یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

كودكی در هیاهوی شهر


كودكی در هیاهوی شهر

یك سال است كه حسین پناهی, هیاهوی شهر را واگذاشته و به دنیای كودكی اش برگشته است و برفراز تپه ای آرمیده كه بر كودكی اش مشرف است به همین مناسبت و البته بی هیچ مقدمه دیگری نگاهی به عناصر كلیدی اشعار او می اندازیم اگر همه نوشته ها, نمایشنامه ها و بازی هایش را شعر بخوانیم

•كودكی

پرداختن به «كودكی» در آثار پناهی مثل پیدا كردن رگه های تغزلی در شعر حافظ بدیهی است. اما پرداختن به حسین پناهی بدون توجه به كودكی هم مثل نوشتن رساله ای در باب حافظ بدون توجه به واژه هایی مانند ساقی، شاهد، می و مطرب و واژه هایی از این دست است.حسین پناهی كودك است و بی خیال بزرگ ترها كه ریش و سبیل و چین و چروك صورت را مدارك جرمی برای اخراج انسان از مرحله كودكی می دانند، می ماند و این كودكی را آنقدر تمدید می كند كه دیگر فرصتی برای بزرگسالی نیست. ۴۸ سال كودكی فرصتی شگفت آور است كه دنیا را با سری «پیر» و قلبی «كودك» نگریست و با ادغام این دو به تحلیل زندگی نشست. او مدام پا بر زمین می كوبد و بهانه می گیرد كه «من می خوام برگردم به كودكی» و این ترجیع بند بسیاری از آثار او است. برخی از شعر هایش از منظر یك كودك سروده می شود: «مادربزرگ/ گم كرده ام در هیاهوی شهر/ آن نظر بند سبز را/ كه در كودكی بسته بودی به بازوی من.» و زیباترین شعر دنیا را آن می داند كه كودكی كتابش را باز كرده و می خواند: «آب، آب/ بابا، آب/ بابا، آب/ آی بی كلاه/ آی با كلاه». او كودك بود چون «بزرگ تر ها وقتشان را برای دانه دادن به گنجشك ها هدر نمی دهند.» و معتقد است «خدا آن چیزی است كه كودكان می فهمند.»بی شك كودكی عنصر اصلی آثار پناهی است، شخصیت هایش همه كودكند چه آنان كه در سنین كودكی اند و چه آنان كه سن تقویمی شان از كودكی فراتر رفته است ولی قلب آنها در كودكی «تثبیت» شده است.

•جنون

آدم های حسین پناهی در نگاه اول، ساده و دیوانه به نظر می آیند. چه آنجا كه آدم هایش خود «حسین پناهی» باشند و چه آنجا كه سهراب (دزدان مادربزرگ) یحیی (یحیی وگلابتون) و موسی (مرد ناتمام) باشند. این آدم ها زبان كه باز می كنند یك شاعر، یك عارف و یك فیلسوف از میان حرف هایشان سر بر می آورد. او می داند كه كلیشه آدم های عصا قورت داده و اطو كشیده كه حرف های فیلسوفانه می زنند و با ناشناخته ترین واژه ها به طرح سئوال برای انسان معاصر می پردازند و مدام از میان كتاب های قطور سرك می كشند، نمی توانند درد های انسان این روزگار را بیان كنند. آنجا كه یحیای نان خشكی بی هیچ لكنتی درد های فلسفی ما را بیان می كند و یا موسای مرد ناتمام از یك جوان ساده به عارفی- كه خدا را در رنگ پروانه ها می دید- بدل می شود، اگرچه با رگه هایی از جنون «موسا را تا حد كودكان كوچك كردم/ با علم به وزن و حجم خودم/ او را از كنار جنون به سختی گذراندم». یا آنجا كه سهراب با همه دیوانگی و سادگی اش درس های بسیاری به بزرگ تر ها و عاقلان دوروبرش می دهد. «من در همین پنجره معصومیت آدم را كریه كردم/ دیوانگی های دیگران را دیوانه شدم.»۱او قرار گذاشته در دنیایی كه همه خود را عاقل می دانند و معتقدند كه عقل به عدالت تقسیم شده به رنگی دیگر درآید، تا بلكه صدایش شنیده شود و خودش دیده شود، پس «جنون» را برمی گزیند و مجنون می شود تا بدون مزاحمت عقل مصلحت اندیش حرف هایش را بزند. فهمیده بود كه در دنیای دیوانه ها دروغ جایی ندارد.

•عشق

او در همه نوشته هایش «عشق» را فریاد می زند، چه آنجا كه كودك می شود تا فضای عاشقانه كودكی را به زندگی بزرگ ترها گره بزند و چه جاهایی كه مجنون می شود تا جهان و هرچه در او هست به لیلی هایی برای عشقش تبدیل شوند. از زن و مادر بگیر تا گنجشك ها و مارها.در «دو مرغابی در مه» اگرچه حرف دیگری می زند، اما در پس زمینه آن عشق جریان دارد. در «سایه خیال» از چتر شیء مقدسی می سازد برای یاد آوری عشق. حرف ها، شعر ها، داستان ها و نمایشنامه هایش در زمینه ای از عشق می گذرند و هرجا كه موضوعی را برجسته می كند، آخر آن مفهومی به نام عشق منتظر است تا ما را به خود بخواند. یكی از جاهایی كه بدون نام بردن از عشق و البته به زیبا ترین و رساترین شكل از عشق می گوید شعر «ضلع پنجم مستطیل» است. آنجا كه عشق را در فضای منطقی و حسابگرانه هندسه به تصویر می كشد: «به خانه می رفت.../ با كیف و/ با كلاهی كه بر هوا بود/ چیزی دزدیدی؟/ مادرش پرسید/ دعوا كردی باز؟/ پدرش گفت/ و برادرش كیفش را زیرورو می كرد/ به دنبال آن چیز/ كه در دل پنهان كرده بود/ تنها مادربزرگش دید/ گل سرخی را در دست فشرده كتاب هندسه اش/ و خندیده بود.»و می گوید: «اگر بخواهیم عشق را تصویر كنیم و بدهیم به رایانه و به تصویری نهایی برسیم، محال است كه در خیابان نظیرش را پیدا كنیم. چرا كه دمپایی آن پای یك نفر است، روسری اش سر یك نفر و پیراهنش تن كس دیگر.» او نمی تواند یك نفر یا یك چیز را مظهر عشق بداند و در نهایت اینكه عشق را مایه حیات می داند: «عشق اسم مستعار امید های ناگزیری است كه شنبه ها را به یكشنبه می كشاند.»

•زن/ مادر

زن در آثار پناهی نیمه دیگر هستی است. بسیاری از آثار او تكه هایی از ماجراهای «من و نازی» است. چنانكه «من» نماینده مردان و «نازی» نماینده زنان جهان است. زنی كه گاه مورد خطاب های عتاب آمیز مرد است و زمانی نجواهای محبت آمیز. همراه همیشگی مرد در گذر از شب های سرد زمستان به صبح آفتابی. از «دو مرغابی در مه» تا «من و نازی» جلوه ای از این همراهی و همگامی است. نازی زنی است، زیبا، قانع، مظلوم و ساده كه به تعداد زنان جهان تكثیر شده است و هیچ گاه در یك نفر متجلی نشده است.زن در آثار حسین پناهی جدای از صورت زمینی وجهی آسمانی نیز دارد. «آن اسم اعظم عشق را از برند/ زیرا كه مادرند.» او البته تنهایی اش را با زن دیگری هم قسمت می كند. زنی كه خود بزرگش كرده و شبیه خودش بار آورده است. «نامه هایی به آنا» شرح گفت وگوهایش با این زن است.«مادر» اما جایگاهی ویژه دارد. آن همه مویه كه بر كودكی از دست رفته می كند و بهانه اش را می گیرد، در حقیقت حسرت روزهایی است كه در كنار مادر می گذشت. بهشت را بی حضور مادر نمی خواهد. او حتی گمراه می شود تا مادر دستش را بگیرد و به راه آورد: «بیراهه رفته بودم/ آن شب/ دستم را گرفته بود و می كشید/ زین بعد همه عمرم را/ به بیراهه خواهم رفت.»

•غربت

تم اصلی آثار پناهی «غربت» است. دردی كه انسان معاصر با آن دست به گریبان است. غربت انسان به مثابه یك معنویت لطیف در میان حجم های هندسی مادیت. درخت سیبی در انبوه جنگل آهن. دردی كه در زمان های مختلف و به زبان های گوناگون در هنر جهان جریان داشته است. حافظ انسان را «ملك» می خواند كه در غربت «دیر خراب آباد» گرفتار آمده است. چارلی چاپلین انسانی را تصویر می كند كه در میان چرخ دنده های عصر آهن و ماشین دست و پا می زند.حسین پناهی با فیزیك خاص و روحیه منحصر به فردش نتوانست شهر بزرگ امروزی را بپذیرد و تسلیم رنگ و ریای شهر نشد. شهر با همه قدرت استحاله كننده اش نتوانست او را تغییر دهد. همان گونه كه به این شهر آمد از این شهر رفت. اما در فاصله ماندن در این شهر دریافت این همه آدم كه هر روز صبح به یكدیگر سلام می كنند و به احترام همدیگر كلاه از سر برمی دارند، همدیگر را نمی شناسند و هر كس از درد غربت گوشه ای از جانش می سوزد و این چنین بود كه «دو مرغابی در مه» را نوشت. قصه «الیاس» كه می خواهد رنگ شهر را به خود بگیرد و «الیوت» شود و در این راه «اكرم» اش را «ماریا» می خواهد، اما نمی تواند. آنها در تناقض میان فطرت زلال و پاك روستایی و دروغ و تظاهر شهر گرفتار می شوند و در نهایت آن را تاب نمی آورند و در مه شدید شهر گم می شوند.بیان این درد از سوی حسین پناهی در شعرها و نمایشنامه و فیلم ها و سریال هایش ادامه دارد: «مادربزرگ/ گم كرده ام در هیاهوی شهر/ آن نظربند سبز را/ كه در كودكی بسته بودی به بازوی من.» اینجا كودكی است كه در هیاهوی شهر گم شده است و آدم هایش همگی گمشده هایی هستند در غروب شهر. «غروب/ با چشمان خیس از هم جدا شدیم/ و گم شدیم. در شهری كه هیچ یك از ساكنانش نمی دانستند/ به راستی كی و كجا.»دروغ و ریای شهر را در شعر «كشك» عریان تر به تصویر می كشد: «دل ساده/ برگرد و در ازای یك حبه كشك سیاه شور/ گنجشك ها را/ از دور و بر شلتوك ها كیش كن/ كه قند شهر/ دروغی بیش نبوده است.»

•سئوال

سال ها قبل «مسعود جعفری جوزانی» كه فیلمنامه «سایه خیال» را از روی زندگی و شخصیت پناهی نوشت گفته بود او اهل سئوال است و راست می گفت. كتاب های چاپ شده اش پر از علامت سئوال است و در چشمانش دو تا علامت سئوال برق می زد، علامت سئوالی كه هیچ جوابی قانعشان نكرد. نمایشنامه و شعرهایش به شیوه سئوال و جواب نوشته می شد. فلسفه را دوست داشت به خاطر علامت سئوال بزرگش. بسیاری از جمله هایش با چرا؟ كجا؟ كی؟ چگونه و... آغاز می شود. او دنیا را یك سئوال بزرگ می داند: «ما ظاهراً بخش كوچكی از یك سئوال بزرگیم.»

•سرما

سرمای عجیبی در نوشته هایش جریان دارد، سرمایی كه پیش از او «اخوان» در «زمستان» بیان كرده بود و «فروغ» در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» سرمایی كه در مغز استخوان بشر امروز نفوذ كرده است. سرمایی كه با ترجیع بند «سردمه» یادآوری می شود: «سردمه/ مثل یك قایق یخ كرده رو دریاچه یخ/ یخ كردم.»۲ در سراسر «دو مرغابی در مه» در فضای بیرون سرما بیداد می كند و كلاغ كه جزیی از زمستان و برف است قارقاری ابدی دارد.

•مرگ آگاهی

مرگ آگاهی ویژگی شاعران است و البته گاه آن قدر دقیق است كه گویی شاعر در تبانی با عزرائیل تاریخ و نحوه مرگ خودش را تعیین می كند. حسین پناهی كمی مانده به پنجاه سالگی در گرمای مرداد ۸۳ در آپارتمانی تنها و به گواهی پزشكی قانونی به دلیل سكته قلبی درگذشت حالا این مرگ را از میان نوشته هایش رمزگشایی می كنیم.او سال ها پیش در «دو مرغابی در مه» یك سئوال بزرگ دارد: «من سئوالم این است كه چرا باید كلاغ ها سیصد سال عمر كنند ولی ما پنجاه سال.» او پنجاه سال هم عمر نكرد. «... و اینچنین شد كه پنجره را بستیم/ در آن شب تابستانی/ من و نازی با هم مردیم.» او گویی منتظر واقعه ای است. در «نامه هایی به آنا» می نویسد: «هزارمین سیگارم را روشن می كنم/ پس چرا سكته نمی كنم.» مرگ آگاهی شاعر دقیق تر می شود وقتی می خوانیم كه سال ها پیشتر سروده بود: «ما بدهكاریم/ به كسانی كه صمیمانه ز ما پرسیدند/ معذرت می خواهم/ چندم مرداد است/ و نگفتیم/ چون كه مرداد/ گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است.»

•••

حسین پناهی هیچ گاه بازیگر خوبی نبود، چرا كه نتوانست آن «دروغ بزرگ» را كه به قول خودش مستلزم هنر بازیگری است، بگوید. او هرچه گفت و هر چه بازی كرد، خودش بود: «حسین پناهی دژكوه» با همان فیزیك خاص و سیگاری كه بین انگشتان لاغرش دود می شد. «به احترام او كلاه از سر برمی داریم و پیش پایش برمی خیزیم.»۳

پی نوشت ها:

۱ و ۲ - جملاتی كه در متن مشخص شده از آثار مختلف پناهی است.

۳- احمد شاملو در مرگ اخوان



همچنین مشاهده کنید