پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
قدرت
گوشهای از یک جنگل بزرگ، درختی زندگی میکرد. شاخههای این درخت شکل عجیبی داشتند. ریشههای درخت نیز بسیار محکم و مقاوم بودند. این درخت روزهای آفتابی، سایهاش را بر سر مردم میانداخت تا از آفتاب در امان باشند. پرندههای بسیاری روی شاخههای درخت لانه ساخته بودند و برخی از حیوانات ریز نیز درون تنه درخت زندگی میکردند. به همین خاطر درخت همیشه میدید که همه در حال فعالیت هستند. کنار این درخت بزرگ، گیاه کوچک و ظریفی روییده بود که با هر نسیم ملایمی خم میشد. یک روز دو درخت با هم صحبت میکردند، درخت بزرگ به گیاه کوچک گفت: «خب کوچولو، تو چرا ریشههایت را مثل من در زمین محکم نمیکنی و سرت را مثل من در آسمان بالا نمیگیری؟»
گیاه کوچک در حالی که لبخندی بر لب داشت زمزمه کرد: «من نیازی به این کار نمیبینم، در واقع من فکر میکنم که با همین شکل، امنیت بیشتری دارم.»
درخت با حالت سرزنشآمیزی گفت: «امنیت بیشتری داری؟! تو واقعاً فکر میکنی که قدرتت از من بیشتر است؟! هیچ میدانی که ریشههای من چقدر در زمین فرو رفتهاند و تنه من چقدر محکم است. حتی اگر دو مرد دستهایشان را به هم بگیرند باز هم نمیتوانند دستشان را دور من حلقه کنند. چه کسی میتواند ریشههای مرا از زمین بکند و یا سر من را خم کند؟!»
سپس درخت با دلخوری و ناراحتی رویش را از گیاه کوچک برگرداند اما درخت خیلی زود از حرفهایش پشیمان شد زیرا یک روز بعدازظهر توفان بزرگی شروع شد. باد و توفان تمام درختها را از ریشه جدا کرد و تقریباً همه جنگل را نابود کرد. باد با قدرت زیادی به صورت گیاه کوچک نیز سیلی زد.
وقتی توفان تمام شد، اهالی دهکده به جنگل آمدند. درخت پرقدرت تکه تکه شده و جنگل از بین رفته بود اما گیاه کوچک زیر برگهای درخت گیر کرده و خم شده بود و وقتی اهالی دهکده شاخهها را جمع کردند درخت کوچک دوباره قد راست کرد و ایستاد.