جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

تپه های سبز آفریقا


تپه های سبز آفریقا

پا شدیم و از توی کمین گاه رفتیم میان درخت ها, از روی زمین شنی گذشتیم, و کورمال کورمال از لای درخت ها و زیر شاخه ها برگشتیم توی جاده ماشین یک میل آن ورتر بود همین که بهش رسیدیم, « کامائو»ی راننده چراغ ها را روشن کرد

● تعقیب و گفتگو

▪ فصل یکم

نشسته بودیم توی کمین‌گاهی که شکارچیان « واندر اوبو » کنار نمک لیس با شاخ و برگ درختان ساخته بودند که صدای کامیون را شنیدیم. اول خیلی دور بود و کسی نمی‌دانست چه صدایی‌است. بعد صدا برید و ما خداخدا کردیم چیزی نباشد، یا فقط باد باشد. بعد کم‌کم نزدیک‌تر شد، و دیگر حرف نداشت، بلند‌تر و بلند‌تر، تا با سروصدای گوش‌‌خراش و بلند انفجارهای نامنظم از پشت سر ما رد شد و رفت تا از جاده بالا برود.

یکی از دو ردیاب، که اطواری بود، از سر جاش پا شد.

گفت: «تمام شد.»

دستم را روی دهانم گذاشتم و بهش اشاره کردم سرش را بدزدد.

بازگفت: «تمام شد.» و دست‌هاش را از هم باز کرد. هیچ‌وقت ازش خوشم نمی‌آمد و حالا کمتر ازش خوشم می‌آمد.

زیر لبی گفتم: «بعداً.» مکولا سرش را تکان داد. کلهٔ تاس و سیاهش را نگاه کردم و او صورتش را کمی چرخاند، جوری که من موهای باریک چینی‌وارش را که کنار لبش بود دیدم.

گفت: «خوب نیست، هاپانا موئوزوری. »

بهش گفتم: «یک کمی صبر کن.» باز سرش را پایین برد تا از بالای شاخه‌های خشک پیدا نباشد و ما توی گرد و خاک آن گودال نشستیم، از بس که تاریک بود مگسک جلوی تفنگم را نمی‌توانستم ببینم، اما چیز دیگری نیامد. ردیاب اطواری بی‌صبر و قرار بود. کمی قبل از آن‌که هوا تاریک شود، زیر لبی به مکولا گفت که حالا برای شکار دیر است.

مکولا بهش گفت: «تو خفه شو! موقعی که تو نمی‌توانی ببینی،« بوانا » می‌تواند تیراندازی بکند.»

ردیاب دیگر، باسواده، با یک شاخهٔ نوک تیز اسمش را- عبدالله- روی پوست سیاه ساق پاش نوشت تا سوادش را به رخ بکشد. من بی‌آن‌که بخواهم تحسینش بکنم تماشاش کردم و مکولا هم با بی‌تفاوتی کامل نوشته را نگاه کرد. کمی بعد ردیاب آن‌را خط زد.

دست آخر از روی مگسک آخرین نشانه‌گیری را در برابر نوری که باقی مانده بود، کردم، ولی دیدم فایده‌ای ندارد، حتی از شکاف گندهٔ مگسک.

مکولا داشت نگاه می‌کرد.

گفتم: «گور پدرش.»

به «سواحلی » تصدیق کرد: « بله،» و پرسید: « به چادر رفت؟»

« بله.»

پا شدیم و از توی کمین‌گاه رفتیم میان درخت‌ها، از روی زمین شنی گذشتیم، و کورمال کورمال از لای درخت‌ها و زیر شاخه‌ها برگشتیم توی جاده. ماشین یک میل آن‌ورتر بود. همین‌که بهش رسیدیم، « کامائو»ی راننده چراغ‌ها را روشن کرد.

کامیون کار ما را خراب کرده بود. همان بعدازظهری ماشین را گذاشته بودیم توی جاده و خیلی با احتیاط خودمان را رسانده بودیم نزدیک نمک لیس. روز قبلش، کمی باران آمده بود، ولی نه آن‌قدر که نمک لیس را زیر آب ببرد. در میان درختان فضای بازی بود با تکه زمینی که در نتیجهٔ فرسایش، حلقه‌های عمیق پیدا کرده بود، و در کناره‌هایش شیارهایی از چاله درست شده بود؛ این‌جاها را حیوانات به جست‌وجوی نمک در خاک لیس زده بودند و ما رد پای تازه و طویل و قلب شکل چهار کودوی نر را که شب قبلش کنار نمک لیس آمده بودند دیده بودیم، و همین‌طور ردپای تازه ماندهٔ خیلی از کودوهای کوچک‌تر را. یک کرگدن هم بود، و از رد پا و کاه و فضله‌ای که با لگد پخش کرده بود پیدا بود که هر شب آن‌جا می‌آید. کمین‌گاه نزدیک به نمک لیس به فاصلهٔ پرتاب یک سنگ، ساخته شده بود، و ما نشسته بودیم و به پشت تکیه داده بودیم با زانوهای بالا آمده و سرهای پایین، در گودالی تا نیمه پر از خاکستر و غبار.

و من از لابه لای برگ‌های خشک و شاخه‌های باریک یک کودوی نر کوچک را دیده بودم که از بیشه بیرون آمده، رفته بود کنار آن فضای باز، جایی نزدیک نمک لیس. خاکستری و زیبا بود و گردنی ستبر داشت و شاخ‌هایش مارپیچ رو به خورشید ایستاده بود. همان موقع سینه‌اش را هدف گرفتم، اما از این‌که مبادا کودوی بزرگ‌تر را که یقیناً در غروب پیدایش می‌شد بترسانم، از شلیک صرف‌نظر کردم. ولی قبل از آن‌که ما صدای کامیون را شنیده باشیم کودوهای نر آن را شنیده‌ بودند و میان درخت‌ها فرار کرده بودند و هر جنبندهٔ دیگری هم که در بیشه‌های دشت بود، یا از تپه های کوچک پایین می‌آمد و از بین درخت‌ها به طرف نمک می‌رفت، از صدای بانگ آن انفجار رم کرده بود. احتمالاً آن‌ها دیرتر، در تاریکی می‌آمدند. ولی دیگر خیلی دیر بود.

حالا که جادهٔ سنگلاخی را با ماشین می‌رفتیم، نور چراغ‌های آن، چشم پرنده‌های شب‌پر را می‌زد و آن‌ها که تنگ هم، تا وقتی که چرخ‌های ماشین بالای سرشان نرسیده بود، در شن چمباتمه زده بودند، هراسان و آرام به پرواز در می‌آمدند و بر فراز کپه‌های آتش مسافرهایی که همگی در روز از این جاده به سمت غرب در حرکت بودند و زمین‌های خشک‌سال را که پیش روی ما بود ترک می‌کردند، می‌‌‌‌‌‌‌پریدند.

من نشسته بودم، با قنداق تفنگ روی پایم، لولهٔ آن میان خمیدگی بازوی چپم، فلاسکی از ویسکی بین زانوهایم. ویسکی را ریختم توی یک فنجان نقلی و در تاریکی از پشت سرم ردش کردم به مکولا تا از قمقمه آب قاطیش کند، و اولین ویسکی روز را نوشیدم، یکی از بهترینش را، و به درختچه های انبوهی نگاه کردم که در تاریکی از کنار آن می‌گذشتیم و من روی‌هم خوشحال و سرشار از باد خنک شب، رایحهٔ خوش آفریقا را فرو دادم.

بعد جلومان یک آتش بزرگ دیدیم، همین‌که نزدیکش شدیم و ازش گذشتیم، کنار جاده چشمم خورد به یک کامیون. به کامائو گفتم نگه‌دارد و برگردد عقب و در حینی که سمت روشنایی آتش عقب می‌زدیم، مردی کوتاه، پاچنبری، با یک کلاه تیرولی ، شلوار کوتاه چرمی و پیراهن یقه باز، میان یک‌دسته بومی در عقب ماشین با کاپوت بالازده ایستاده بود.

ازش پرسیدم: «کمک لازم دارید؟»

گفت: «نه»،« مگر این‌که مکانیک باشید. ازم بیزار شده، تمام موتورها از من بیزارند.»

«فکر نمی‌کنید از چکش برقش باشد؟ وقتی از جلوی ما رد شدید یک صدایی می‌داد که انگار از چکش برق بود.»

«فکر می‌کنم خیلی بدتر از این‌هاست. از صداش پیداست که خیلی چیز بدی باید باشد.»

« اگر بتوانید به چادر ما بیایید، یک مکانیک خوب داریم.»

« چقدر راه است؟»

« تقریباً بیست میل.»

«صبح سعی می‌کنم بیام. با این سرو صدای مرگباری که توی دلش دارد می‌ترسم روشنش کنم. چون از من بیزار شده، می‌خواهد بمیرد. خب، من هم ازش بیزار شده‌م. ولی اگر من بمیرم او اصلاً ککش هم نمی‌گزد.»

« می‌خواهید چیزی بنوشید؟» فلاسک را به طرفش گرفتم. « اسم من همینگوی است.»

او تعظیمی کرد و گفت: « کاندیسکی، همینگوی اسمی است که شنیدمش، ولی کجا؟ کجا شنیدمش؟ اوه، بله، شاعر . شما همینگوی شاعر را می‌شناسید؟»

« کجا چیزی ازش خوانده‌اید؟»

« در کوئرش نیت.»

با خوشحالی گفتم: «من هستم». «کوئرش نیت» یک مجلهٔ آلمانی بود که براش چند قطعه شعر تقریباً وقیحانه نوشته بودم. و یک قصهٔ بلند هم در آن سال‌ها قبل از این‌که حتی یک سطر هم در امریکا فروش کنم در آن به چاپ رسانده بودم.

مرد با کلاه تیرولی گفت: «خیلی عجیب است. بگویید ببینم ، نظرتان در بارهٔ رینگلناتس چیست؟»

«فوق العاده است.»

«که این‌طور. از رینگلناتس خوشتان می‌آد. خوبه. دربارهٔ هاینریش مان نظرتان چیست؟»

«تعریفی ندارد.»

«جدی می‌گویید؟»

«فقط می‌دانم که حوصلهٔ خواندنش را ندارم.»

«واقعاً هم هیچ تعریفی ندارد. می‌بینم که با هم وجه مشترکی هم داریم. این‌جا چکار می‌کنید؟»

«شکار می‌کنم.»

« امیدوارم که عاج نباشد.»

«نه. کودو.»

«آخر آدم چرا باید کودو شکار کند؟ آن‌هم آدمی مثل شما که فهمیده است و شاعر ، کودو بکشد؟»

گفتم: «هنوز که یکیش را هم نکشته ام. ولی ده روز است که سخت دنبالشان هستیم و اگر کامیون شما نبود، امشب یکیشان به تورمان می‌خورد.»

«آن کامیون فلک‌زده. ولی آدم که یک‌سال مدام شکار کرد، همه‌جورش را هم کلی در این مدت کشت، براشان متاًسف می‌شود. شکار یک حیوان به‌خصوص معنا ندارد. شما چرا این کار را می‌کنید؟»

« چون خوشم می‌آید.»

« خب اگر خوشتان می‌ آید که هیچ. بگویید ببینم نظرتان حقیقتاً در بارهٔ ریلکه چیست؟»

« فقط یک چیز ازش خوانده‌ام.»

«چی را؟»

«شیپور را.»

«خوشتان آمد؟»

«بله.»

«حوصلهٔ من را که سر می‌برد، تمامش فضل فروشی است. والری را بله، می‌فهمش، گرچه فضل فروشی زیاد دارد. خب حداقل شما یکی که دیگر فیل نمی‌کشید؟»

«اگر یکی را که به اندازهٔ کافی بزرگ باشد پیدا کنم می‌کشمش.»

«چقدر بزرگ باشد؟»

«هفتاد پاندی باشد. شاید هم کوچک‌تر.»

«پس می‌بینم چیزهایی هم هستند که در موردش با هم توافقی نداریم. ولی چقدر باعث خوشحالی است که آدم با یکی از آن گروه قدیمی کوئرش نیت برخورد کند. بگویید ببینم جویس چطور است؟ پول ندارم که کارهاش را بخرم. سینکلر لوییس هیچی نیست. خریدمش. نه. نه. فردا بهم بگویید. برایتان اشکالی ندارد که نزدیک‌های شما چادر بزنم؟ با دوستانتان هستید؟ شکارچی سفید پوست هم دارید؟»

« با همسرم. بسیار خوشوقت خواهیم شد. بله، یک شکارچی سفید پوست هم هست.»

« پس چرا همراهتان نیست؟ »

« عقیده دارد که کودو را باید تنهایی شکار کرد.»

« آدم اصلاً شکارش نکنه بهتر است. طرف چی است؟ انگلیسی است؟»

« بله.»

« سر تا پا انگلیسی؟ »

« نه. خیلی خوش مشرب است. ازش خوشتان می‌آید.»

« شما باید بروید. نمی‌خواهم نگهتان دارم. شاید فردا سری بهتان زدم. این برخورد ما از آن عجایب روزگار بود.»

« گفتم: بله. بگذارید فردا آن‌ها نگاهی به ماشین‌تان بیندازند. هر کاری از دستمان بر بیاید می‌کنیم.»

گفت: «شب بخیر. سفر بخیر.»

گفتم:« شب بخیر.» راه افتادیم و دیدمش، در حالی‌که دستش را در جهت بومی‌ها تکان می‌داد رفت طرف آتش. نه ازش پرسیدم چرا با خودش یک بیست تایی بومی بالابالاها را آورده و نه این‌که کجا دارد می‌رود. فکرش را که کردم دیدم هیچی ازش نپرسیده‌ام. خوشم نمی‌آید پرس وجو کنم و جایی که بزرگ شدم این کار بی‌ادبی بود. اما این‌جا دو هفته‌ای می‌شد که سفید پوستی ندیده بودیم، یعنی از همان موقعی که باباتی را ترک کردیم تا به جنوب برویم؛ بعد توی این جاده‌ای که فقط آدم به تک و توکی تاجر هندی برمی‌خورد و خیل بومی‌های مهاجر از زمین‌های قحطی‌زده، یک‌مرتبه بر بخوری به یکی که ظاهری دارد شبیه کاریکاتورهای بنچلی در لباس تیرولی، اسمت را می‌داند، تو را شاعر صدا می‌زند، کوئرش نیت را خوانده است، از علاقه‌مندان یواخیم رینگلناتس است و می‌خواهد از ریلکه صحبت کند. جداً که خیلی معرکه بود. و بالاخره از این هم معرکه‌تر، چراغ‌های ماشین ما سه کپهٔ بلند و مخروطی را که روی جاده بخار می‌کردند روشن کردند. به کامائو گفتم نگه‌دارد، ترمز که کرد تا نزدیک‌شان لیز خوردیم. دو تا سه پا ارتفاع داشتند و وقتی به یکی‌شان دست زدم کاملاً گرم بود.

مکولو گفت :« تمبو. »

فضولات فیل‌هایی بود که تازه از جاده رد شده بودند، و در سردی هوای شب بخارکردنشان را می‌دیدی. کمی بعد در چادرهامان بودیم.

فردا صبح آفتاب نزده بلند شدم و رفتم به یک نمک لیس دیگر. یک کودوی نر کنار نمک لیس بود و تا از لابه لای درخت‌ها نزدیکش شدیم، عین یک سگ زوزهٔ بلندی کشید، ولی بلندتر و محکم تر، و از بیخ گلو، و در رفت، اول بی سروصدا، و بعد وقتی به اندازهٔ کافی دور شد، با خش و خش زیاد در میان درخت‌چه‌ها ؛ و دیگر ندیدیمش. ورود به نمک لیس امکان نداشت.

اطراف فضای بازش آن‌قدر درخت روییده بود که انگار حیوان در کمین‌گاه بود و تو باید با عبور از فضای باز به طرف آن می‌رفتی. تنها راهش این بود که آدم تنها و سینه‌خیز برود؛ تازه آن هم امکان نداشت ، چون از لابه لای آن درخت‌های درهم و برهم نمی‌شد خوب شلیک کرد، مگر این‌که آدم تا بیست متری آن‌جا می‌رفت. البته توی پناهگاه، بین درخت‌های محافظ، موضع خیلی عالی بود، چون هر حیوانی که طرف نمک لیس می‌رفت مجبور بود بیست و پنج متری از هر پناه‌گاهی را از فضای باز بگذرد. اما با این‌که ما تا ساعت یازده هم ماندیم چیزی نیامد. غبارهای نمک لیس را طوری با پاهامان به دقت صاف کردیم تا موقعی که باز گشتیم هر ردپایی کاملاً معلوم باشد، و دو میلی را که از جاده فاصله داشتیم پای پیاده رفتیم. شکار، از بسکه دنبال شده بود فهمیده بود که فقط شب‌ها بیاید و قبل از سپیده دم برود. یک کودوی نر مانده بود که صبحش ترسانده بودیمش و می‌توانست حال اوضاع را باز هم مشکل‌تر بکند.

این روز دهمی بود که دنبال شکار کودوهای بزرگ بودیم و من هنوز یک کودوی نر گنده ندیده بودم. فقط سه روز دیگر را داشتیم، چون موسم باران هر روز از «رودزیا » به سمت شمال در حرکت بود و از آن‌جایی که آمادگی نداشتیم موسم باران را در جایی‌که بودیم بمانیم، بایستی قبل از باران حداقل خودمان را می‌رساندیم به «‌هاندنی» . قرار بر این شد که هفدهم فوریه، آخرین روز حتمی برای حرکت باشد. حالا هر روز صبح آسمان سنگین ابری برای یک ساعتی یا بیشتر باز می‌شد و می‌توانستی آمدن باران را که از شمال متداوماً در حرکت بود حس کنی، درست مثل این‌که از روی نقشه آمدنش را بررسی کرده باشی.

برگرفته از کتاب تپه‌های سبز آفریقا

ارنست همینگوی

برگردان: رضا قیصریه


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 4 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.