جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بوی پیراهن یوسف


بوی پیراهن یوسف

محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را,
کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را
چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت بر نمی تابد
نگه دارد خدا از تنگی چین دامن ما را

محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را،

کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را

چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت بر نمی‌تابد

نگه‌ دارد خدا از تنگی چین دامن ما را

چنان مطلق عنان‌تاز است شمع ما از این محفل‌

که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را

خرامش در دل هر ذره صد طوفان جنون دارد

عنان گیرید این آتش ‌به‌ عالم‌‌افکن ما را

گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش‌

میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را

فلک در خاک می‌غلتید از شرم سرافرازی‌

اگر می‌دید معراج ز پا افتادن ما را

به اشک افتاد کار آه ما از پیش پا دیدن‌

ز شبنم بال ‌تر گردید صبح گلشن ما را

هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن می‌چیند

ندید این بی‌خبر مژگان به هم ‌آوردن ما را

از این خاشاک‌ِ اوهامی که دارد مزرع هستی‌،

به گاو چرخ نتوان پاک کردن خرمن ما را

چو ماهی خارخارِ طبع در کار است و ما غافل‌

که بر امواج پوشانده است گردون جوشن ما را

ز آب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی‌

خَم وضع ادب پُل کرد دوش و گردن ما را

به حرف و صوت تا کی تیره‌سازی وقت ما، بیدل‌

چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را

محبّت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را،

کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را

با ابزارهایی که صاحب‌نظران ادبیات برای شناخت هنرمندیها و هنرنماییهای شاعران در کف ما نهاده‌اند، کار شناخت و دسته‌بندی اینها کمابیش سهل شده‌ است‌. ولی بعضی بیتهای بیدل‌، باز هم از زیر نگاه ریزا‍َ‌ندیش ما فرار می‌کنند. جست‌وجوی رموز زیبایی در این بیتها، مثل این است که با چاقوی جراحی‌، در بدن یک موجود، به دنبال زندگی بگردیم‌.

به راستی زیبایی این بیت در کجاست‌؟ در «حس‌آمیزی‌» است‌؟ در «اغراق‌» است‌؟ در «تلمیح‌» است‌؟ نه‌، در هیچ‌ یک نیست و در همه است‌.

چنین است که من همواره درمانده‌ام که رمز زیبایی مصراع دوم را در کجا بدانم‌. فقط این‌قدر می‌توانم گفت که شاعر نوعی یگانگی را تصویر کرده است‌، چنان که گویی از بوی پیراهن ما، صدای یوسف بلند می‌شود. در جاهایی دیگر نیز بیدل چنین کاری کرده ‌است و همواره‌، زیبا. در بیت زیر هم حکایت از همین قرار است‌. این الفت چنان شدید است که از داغ عاشق‌، بوی معشوق بلند می‌شود.

چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را؟

که من می‌سوزم و بوی تو می‌آید ز داغ من (ص ۱۰۵۶)

و در جایی دیگر نیز «فراموشی‌» را از معشوق به عاشق تسر‌ّی می‌دهد.

بیدل‌، از یادِ خویش هم رفتم‌

که فراموش کرده ‌است مرا؟ (ص ۹۸)

من در این هر سه بیت‌، نوعی مشابهت حس می‌کنم‌، اما از شرح دقیق این وجه تشابه با توجه به اصطلاحات بلاغی رایج‌، عاجزم‌.

چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت بر نمی‌تابد

نگه ‌دارد خدا از تنگی چین دامن ما را

«وحشت‌» در شعر بیدل یعنی «پریشانی‌»، «ناآرامی‌» و «اضطراب‌» و این کلمه‌، غالباً رابطه‌ای با «چین دامن‌» دارد. چرا؟ شاید چون دامن چین‌دار هم آشفته و درهم و برهم به نظر می‌آید. شاید هم رابطه‌ای معنایی میان آنهاست‌، چون «چین دامن‌» کنایه از تعلقات نیز می‌تواند باشد، که دامنهای بزرگ و چین‌دار خاص آدمهای پ‍ُر شأن و شوکت بوده است‌. بیدل در جاهای دیگری هم «چین دامن‌» و درگیری در تعلقات دنیا را ملازم هم دانسته و «دامن‌ چیدن‌» را زمینة رهایی از این تعلقها.

زخود برآ تا رسد کمندت به کنگر قصر بی‌نیازی‌

به نردبانهای چین دامن کسی ره آسمان نگیرد (ص ۶۰۶)

مرا از پیچ و تاب گردباد این نکته شد روشن‌

که در راه طلب معراج دامان است چیدنها (ص ۵۱)

بنابراین‌، یک ملازمت معنایی هم میان «چین دامن‌» و «وحشت‌» می‌توان یافت‌، به این اعتبار که هر دو ربطی به تعلّق دارند. در این بیتها، این ملازمه به خوبی حس می‌شود.

چین نازپرورده است گرد وحشتم بیدل‌

دامنی گر افشاندم‌، طره‌ای پریشان شد (ص ۴۷۱)

در این دشت‌ِ وحشت من آن گردبادم‌

که سر تا قدم‌، دامن چیده باشد (ص ۴۷۲)

وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد

تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد (ص ۶۶۷)

با این وصف‌، بسیار طبیعی است که صحرا با آن دامن فراخ خود، آزاد از چین باشد و آسوده از وحشت ناشی از آن‌. صحرا چه وقت چین می‌یابد؟ وقتی که بادی بوزد و ریگهای روان را به شکل موج (چین‌) در بیاورد. شاعر، از این حالت نگران است و دعا می‌کند که گرفتارش نشود.

چنان مطلق عنان‌تاز است شمع ما از این محفل‌

که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را

گاهی در شعر بیدل چیزی می‌توان یافت که آقای دکتر شفیعی کدکنی در کتاب «شاعر آینه‌ها» آن را تجرید نامیده ‌است‌، یعنی یک مفهوم انتزاعی یا حالت‌ِ چیزی را به جای خود آن چیز قرار دادن‌.

مثلاً در اینجا، شاعر به جای اینکه خود را با «چیزی که رنگش به زودی می‌رود» مقایسه کند، با خود «رنگ‌ِ رفته‌» مقایسه می‌کند. درست مثل این است که نگوییم «هوا از آتش گرم‌تر است‌.» بلکه بگوییم «هوا از خود گرما هم گرم‌تر است‌.» و این‌، اغراقی خاص در خود دارد.

شمع در محفل در حال رفتن است‌، از میان رفتن‌. می‌گوید از این محفل‌، شمع ما چنان از خود می‌رود که حتی رنگ رفته هم به گرد او نمی‌رسد.

اما کلمة «مطلق‌» در اینجا قید است و معادل «بسیار» یا «همواره‌». این کلمه در محاورة مردم افغانستان به ویژه کابل‌، به همین معنی رایج است‌، مثلاً می‌گویند «فلانی مطلق بی‌سواد است‌» یعنی «فلانی بسیار بی‌سواد است‌.»

این را از آن روی گفتم که باری یکی از شارحان بیدل‌، در جایی این مطلق را «مطلق‌» فلسفی پنداشته و مقابل «مقی‍ّد» دانسته و بیت را بر آن اساس تفسیر کرده ‌بود.

خرامش در دل هر ذرّه صد طوفان جنون دارد

عنان گیرید این آتش‌ به ‌عالم‌‌افکن ما را

ذرات غبار معلّق در هوا، وقتی که پرتوی از نور خورشید از روزنی بر آنها بتابد، در رقصی شوق‌آمیز و جنون‌آلود غرق می‌شوند. حالا قضیه این است که وقتی خورشید در دل ذره ـ با آن اندازة ناچیزش ـ چنین طوفانی بر پا می‌کند، با ما چه خواهد کرد؟

لحن خطابی شاعر در مصراع دوم‌، بسیار در برانگیختن عواطف مؤثر است‌. گویا چیزی را از دیگران‌، از خوانندگان شعر، طلب می‌کند. اینجا گویا شاعر از شعرش بیرون می‌آید، یا به تعبیری‌، دیگران را به داخل شعرش می‌کشاند.

این هم دو بیت دیگر با مضمونی قریب به بیت بالا:ا

غبار هر ذره می‌فروشد به حیرت آیینة تپیدن‌

ر‌ّم غزالان این بیابان پی نگاه که می‌خرامد؟ (ص ۴۷۳)

ذره تا خورشید امکان جمله حیرت‌‌زاده‌اند

جز به دیدار تو چشم هیچ‌کس نگشاده‌اند (ص ۵۴۲)

گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش‌

میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را

ما در نوشته‌های قبلی این سلسله‌، به تفصیل دربارة «گهر» و «موج‌» سخن گفته‌ایم (رک «در خانة آینه‌»، شرح غزل «خم قامت نبرد ابرام طبع سخت‌کوش من‌») و در اینجا به اجمال می‌توان یادآور شد که گوهر با ضبط موج خویش‌، آرامشی توأم با آبرو در دل بحر پیدا کرده ‌است‌.

خاموشی‌، آرامش و بی‌تپشی در شعر بیدل از لوازم ادب است و گوهر از این نظر مصداق کامل ادب می‌تواند بود.

اینجا هم شاعر دیگران را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید این آرامش و آبروداری را بر هم مزنید.

موجم از مشق تپش رفت به طوفان گداز

یک گهر معنی افسردنم ارشاد کنید (ص ۴۵۲)

موج گوهرم عمری است آرمیده می‌نازد

رنج پا نمی‌خواهد رفتنی که من دارم (ص ۹۵۶)

اما از همة اینها گذشته‌، تعبیر «انداختن پیراهن از آغوش ادب‌» بسیار زیباست‌.

فلک در خاک می‌غلتید از شرم سرافرازی‌

اگر می‌دید معراج ز پا افتادن ما را

این به گمان من بعد از مطلع‌، بهترین بیت این غزل است‌. اینجا هم اوج هنرمندی را می‌بینیم‌، تلفیقی زیبا از «تشخیص‌» و «متناقض‌نمایی‌»، این دو دستگیرة هنری شاعر ما.

«از پا افتادن‌» در اینجا، نوعی عجز زاهدانه است‌. این عجز، در شعر بیدل بسیار ستوده شده و بر تفاخر و غرور، ارجحیت دارد.

بلند است آن‌قدرها آشیان عجز ما بیدل‌

که بی‌سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا (ص ۳۸)

گر دهند بر بادم‌; رقص‌، می‌کند شادم‌

خاک‌ِ عجزْبنیادم‌، طبع بی‌خلل دارم (ص ۹۸۲)

یکی از وجوه زیبایی این غزل‌، ساختارهای متفاوت و متنوع جملات آن است‌. لحن شاعر در همه ابیات‌، گزارشی و ساده نیست‌، بلکه در هر بیت‌، شکلی دیگر می‌یابد.

بیت اول انشایی است‌؛ دو بیت بعدی خطابی است و این بیت‌، حالت شرطی دارد. «اگر چنین می‌شد، آن گاه چنان می‌شد.» در بیتهای بعدی هم این تنوع حفظ شده است‌.

هنرمندی دیگر در این بیت‌، تکرار مصوت بلند «آ» در پنج نوبت است‌، در جایی که سخن از معراج و بر فلک رفتن است‌. این تکرار، خود تداعی‌کنندة رفعت است‌. در این دو بیت نیز همین‌گونه تناسب موسیقی و معنی شعر وجود دارد:

به پستیهای آهنگ طلب خفته است معراجی‌

نفس گر واگدازد تا ثریا می‌برد ما را (ص ۲۷)

به گردون می‌برد نظّاره را وا ماندن مژگان‌

مشو غافل ز پروازی که بال نارسا دارد (ص ۴۷۱)

به اشک افتاد کار آه ما از پیش پا دیدن‌

ز شبنم بال تر گردید صبح گلشن ما را

بیت کمی پیچیده است و من هم ناچار با قید احتیاط به شرحش می‌پردازم‌. صبح را صاحب نفس دانستن‌، در شعر بیدل بسیار سابقه دارد و در آثار دیگر قدما نیز کم و بیش‌. اینجا، به جای نفس‌، «آه‌» نشسته است‌.

اما از «پیش پا دیدن‌» مراد چیست‌؟ احتمالاً فقدان دوراندیشی است که در نهایت کار آه را به اشک می‌کشاند. در مصراع دوم‌، می‌گوید برگ گل بال‌ِ صبح است و شبنمی که رویش نشسته است‌، آن بال را تر کرده است‌. با بال تر هم که نمی‌توان درست پرواز کرد. به واقع این سخن مثالی شده است برای مصراع اول‌.

به بیان ساده‌تر، «همان گونه که بال صبح با شبنم صبحگاهی تر می‌شود، آه ما نیز به اشک می‌کشد.»

با این همه به گمان من هنوز جای بحث در این بیت باقی است‌.

هوس هرسو بساط ناز دیگر پهن می‌چیند

ندید این بی‌خبر مژگان به هم‌آوردن ما را

برخلاف بیت بالا، این ‌یکی بسیار ساده است‌. فقط توضیحی کوتاه دربارة «ناز» را می‌طلبد. این کلمه‌، همانند بسیار کلمات دیگر در شعر بیدل طیف معنایی وسیع و کاربردهای گوناگون دارد. یکی ناز معشوق است که البته پسندیده است‌. بیدل چند غزل زیبا با ردیف ناز دارد.

نرگسش وا می‌کند طومار استغنای ناز

یعنی از مژگان او قد می‌کشد بالای ناز (ص ۷۲۹)

دیگری نازی است که بر اثر التفات معشوق‌، به عاشق دست می‌دهد. این هم پسندیده است و نوعی تفاخر همراه دارد، چنان که در این بیت از همان غزل می‌بینیم‌.

سجده‌واری بار در بزم وصالم داده‌اند

هان‌، بناز ای سر! که خواهی خاک شد در پای ناز (ص ۷۲۹)

و یا در این بیتها:

به بهار، نکته‌سازم‌؛ ز بهشت‌، بی‌نیازم‌

چمن‌آفرین‌ِ نازم به تصور لقایت (ص ۳۶۴)

عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی‌

که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز می‌کردم (ص ۸۷۷)

یکی دیگر، نازِ نکوهیده است در معنی «خودخواهی‌» و «خودبینی‌».

در بهار آگاهی ناز خودفروشی نیست‌

رنگ و بو فراموش است گلشنی که من دارم (ص ۹۵۶)

ادبگاه محبت ناز شوخی بر نمی‌دارد

چو شبنم سر به ‌مُهر اشک می‌بالد نگاه آنجا (ص ۱)

بر صفای دل‌، زاهد! این‌قدر چه می‌نازی‌؟

هر چه آینه گردید، باب خودفروشان شد (ص ۴۷۰)

ناز در مقصد ما نیز از این نوع سوم است‌. می‌گوید با آنکه ما بر روی این عالم مژگان بسته‌ایم‌، هوس بساط ناز گسترده است‌.

از این خاشاک اوهامی که دارد مزرع هستی‌

به گاو چرخ نتوان پاک کردن خرمن ما را

این بیت‌، کمابیش در ادامة بیت بالاست‌. می‌گوید با اینکه ما مژگان به هم آورده‌ایم‌، این هستی آن‌قدر وهم‌آفرین است که گاو آسمان هم نمی‌تواند این خرمن اوهام را پاک کند. البته مراد از «گاو چرخ‌» همان صورت فلکی «ثور» (گاو) در آسمان است‌. در شعر فارسی تعبیرهایی همچون «شیر فلک‌»، «حوت فلک‌» و امثال اینها هم رایج است‌، به‌ویژه در شعر خاقانی که معدن این چیزهاست‌.

تشبیه وهم به خاشاک‌، باز هم در شعر بیدل دیده شده است‌.

چون شعله سر به عالم بالا نهاده‌ایم‌

خاشاک‌ِ وهم نیست حریف عنان ما (ص ۶۹)

چو ماهی خارخار طبع در کار است و ما غافل‌

که بر امواج پوشانده است گردون جوشن ما را

بیت قدری پیچیده است‌. این‌قدر می‌توانم گفت که «خارخار»، یعنی دغدغه و هوس‌، و از آن روی به ماهی نسبت داده شده است که این جانور نیز خار دارد. ماهی هوس برآمدن از آب دارد، ولی نمی‌داند که به مدد نسیمی که بر سطح آب وزیده است‌، امواج هم شکل جوشن یافته‌اند. شاید شاعر می‌خواهد به نوعی بندی تقدیر بودن را برساند. تشبیه موج روی آب به جوشن‌، از تشبیه‌های بسیار کهن در ادب فارسی است و در شعر مکتب خراسانی بسیار دیده می‌شود. جوشن ‌داشتن ماهی هم که مبرهن است‌.

ز آب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی‌

خَم وضع ادب پل کرد دوش و گردن ما را

این هم از بیتهای معجزنمای بیدل است‌. «رعنا» در اینجا بلند و بالاست‌، و طبعاً هر آدم بلند و بالایی علاقه به جاودانگی این قد و قامت دارد و ترس از مرگ‌. شاعر می‌گوید برای رفع این تشویش‌، ما دوش و گردن خود را از روی ادب خم کرده‌ایم‌. حالا این دوش و گردن‌ِ خم‌شده‌، می‌تواند پ‍ُلی باشد که با آن‌، این تشویش رعنایی از آب زندگی بگذرد. آب زندگی‌، همان آب حیات است و گذشتن از آن‌، دو معنی دارد، یکی عبور کردن و دیگری صرف نظر کردن‌. شاعر از این ایهام استفاده کرده‌ است‌. می‌گوید این تشویش‌، به کمک این پل از آب زندگی می‌گذرد، یعنی از جاودانگی صرف نظر می‌کند.

به حرف و صوت تا کی تیره‌سازی وقت ما، بیدل‌

چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را

حرف و صوت‌، صورت نازلی از گفت‌وگوست‌، یک گفت‌وگوی بسیار زمینی و حتی بازاری‌. و چهارسو (چهارسوق‌) غالباً بازار اصلی شهرها بوده است و محل آمد و شد عوام‌; و طبعاً جایی که گفت‌وگوهای بازاری رایج است‌. از این روی‌، می‌توان طبع کسی را که دچار این نوع گفت‌وگو شده است‌، چراغ چهارسو دانست‌. بیدل در جاهایی دیگر نیز این «حرف و صوت‌» را نکوهیده است‌.

به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد

کجاست آینه‌ای کز نفس سیاه نگردد؟ (ص ۴۲۸)

در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم‌

بویی به غنچه محوم‌، خطّی به نقطه حرفم (۹۱۱)

محمّدکاظم کاظمی

یادآوری‌. بیت بالا، در متن دیوان چاپ کابل‌، نیز نسخة مصحح عباسی ـ بهداروند همین‌گونه که می‌بینید آمده است‌، ولی من گمان می‌کنم قافیة مصراع دوم‌، «صرفم‌» باشد.

این غزل و بیتهای شاهد از این منبع نقل شده است‌: دیوان مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی‌؛ به تصحیح خلیل‌الله خلیلی‌، با مقدمة منصور منتظر[مستعار]; ۲ جلد [غزلیات‌]، چاپ اول [عکسبرداری از نسخة چاپ کابل]، تهران‌: نشر بین‌الملل‌، [بی‌تا]. شماره صفحات‌، همه به این کتاب اشاره دارد.