یکشنبه, ۲۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 16 March, 2025
نگاهی دیگر به اندیشه های کارل مارکس

کارل مارکس در پنجم ماه می سال۱۸۱۸ در آلمان به دنیا آمد. در دانشگاه های بن و برلین حقوق و در دانشگاه نیا فلسفه آموخت. در سال۱۸۴۱ رساله ای درباره فلسفه دموکریتوس و اپیکوروس نوشت و به دریافت درجه دکترا در سال۱۸۴۲ نایل آمد. چندی بعد با همکاری عده ای به نوشتن یک سری مقالات درباره بیداری نو اجتماعی پرداخت که بلافاصله توقیف شد؛ لذا در سال۱۸۴۳ به پاریس سفر کرد. در پاریس با همفکر خود فردریک انگلس که از جوانان انقلابی و رادیکال بود، آشنا شد که بعدها در زمره صمیمی ترین دوستان هم قرار گرفتند. انگلس خدمات مادی و فکری زیادی به مارکس داشته است و بسیاری از آنچه که منسوب به مارکس است از تاثیرات انگلس خالی نیست. مارکس در پاریس به انتشار مقالات خود پرداخت، اما با مخالفت دولت فرانسه مواجه و از پاریس رانده شد، لذا به انگلستان پناه برد و در۱۴ مارس سال۱۸۸۳ از دنیا رفت.
او ضمن کوشش در جهت دوری گرفتن از نظام سراسر منطقی استاد خود هگل و نیز از فلسفه انتقادی دوستانش، در برخی از نوشته های نخستین خود در صدد آن برآمد که میان فلسفه ها و افکار و ساختارهای اجتماعی عینی که زمینه پیدایش این افکارند، یک نوع همبستگی برقرار سازد. او نوشته بود که به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان نگذشته است که در مورد همبستگی فلسفه آلمانی با واقعیت آلمانی و رابطه نقادی آنها با محیط مادی شان تحقیقی به عمل آورند. مارکس پس از اثبات این همبستگی در صدد بر آمد که روش هایی را تحلیل کند که نظام های عقاید از طریق آنها با پایگاه های اجتماعی و بویژه با پایگاه های طبقاتی هواداران این عقاید وابستگی پیدا کنند.
مارکس بر خلاف افکار مسلط زمانش، تصمیم گرفت که نسبی بودن عقاید را اثبات کند، حقانیت های جاودانه اندیشه حاکم اگر از بوته آزمایش دقیق بیرون آیند، بیان مستقیم یا غیرمستقیم منافع طبقاتی پشتیبانان این حقانیت از آب در می آیند. مارکس کوشید تا به گونه ای منظم، این افکار را بر حسب کارکردهایشان تبیین کند و اندیشه افراد را به نقش های اجتماعی و پایگاه های طبقاتی شان مرتبط سازد. او بر این باور بود که اگر ما افکار طبقه حاکم را از خود طبقه حاکم جدا انگاریم و برای این افکار وجود مستقلی قائل شویم، یا اگر تنها به این بسنده کنیم که در یک عصر معین این یا آن افکار مسلط بوده اند و به شرایط تولید و تولید کنندگان این افکار توجه ای نکنیم و یا آنکه افراد و یا اوضاع جهانی به وجود آورنده این افکار را ندیده گیریم، در واقع به بیراهه رفته ایم، او معتقد بود که افکار را باید به اوضاع زندگی و موقعیت تاریخی کسانی ارتباط داد که به آن افکار معتقدند. افکار مسلط بر هر دوره ای، پیوسته همان افکار طبقه حاکم بوده است. هرگاه مردم از افکاری که جامعه را به انقلاب می کشانند سخن به میان می آورند، در واقع این واقعیت را بیان می کنند که در چهارچوب جامعه موجود، عناصری از یک جامعه نوین آفریده شده و زوال افکار قدیم با زوال شرایط زندگی پیشین همراه است. نظریه پردازان و نمایندگان سیاسی یک طبقه نیازی به آن ندارند که در همه ویژگی های مادی طبقه شان سهیم باشند، بلکه کافی است که قالب ذهنی کل طبقه شان را بیان کنند.
● اندیشه
به طور کلی محتوای فکری مارکسیسم را می توان به چند دسته تقسیم کرد:
۱) مسائل اقتصادی.
۲) مسائل فلسفه تاریخ و جامعه شناسی.
۳) مسائل فلسفی یا جهان بینانه.
۴) مسائل فلسفی (ماتریالسیم دیالکتیک).
دیدگاه مارکسیسم در مسائل فلسفی و شناخت شناسی را ماتریالسیم دیالکتیک می نامند که در۳ اصل می توان بیان کرد:
۱) هستی منحصر در ماده است.
۲) ماده با همه مظاهرش به مرور زمان قابل شناخت حقیقی است بر خلاف ادعای شک گرایی.
۳) ماده توام با حرکت است و هیچ ماده ای بدون حرکت نیست و این حرکت هم یک حرکت دیالکتیکی است نه مکانیکی و معلول عوامل خارجی.
نظام ایده الیستی
۱) مالکیت خصوصی اشیا باید به کلی منسوخ شود و مالکیت اشتراکی یا اجتماعی باید حاکم شود.
۲) هدایت و تدبیر همه امور اقتصادی از قبیل تولید، توزیع و مصرف بر عهده همه افراد جامعه باشد.
۳) هدف همه فعالیت های تولیدی باید بر آوردن احتیاجات مردم باشد نه سود جویی.
۴) هر فرد باید به اندازه توانایی اش کار کند و در خدمت جامعه باشد.
۵) هر فرد باید به قدر نیازش از ثروت عمومی استفاده نماید.
در این مکتب نظام مطلوب اقتصادی، نظامی است که در مرحله کمونیسم محقق خواهد شد و جهان به پایان تاریخ مطلوب خود خواهد رسید.
● طبقات
نظریه طبقاتی مارکس این است که تاریخ جوامعی که تاکنون موجود بوده اند تاریخ نبردهای طبقاتی است بنابراین نظر جامعه بشری همین که از حالت ابتدایی و به نسبت تمایز یافته اش بیرون آمد پیوسته منقسم به طبقاتی بوده است که در تعقیب منافع طبقاتی شان با یکدیگر برخورد داشته اند. به نظر مارکس منافع طبقاتی و برخورد قدرتی که همین منافع به دنبال می آورند تعیین کننده اصلی فراگرد اجتماعی و تاریخی اند. تحلیل مارکس پیوسته بر این محور دور می زند که چگونه روابط میان انسان ها با موقعیت شان در ارتباط با ابزارهای تولید شکل می گیرند یعنی این روابط به میزان دسترسی افراد به منافع نادر و قدرت های تعیین کننده بستگی دارند. او یادآور می شود که دسترسی نابرابر به این منابع و قدرت ها در همه زمان ها و شرایط به نبرد طبقاتی موثری نمی انجامد بلکه مارکس تنها این نکته را بدیهی می داند که امکان درگیری طبقاتی در ذات هر جامعه تمایز یافته ای وجود دارد زیرا چنین جامعه ای میان اشخاص و گروه هایی که در درون ساختار اجتماعی و در رابطه با ابزار تولید پایگاه های متفاوتی دارند پیوسته برخورد منافع ایجاد می کند مارکس می خواست بداند که پایگاه های ویژه در ساختار اجتماعی به چه شیوه های تجارب اجتماعی دارندگان این پایگاه ها را شکل می بخشند و آنها را به اعمالی در جهت بهبود سرنوشت جمعی شان سوق می دهند. اما در جامعه شناسی مارکس منافع طبقاتی بدون سابقه پدید نمی آیند. مردمی که پایگاه های اجتماعی ویژه ای دارند وقتی که در معرض مقتضیات اجتماعی قرار می گیرند منافع طبقاتی خاصی پیدا می کنند.
● ابزار تولید
برخلاف مکتب فایده گرایی و اقتصاد سیاسی کلاسیک انگلیس، به اعتقاد مارکس منافع طبقاتی از منافع فردی تفاوت بنیادی دارند و نمی توانند از منافع فردی برخیزند. منافع اقتصادی بالقوه اعضای یک قشر خاص، از جایگاه آن قشر در درون ساختارهای اجماعی ویژه و روابط تولیدی سرچشمه می گیرند. اما این امکان بالقوه تنها زمانی بالفعل می گردد و طبقه بر خود به طبقه برای خود تبدیل می شود که افراد اشغال کننده پایگاه های یکسان در یک نبرد مشترک درگیر شوند در آن صورت شبکه ای از ارتباطات میانآ نها پدید می آید، آنان از این طریق به سرنوشت مشترک شان آگاه می شوند. به نظر مارکس مبنایی که نظام های قشر بندی اجتماعی بر آن استوارند همان رابطه مجموعه ای از انسان ها با ابزار تولید است.
● اقتصاد
۱) قوانین حاکم بر پدیده های اقتصادی است.
۲) کاربرد روش اقتصادی مناسب، برای رسیدن به جامعه مطلوب.
نظریات مارکس در علم اقتصاد
اندیشه هایش در علم اقتصاد را می توان در
۳ قانون کلی خلاصه نمود:
۱) ارزش مبادله ای یک کالا متناسب است با مقدار کاری که برای تولید آن ضروری بوده است.
۲) کمیت کار به وسیله زمان کار سنجیده می شود.
۳) ارزش اضافی که این نظریه اهمیت بسیار زیادی در مکتبش دارد و سنگ بنای نظام اقتصادی مارکسیستی همین نظریه است. در واقع نظریه ارزش اضافی، مرز میان علم اقتصاد مارکس و نظام اقتصادی مارکس است. نقطه پایان علم اقتصاد و نقطه آغاز نظام اقتصادی است. همه رشد نظام سرمایه داری و علت نابودی آن با همین نظریه روشن می شود؛ زیرا تمام رمز قدرت تکثیر سرمایه در همین واقعیت است که مقداری از کار دیگران در اختیار صاحبان سرمایه قرار می گیرد در حالی که بهای آن را نمی پردازند.
● نظریات مارکس در نظام اقتصادی
نقطه ویرانی نظام سرمایه داری همان ارزش اضافی است. بحران های موجود در نظام سرمایه داری موجب سلطه طلب شدن این نظام می گردد و این همان چیزی است که در آثار مارکس امپریالسیم نام گرفته است و در واقع بالاترین مرحله سرما یه داری است که این نظام را به چالش کشانده و موجب انهدام آن و آغاز عصر کمونیسم می گردد.
برای رسیدن به جامعه کمونیستی باید یک مرحله میانی را گذراند و آن مرحله را مرحله سوسیالیسم می نامند. البته سابقه مکتب سوسیالسیم فراتر از زمان حیات مارکس است و خود مارکس سوسیالیست های قبل از خود را سوسیالیست های خیال پرور می نامد و لقب سوسیالیسم علمی را به نظریه خود می دهد؛ زیرا بر اساس ماتریالیسم تاریخی آن را استوار کرده است.
● مانیفیست حزب کمونیست
مارکس و انگلس درمانیفست حزب کمونیست به توضیح بی عدالتی در نظام سرمایه داری می پردازند و تصریح می کنند که کارگران در نظام سرمایه داری تنها در صورتی می توانند زندگی کنند که کار بیابند و فقط تا زمانی کار می یابند که کارشان سرمایه را افزایش دهد.
این کارگران که ناچارند کار خود را روزانه بفروشند، کالایی مانند اشیا مورد داد و ستد هستند. در نتیجه کاربرد ماشین و تقسیم کار، کارگر به ضمیمه ساده ماشین تبدیل شده است. بنابراین هزینه ای که برای کارگر صرف می شود، تقریبا فقط محدود است به هزینه معاشی که بتواند حیات او و ادامه نسلش را تامین کند.
مارکس و انگلس سپس برای چیرگی بر این بی عدالتی اجتماعی، کسب قدرت سیاسی توسط کارگران (پرولتاریا) و رفتن به سوی جامعه کمونیستی را پیشنهاد می کنند
به عقیده آنان، ویژگی کمونیسم، برانداختن مالکیت بورژوایی است و از آنجا که مالکیت خصوصی بورژوایی، آخرین و کامل ترین مظهر شیوه تولید و تملک مبتنی بر تضادهای طبقاتی و استثمار انسانها به دست انسانهای دیگر است، می توان هدف کمونیسم را در برانداختن مالکیت خصوصی خلاصه کرد، اگر سرمایه که قدرتی اجتماعی است، به مالکیت جمعی همه اعضای جامعه تبدیل گردد، خصلت اجتماعی مالکیت تغییر می کند، یعنی مالکیت خصلت طبقاتی خود را از دست می دهد. البته به اعتقاد مارکس و انگلس، کمونیسم امکان تملک محصولات اجتماعی را از هیچ کس سلب نمی کند، بلکه فقط این امکان را سلب می کند که با تملک این محصولات، تسلط اسارت آور بر کار انسانی دیگر برقرار گردد.
منابع
تاریخ اندیشه سیاسی در غرب، کمال پولادی. بزرگان فلسفه، توماس هنری، ترجمه: فریدون بدره ای.
مارکسیسم در دنیا، احمدرضا زواره ای.
فلسفه تاریخ، مرتضی مطهری.
اندیشه و سیر تاریخی آن در جهان، مقاله امیر حسین رحمانی.
گلناز مقدم فر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست