد داستان بهارلو هم خود را شهرزاد قصهگو میداند و ادا اطوار درمیآورد و به همین دلیل کارهایش خندهدار است و به همین دلیل زن «بهاران» به مردش میگوید: «ما خلقاللهاش [شهرزاد] تکان خورده. از همان اولش کم داشت.»
شاید دیالوگاهای انتهای داستان بین بهاران و نامزد شهرزاد (صابر) همه چیز را روشن کند
صابر گفت: «اما حقیقت ندارد. میخواهد بنویسد که من هم آنجا بودهام. براتان که گفتم.»
گفتم: «خوب داستان است.»
گفت: «اما دیگران که میخوانند چه میگویند؟»
گفتم: «دیگران که از همه چیز خبر ندارند...» و حتا بهاران هم میداند که حرفهای شهرزاد قصه است، دروغ است و از صابر میخواهد که نقش بازی کند. همان نقشی که نویسنده میخواهد و بگذارد شهرزاد همه آنچه را که به قول خودش به سرش آمده بنویسد، درست همانند نامهنویسهای دیوانۀ عقلای مجانین.
علی چنگیزی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست