سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

طمع


طمع

روزی مردی درویش با خداوند مکالمه‌ای داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟» خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آن‌ها را باز کرد. مرد نگاهی به داخل انداخت، …

روزی مردی درویش با خداوند مکالمه‌ای داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟» خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آن‌ها را باز کرد. مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت و روی آن یک ظرف خورش بود، آن‌قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می‌آمدند، آن‌ها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آن‌ها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آن‌ها غمگین شد. خداوند گفت: «تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است.» آن‌ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آن‌جا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود، یک میزگرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بودند، می‌گفتند و می‌خندیدند، مرد روحانی گفت: «خداوندا نمی‌فهمم؟!» .

خداوند پاسخ داد: «ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمعکار اتاق قبلی تنها به خودشان فکر می‌کنند!»