پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
چهارده شاخه گل محمدی
صدای "خاطره" در فضای خاکستری و یخزده دفترخانه پیچید. صدا، طنین چینی شکسته غرور زنی را داشت.
- ...من مهریهام را میخواهم.
فقط یک امضا مانده بود تا حکم جدایی که از ماهها پیش آغاز شده بود- جنبهی قانونی پیدا کند.
رییس دفترخانه، پشت میز کهنهای که بوی پوسیدگی میداد، نشست و قبالهای راکه با روبانی صورتی بسته شده بود، باز کرد.
رییس دفترخانه رو به محسن کرد و گفت: «شما که گفته بودید خانمتان مهریه ندارد.»
محسن در حالی که لبخندی روی لبهایش شکفته بود با لحنی که نشانه حیرت عمیق او بود، گفت: «چهارده شاخه گل محمدی!!»
کلماتی که از میان دو لب او بیرون آمد، حرکتی به دود سیگار و کاغذهای پوسیده و برقی که پست پنجرههای مه گرفته، میبارید داد، و آنها را برد به اردیبهشت و گلهای محمدی که در باغچهی خانهی عروس روییده بود.
گلها از میان باغچهای وسط حیاط، تا نزدیک پنجرهها رسیده بودند. مجلس عقدکنان خاطره و محسن در میان مخالفتهای شدید خانواده عروس، بالاخره سرگرفته بود، ولی عروس تا دم عقد مهریه را معلوم نکرده بود و خانوادهها، چشمها و گوشها را تیز کرده بودند تا ببینند خاطره، مهریهاش را چقدر تعیین میکند.
خاله خانم بزرگ داماد سر در گوش مادر داماد گداشته و گفته بود: «دخترهای مردم زرنگند. لابد شما را خواب کرده تا مهریه سنگینی را پیشنهاد کند. شنیدهام مهریه خواهر عروس هزار سکه طلا است.»
مادر داماد به عروس که زیر تور و لباس عروس همچون تکه ابری رویایی به نظر میآمد نگاه کرد. نمیتوانست نسبت به دختری که قرآن را باز کرده و سوره مریم را میخواند، بدگمان باشد.
خواهر و مادر عروس با همه کوششی که کرده بودند تا حرفی از زیر زبان عروس بکشند، موفق نشده بودند ولی میدانستند کارهای خاطره همیشه غیرقابل پیشبینی است.
عروس حتی در برابر داماد سکوت کرده و گفته بود که سر سفره عقد میگویم.
و سرانجام، لحظهای رسید که آقا، هنگام خواندن خطبه عقد از عروس خانم پرسید: «میزان مهریه چقدر است؟»
و عروس گفته بود: «چهارده شاخه گل محمدی به نیت چهارده معصوم.»
عطر گل های مریم که در سفره بود با عطر گلهای محمدی و یاسهای خیاط به هم پیچیده بود، در حالی که زمزمهها و پچپچهایی در دو اتاق تو در توی عقد بالا گرفته بود.
نگاهها روی عروس ثابت مانده بود که همچنان سرش را روی قرآن خم کرده بود و بیاعتنا به غوغایی که در اطرافش بود، قرآن میخواند.
مادر عروس زد توی صورتش و به دختر بزرگتر گفت: «این دختر واقعاً دیوانه است! من که دیگر نمیتوانم توی چشم فامیل نگاه کنم. گفتیم این داماد که هیچ امتیازی ندارد، حقش بود اقلاً مهریهاش را سنگین میگرفت.»
خواهر بزرگترش گفت: «حالا، من جواب اصغرآقا را چی بدهم؟ چطور میتوانم سرکوفتهای او را جمع کنم. حق هم دارد. لابد به من خواهد گفت: «پس رسم و رسومات فقط برای ما بود؛ هزار سکه طلا! اینکه مهریه، سنگینی عروس را معلوم میکند! کارهای خاطره همیشه مایه سرشکستگی ما است. آن از شوهر انتخاب کردنش، این هم از مهریهاش!»
در اتاقی که مردها نشسته بودند، عموی عروس رو کرد به پدر خاطره و گفت: «این هم شد کار، که خاطره هیچکس را داخل آدم حساب نکند!»
و پدر،در حالی که دستها را به هم میمالید با لحنی غمگین گفت: «باور کن پشم کلاهم ریخته و گرنه مگر میگذاشتم دخترم، آن هم دختری که خواستگارها برایش پاشنه در خانه را درآوردهاند با یک دانشجوی ساده نقاشی عروسی کند! نه جانم تیغم نمیبرد. چه کار میکردم؟! این هم از مهریهاش!! باور کن این دختره تا مرا توی گور نکند، آرام نمیگیرد.» و بعد، از جیبش دو قرص بیرون آورد و با یک لیوان آب فرو داد و زیر لب به مسخره گفت: «چهارده شاخه گل محمدی!!»
محسن گفت: «آقای رئیس، این هم شده بهانه. حالا من توی این برف و سرما، گل محمدی از کجا بیاورم؟»
رئیس دفتر با خونسردی و تا حدی مؤدبانه گفت: «آقای عزیز، مهریه، مهریه است. فرق نمیکند. شما میبایست طلب خانمتان را بدهید. شما به او بدهکارید.»
- ولی من...
و به خاطره که در میان پدر و مادرش نشسته و انگشت ها را به هم گره زده و روی زانوها گذاشته بود، نگاه کرد. او با غرور و یکدندگی به نقطهای در دور دستها نگاه میکرد.
مرد با همه سردی و خشکیای که در وجودش بود، به روز عقدکنان فکر کرد و اینکه موضوع تعیین مهریه به وسیله خاطره، تا چه حد موجب غرور و مباهات او شده بود. آن روزی که به شوخی گفته بود: «همین الان چهارده شاخه گل محمدی میچینم و به تو تقدیم میکنم.» و بعد در میان خنده و شوخی، موضوع به فراموشی سپرده شده بود.
- خوب،آقای رئیس. حالا من چه کار کنم؟
- هیچی آقای محترم. باید چهارده شاخه گل محمدی پیدا کنید و به خانم بدهید.
- حلا رز نمیشود؟
- تا نظر خانم چه باشد؟
خاطره بدون یک کلمه حرف، سرش را به علامت نفی بالا برد.
- خوب گل مریم؟
خاطره، همان حرکت را تکرار کرد.
مرد، یک بار دیگر به اطرافش نگاه کرد. به همهی چیزهایی که در چشمش میچرخید و به صورت رویای گلهای محمدی درمیآمد.
- باشد. میروم دنبال مهریه خانم.
بعد با نگاههای نفرتآلود پدر و مادر خاطره که مثل دو برج زهرمار نشسته بودند، با همان نفرت پاسخ داد.
از پلههایی که پر از آشغال سیگار و کاغذهای بیسکویت بود آمد پایین. پلهها نیمه تاریک بود و بیرون از دفترخانه، برف و کولاک، زمین و آسمان را به همه پیوند داده بود. همه چیز در میان برف، در میان مه و در میان همهمهی آدمهایی که میگذشتند گم شده بود. همه چیز در چشم او به نظر سرابی بزرگ میآمد. همه چیز حتی دختری که پشت یک ماشین قرمز نشسته بود و موهای دورنگش از زیر روسری آمده بود بیرون. حوصله او را هم نداشت. اصلاً نمیتوانست توضیح درستی به او بدهد. دوستانی که هیچکدام حاضر نشده بودند در مجلس طلاق آنها به صورت شاهد ظاهر شوند و او که حالا دیگر آن نقاش سابق نبود، بلکه کسی بود که یک مقام اجرایی مهم داشت در دل گفته بود: «مگر آنکه گذر پوست به دباغ خانه نیفتد!»
احساس سرگیجه میکرد. راهش را کج کرد و یک تاکسی دربست گرفت.
- آقا مرا ببر به یک گلفروشی بزرگ. جایی که همهی گلها را داشته باشد.
راننده تاکسی، توی آینه به مردی که موهایش جوگندمی بود و حالت موقری داشت نگاه کرد و گفت: «امر خیری است؟»
و او با غیظ در حالی که دندانهایش را به هم میفشرد گفت: «شاید هم امر خیری باشد.»
تاکسی راه افتاد و او به مردمی که در صفهای اتوبوس و تاکسی منتظر بودند تا زودتر خود را به خانههای گرم برساند نگاه کرد. شهر در میان برف و گل و لای فرو رفته بود.
تاکسی، کنار یک گلفروشی ایستاد. محسن پیاده شد. از پشت پنجرههای بخارآلود به نرگسها و میخکها و گلهای مریم نگاه کرد و به گلهای خورشیدی. چشمهایش گشت و گشت...
در پشت شیشههای گلفروشی پسری جوان را دید که با حسرت به گلها نگاه میکرد. پسر، دفترچههای طراحیاش را در دست میفشرد و در اندیشه خریدن دسته گل برای همسر آیندهاش بود ولی ته جیبش تنها پول کرایه اتوبوسش را داشت.
پشت پنجره گلفروشی، رویای دانشجوی رشته نقاشی ناپدید شده بود و او حالا خود را در آینه میدید. با موهایی که در روی شقیقه سفید شده بود و چینهای تازهای در صورت...
- آقا، شما گل محمدی ندارید؟
پسر جوان مشعول درست کردن گل دست عروس بود. گفت: «گل محمدی که مال گلفروشی نیست. میتوانید رز صورتی ببرید یا رز قرمز.»
عجب مکافاتی شده است این مهریه!!
پیرمردی که سرش را روی بخاری گرفته و مشغول گرم کردن خود بود، گفت: «گل محمدی، گل باغچه است. چون به محض اینکه چیده شود، پژمرده میشود.»
مرد، زیر لب گفت: «همه چیزش مایه دردسر بود این خاطره!»
پیرمرد گفت: «حالا چه اصراری دارید گل محمدی بخرید؟»
مرد جوابی نداد و به سرعت از گلفروشی خارج شد.
راننده تاکسی که او را دست خالی دید، گفت: «آقا، مگر دنبال چه میگردید که پیدا نمیکنید؟»
مرد در حالی که دستی به موهای خیسش میکشید، گفت: «قصهاش دراز است برادر.»
حوصله حرف زدن نداشت. احساس تنهایی میکرد. از وقتی که از خانه و زندگی بیزار شده بود، همه چیز را طور دیگری میدید. انگار که او حرفهای آدمها را نمیفهمید و آنها هم حرفهای او را نمیفهمیدند. حتی مادر و خواهر و برادرش... هیچکس. همه او را تنها گذاشته بودند.
از وقتی خاطره و بچهها را ترک کرده بود. شده بود مثل طاعون زدهها، به خانه هر رفیقی که میرفت از نیش زبان آنها در امان نبود.
- خوب است والله... ما که هیچ عیبی به زنت نمیبینیم.
- خاطره، همان کسی است که هر چه داشت در اختیار تو گذاشت تا آتلیه باز کنی، آنوقت تو... وقتی کارت رونق گرفت، شروع کردی به جفتک اندازی.
- خوب است ما میدانیم که چند سال از خاطره خواستگاری کردی.
- اسمش را گذاشتهای عشق. ولی تو اگر عشق سرت میشد باید وفاداری را هم باور میکردی.
مگر کارشان به او نیفتد و گرنه میدانست چطور حسابش را با دوستان قدیمی صاف کند.
تاکسی جلوی یک مغازه دیگر نگه داشت. مردی جوان که دسته گل سرخی به دست داشت بیرون آمد و سوار ماشین گل زدهای شد.
در دل گفت: «مردم هم چقدر حوصله دارند وا...!! توی این برف...!»
گلها، درون گلدانها، انگار با او حرف میزدند. دلفریبی خود را به رخ او میکشیدند و با غرور بر روی گردنهای بلند خود به لبههای گلدان تکیه داده بودند. مثل خاطره که هیچوقت او را برای کارهایش تشویق نکرده بود. هیچوقت!! او به پلههایی که شوهرش از آنها بالا میرفت تقریباً با بیاعتنایی مطلق روبهرو میشد. در میان همکلاسیهای قدیمی، تنها او بود که همانگونه که در بیست سالگی آرمان گرا بود، در سی و چند سالگی هم بر عقیدههای خود پای میفشرد.
در گلفروشی قبلی فهمیده بود که آنچه میخواهد، تعجب همگان را بر میانگیزد، به همین دلیل، آرام و بی صدا، در حالی که احساس ضعف و سرگیجه میکرد، جلو رفت و زیر گوش مردی میانه سال که با آرامش و رضایت خاطر، بر روی گلها آب میپاشید، گفت: «آقا ببخشید، گل محمدی را از کجا میشود تهیه کرد؟»
مرد، در حالی که آبپاش را در دست گرفته بود با تعجب گفت: «گل محمدی؟»
-بله آقا.
- ما که چنین گلی نداریم.
- ولی آیا در گلفروشی دیگری هم پیدا نمیشود؟
- فکر نمیکنم. آن هم توی این فصل... اصلاً میدانید آقا این گل، مال گلفروشی نیست. این گل، مال خانههاست. آن هم خانههای قدیمی. آن خانهها هم که دیگر پیدا نمیشود، توی این آپارتمانها هیچ گلی نمیتواند نفس بکشد، چه برسد به گل محمدی!!
در دلش گفت: «من از دست فلسفهبافیهای خاطره خسته شدم، حالا اینها هم دارند فلسفه برای من میبافند. هیچ کس به داد آدم نمیرسد.»
مرد میانهسال، دوباره آب روی گلها پاشید و همانطور که سرش زیر بود گفت: «توی این زمستان یخ زده، بعید است که در خانهای، حتی خانههای قدیمی چنین چیزی پیدا شود. باغبانهای قدیمی، گلهای محمدی را در گلخانهها و زیر پوششهای پلاستیگی پنهان کردهاند تا موقع بهار...»
- خوب این باغبانها، را از کجا میشود پیدا کرد.
گلفروش مدتی فکر کرد و بعد گفت: «به فرض، چنین کسی پیداشود. بوته خالی گل محمدی به چه درد شما میخورد؟»
- خوب شاید در گلخانهها بشود چند تا از این گلها را تهیه کرد. مثلاً چهارده تا را.
- حالا شما چه اصراری دارید که گل محمدی بخرید. در این فصل، گل محمدی کمیاب که چه عرض کنم، فکر میکنم نایاب شد.
محسن، در حالی که بقیه حرفهای گلفروش را نشنیده بود به سرعت از در خارج شد.
راننده تاکسی گفت: «آقا، مگر شما دنبال چه میگردید؟»
- دنبال یک گل نایاب.
- چه گلی؟
- گل محمدی!
راننده، در حالی که سعی داشت ماشین را به سلامت از چالهای که پر از گل و لای و برف بود، رد کند، گفت: «گل محمدی! آن هم توی این هوا...»
حالا دیگر شب شده بود و نور ماشینها به صورت خطهایی موازی و بیپایان بر روی خیابان خیس منعکس بود.
به چند گلفروشی دیگر هم رفتند تا اینکه خیابانها خلوت شد. محسن همینطور که به بیرون نگاه میکرد به راننده تاکسی گفت: «همینجا نگه دار.»
راننده، تاکسی را نگه داشت و گفت: «اینجا چه خبر است؟»
- یک گلفروشی کوچک، یک دکه. شاید در اینجا کسی باشد که آدرس این گل را به من بدهد.
- آقا، آن همه گلفروشیهای بزرگ، این گل را نداشتند. حال شما اینجا آمدهاید. محسن پیاده شد و به طرف پیرمردی که مو و ریش سفیدی داشت رفت. مرد با حالتی عاشقانه، گلها را جابهجا میکرد. با لبخند و زمزمههایی که گویا با گلها سخن میگفت.
- حاج آقا ببخشید. یک عرضی داشتم.
- بفرمایید قربان.
- گل محمدی را از کجا میشود به دست آورد؟
و پیرمرد، نگاه عمیق و پرحیرت خود را به او دوخت و با لهجه غلیظ کاشانی گفت:
«گل محمدی را میخواهید برای چه؟»
- یک مسأله خانوادگی است.
برای اولین بار بود که اشارهای به موضوع میکرد. انگار که با این پیرمرد احساس نزدیکی میکرد.
پیرمرد گفت: «خوب، شما اگر به من فرصت بدهید که مغازه را ببندم شاید بتوانم شما را به جایی ببرم که همه گلهای قدیمی و فراموش شده را پرورش میدهند. آن وقت شاید...»
- یعنی ممکن است؟
- البته بعید میدانم توی این فصل ... ولی خوب، شاید هم، توی گرمای گلخانه، بتوانی چند تا غنچه از این گل به دست بیاوری.
محسن، انگار همه چیز را فراموش کرده بود. آن زن که پانزده سال پیش در میان بهت و حیرت مهمانها، مهریهاش را چهارده شاخه گل محمدی تعیین کرده بود و حالا این طور او را به دردسر انداخته بود! و یاد آن دختر را که همیشه او را تحسین میکرد. اصلاً کاشکی خاطره، دست از یکدندگی و لجبازیهایش میکشید. خداخدا میکرد که کسی او را نشناسد. او که برای خودش کسی بود و حالا کنار یک دکه گلفروشی ایستاده بود و منتظر پیرمردی بود تا او را به گلخانهای ببرد که شاید چند گل به دست بیاورد. آخرین هدیه برای خاطره. کسی که با او لج کرده بود و هیچ شغلی قبول نمیکرد. توی خانه مانده بود و نقاشی میکرد و همیشه میگفت: «میخواهم یک نقاش آزاد باشم.»
صد بار به او گفته بود: «دوستهایت همه جایزهها را درو کردهاند. بیا یک نمایشگاه بگذار» و او میگفت: «هنوز به جایی نرسیدهام که نمایشگاه بگذارم.»
همیشه نسبت به موقعیتهای او به بیاعتنا بود. حتی در کمال جسارت نقاط ضعف اخلاقی و تکنیکی او را به رخش میکشید. هر چه میخواست به زنش بفهماند که او دیگر یک دانشجوی نقاشی نیست و دارای مقام و منزلت خاصی است به خرجش نمیرفت. همه به او توجه داشتند: خبرنگارها، دانشجویان دختر و پسر و زنان و مردان هنردوست. آدمهایی هم بودند که میخواستند او از آنها حمایت کند. خاطره بدون حسادت، بدون کینه، مثل مجسمهای از غرور به این چیزها نگاه میکرد. با خونسردی کامل مشغول تربیت بچهها بود و تحقیقات هنریاش.
آخرین اختلافشان بر سر چادر سرکردن و سرنکردن بود. محسن بارها به او گفته بود «آن دورهها گذشته. برای ورود به محافل روشنفکری و مخصوصاً برای مقبول شدن در محافل بینالمللی هنری باید چادرت را برداری.» و خاطره به او گفته بود: «محسن، تو عوض شدی. به خاطر موقعیتهای تازه. به خاطر بالا رفتن از نردبان. ولی من .... من همانی هستم که بودم. من همینم و عوض نخواهم شد.»
او و پیرمرد در تاکسی بودند. پیرمرد حس میکرد مسألهای که مرد با آن در جدال است مهمتر از پیدا کردن گل محمدی است و در آن شب یخزده زمستانی دلش خواست به مردی که درمانده و پریشان به نظر میرسید، کمک کند.
- آقا، اگر میخواهید شما را به گلخانه ببرم، باید بروید به خیابان دربند، راننده تاکسی، فرمان را پیچاند و تا کسی با صدایی گوشخراش به دور خود پیچید و به طرف سربالایی رفت.
پیرمرد با لحنی خودمانی گفت: «اصلاً، ماجرای این گل محمدی چی هست؟»
- «موضوع مهریه است.»
- خیلی جالب است. من وقتی با زنم عروسی کردم خدا بیامرزدش سه دانگ از باغی که را که پر بود از گلهای محمدی مهریهاش کردم ولی او هیچ وقت مهریهاش را مطالبه نکرد و تنها سهمی که از مهریهاش میبرد، سالی چند شیشه گلاب دو آتشه بود که آن هم صرف نذری امام حسین و حضرت ابوالفضل میکرد.
آخر میدانید آقا توی کاشان، موقع بهار، بوی گلهای محمدی گیجت میکند؛ ولی اینجا ... هیهات!! خوب حالا از این خیابان دست راستی بپیچ.
- خوب باز هم به راست.
ته یک کوچه بنبست پهن، یک در قدیمی بود که پیرمرد از راننده تاکسی خواست جلویش توقف کند.
- اگر هم پیدا بشود، همین جا است و بس. من هم یک دوست قدیمی اینجا دارم. خدا کند باشد.
بعد به آسمان نگاه کرد و گفت: «عجب برفی!»
راننده تاکسی گفت: «آقا دیگر خیلی دیر شده. ما هم زن و بچه داریم. مزد ما را بده تا بروم سر خانه و زندگیام.»
محسن پول او را داد و صدای پاهای خستهای را شنید که روی زمین کشیده میشد.
پیرمرد به کسی که در را باز کرده بود گفت: «حاجی نصرالله اینجاست؟»
- بله.
مرد، فانوسی به دست داشت و آنها به دنبال او به راه افتادند. ته حیاط، گلخانه با شیشههای مربع تکراری که رنگهای عجیبی را در خود منعکس میکرد، قرار داشت. آنها به دنبال مرد و فانوس وارد شدند و بعد، در میان هوای مهآلود گلخانه که با انواع برگهای زینتی و گلدانهای گل و گلهای نرگس، همچون رویاهای کودکی به نظر میآمدند، دو پیرمرد یکدیگر را در آغوش گرفتند و بعد، سه چهار پایه بود که آنها را به دور آتشی جمع کرد.
پیرمرد گلفروشی گفت: «گردش روزگار، امشب ما را به اینجا کشاند.»
بوی چوب سوخته و بوی گلها و بوی نم، به هم آمیخته بود و سایههایی از انواع خاکستریهای سبز و صورتی و بنفش در گلخانه بود. طبیعت، انگار چرخه رنگی بود که در برابر او گسترده شده بود.
گلفروش زیر گوش باغبان حرفهایی زد و او با تعجب به محسن نگاه کرد و گفت:
«راستش چند تا بوته گل محمدی داریم ولی فکر نکنم خبری از گل باشد.»
بعد، بلند شد و رفت ته گلخانه، جایی که بنژامینها به صورت درختانی درآمده بودند و برگهای قلبی شکل در هوا معلق مانده بود.
ورقههای نایلون را از روی پیتهای حلبی که بوتههای زرشکی رنگ در آن بود، برداشت. اما دریغ از یک غنچه. حتی یک جوانه سبز هم دیده نمیشد.
باغبان با خونسردی گفت: «زود آمدهاید. اگر پانزدهم فروردین بیایید، شاید چند تا گل بدهد. ولی در اردیبهشت ماه، خرمن خرمن گل محمدی میتوانید بچینید. شاید هر بوته سی چهل تا گل بدهد.
پیرمردها کنار بخاری نشسته بودند و حرف میزدند، گویا زمان و مکان را فراموش کرده بودند. و او، گلخانه را با بوی هیزمهای سوخته و نرگسها و خاکسترهایش ترک کرد. و تنهای تنهای در کوچههای یخزده به راه افتاد. خیابانها خالی بود و آدمهایی که تک و توک رد میشدند با نفسهایشان بخار غلیظی را از دهان بیرون میدادند.
همینطور که سرپایینی میآمد، احساس کرد در میان کوچههای ناشناس، خود را گم کرده است. کوچههای قدیمی اطراف بازارچه، که از نوع صدای آن، زن و مرد بودن کسی که پشت در بود، معلوم میشد.
کجا بود او؟ و آن چیزهایی که در دفترخانه گذشته بود و صدای دست زدنها و تحسینهایی که قلب او را سرشار از شادی کرده بود و خاطره و آن دختر.
یک مرتبه حس کرد بوی آشنای گل محمدی میآید. بویی که سراسر آن کوچه طاقدار را فراگرفته بود. از انتهای کوچه، پیرزن و پیرمردی میآمدند. مرد، عصا به دست داشت و زن، دست او را گرفته بود. آنها از کنار او رد شدند.
بوی گلهای محمدی میآمد و بودی اردیبهشت. در دست پیرزن دسته گلی از گلهای محمدی بود. پیرزن به او نگاه کرد. نگاهش آشنا بود. نگاهی که از زمانهایی قدیم، انگار با او همراه بود، پیرزن دسته گل را به او داد و گفت: «بگیر این هم چهارده شاخه گل محمدی. ولی مواظب باش گلها یخ نزند.»
بعد، پیرمرد و پیرزن در خم کوچه ناپدید شدند و گلها در دست او ماند و بوی عجیبی که او را به اردیبهشت که سهل است، شاید به بهشت میبرد و خاطرهای که تنها گناهش صداقتش بود. یک تاکسی از کنار او رد شد. تاکسی نو و سفید رنگ بود. سوار تاکسی شد و آدرس داد.
گلها در دستهای او بودند و او سعی میکرد، آنها را تا رسیدن به مقصد تر و تازه نگه دارد.
تاکسی کنار دفترخانه نگه داشت. در سکوت یخ زده خیابان هیچ چیز و هیچ کس دیده نمیشد. دفترخانه بسته بود و آن دختری که موی دو رنگش از زیر روسری بیرون آمده بود رفته بود. مغازهها هم بسته بودند. ولی او مطمئن بود خاطره آنجاست و قلبش به او دروغ نمیگفت. خاطره اینجا بود زیر طاقی در دفترخانه و چتری به دست داشت.
- بیا. این هم چهارده شاخه گل محمدی. ولی یادم باشد این بار برای دادن مهریه از تو رسید و امضا بگیرم؛ مواظب باش گلها یخ نزند!
... و در سرمای آن شب زمستانی، یک زن و یک مرد در زیر یک چتر پیش میرفتند و سایههایشان بر روی آسفالت خیس میماند.
منیژه آرمین
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست