یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
فضاهای آشنا در داستان های ناآشنا
یکی از مهمترین بخشهای تمام آثار ادبی از موسیقی بگیرید تا ادبیات و سینما و معماری، فضاسازی است. گاهی میشود با خواندن یک فصل از یک رمان یا نمایشنامه با اینکه نمیدانیم نویسنده این کتاب کجایی است، با فضا یا جو کتاب به راحتی آشنا شویم و کشور نویسنده را پیشبینی کنیم. این موضوع که به آن فضاسازی در آثار هنری میگوییم، شباهتهای عجیب و غریبی بین همه اینها هست، مثلا بین معماری و داستاننویسی بین سینما و نقاشی. میخواهیم درباره همین سفیدی بین خطوط صحبت کنیم.
● رنگ زرد گلهای آفتابگردان
همه میدانند که ونگوک عاشق رنگ زرد بود. رنگ زرد که در عکسهای طبیعت بیجانش دیده میشود، به نوعی تجلی وجود خداوند در این جهان است. این شاید یکی از آن امضاهای عجیب و غریب نقاشی اکسیپرسیونیسم است. یکی از فرقهای اساسی مانک و گوگن با ونگوک، همین آفتاب و زردی آن است که برای نویسندههای آمریکای لاتین معنای دیگری دارد. گرمای آفتاب و گاهی خود آفتاب اتفاق و آشوبی را در جامعه بیان میکند. آفتاب در داستانهای مارکز و یوسا نشان دهنده جامعهای در حال تکاپو است. البته در همان دور و برها نویسندههای دیگر آمریکای لاتین هم بودند که زیاد به این مسائل نمیپرداختند و بورخس و کورتسارا از این جمله بودند. بورخس بعد از سانحهای که در تصادف برایش اتفاق افتاد، چشمانش دیگر بینایی زیادی نداشت و دنیا برایش حالت محو و گنگی پیدا کرد و اصلا به همین خاطر اصلا داستاننویس شد و دنیای داستانهایش این همه عجیب و غریب است. یک روز در بوئنسآیرس آرژاتنین مردی بورخس را میبینید و از او میپرسد که شما خوخه لویس بورخس هستید؟ و بورخس به او جواب می دهد گاهی وقتا!!
● لندنی که میشناختیم
سالهای آخر عمر ویرجینیا ولف در روستای اطراف لندن گذشت. در واقع این پیشنهاد روانپزشکش بود که او را از شهر و شلوغیهایش دور کنند تا شاید بشود او را از افسردگی در آورد. اما ولف همچنان عاشق لندن شلوغ و کثیف بود و تا آخر عمر درباره همان لندن داستان نوشت. لندن ولف، لندن قبل از بمبارانهان جنگ جهانی دوم بود. در کنار لندن ولف، لندن چارلز دیکنز کاملا شکل متفاوتی دارد. لندن چارلز دیکنز پر از دود است، دود کارخانههای زغال سنگ. لندن آن دوران یعنی لندن شعرهای ویلیام بلیک و داستانهای چارلز دیکنز زمین تا آسمان با لندن ولف و کاترین منسفیلد فرق دارد. شاید یک دلیلش آن است که آن دوتا مرد بودند و این دو تا زن! اما ابر و مه و باران در داستانهای تمام این نویسندهها دیده میشود. که چیز عجیب و غریبی نیست از کشوری که تعداد روزهای آفتابیشان در سال بیشتر از یک ماه نیست، تازه اگر هم باشد عمرا که قابل مقایسه با آفتابهای نازنین شهر ما نیست.
● گزارش شاهد عینی
کلا در اروپا انگار تفاوتی ندارد که شما در آلمان باشید یا اسکاتلند چیزی که زیاد پیدا میشود درخت است. این سبزی تمام دنیای ادبیات اروپا را پر کرده حتی در داستانهایی که درباره جنگ نوشتند، در آن داستانها هم سربازانی که دور تا دورشان پر است از اجساد هم رزمانشان و گلولهها و توپها محاصرهشان کردهاند، اما هیچ سربازی را در داستان نمیبینید که تشنه باشد. این درخت و سبزه زارها برای آنها بیشتر از آنکه محلی باشد برای آرامش، ترسناک است چون ممکن است راهی باشد برای استتار سرباز دشمن. رمانهای «در جبهه غرب خبری نیست» و «گلهایی برای آنجلا» پر است از این فضا سازیها. برای همین اگر گل و بلبل در داستان زیاد دیدید فکر نکنید که توانستید موقعیت جغرافیایی داستان را کشف کنید. چون از بالزاک و فلوبر و میشل لبر و لوران گوده و باربری فرانسوی بگیرید تا گوته کافکا و توماسمان و بورشرت و لنتس و پتر هانتکه آلمانی تا ناتالیا گینزبرگ وگرتزا دلداو فدریکینی و پیرو کیارا وفالاچی و سلیونه ایتالیایی تمام داستانهایشان پر است از درخت و سر سبزی. حالا که اینجا رسیدیم بگذارید درباره یکی از معروفترین داستانهای ادبیات معاصر ایتالیا بنویسیم. «بیابان تاتارها» نوشته دینو بوتزاتی. اصلا اسمش برای اروپایها جذاب است. بیابان آن هم از یک نویسنده ایتالیایی! کل داستان درباره سربازی است که به یکی از مرزهای کشورهای شمال آفریقا تبعید شده. نمیدانید این بیابان خشک و بیحیات چه جانی دارد در داستان این نویسنده. البته اروپاییهایی هم بودند که بدون دیدن کشوری داستانی دربارهاش بنویسند. آمریکا نوشته کافکا جزو همین دسته از داستانهاست. کافکا تا آخر عمرش آمریکا را ندیده بود اما رمان بزرگی به همین اسم نوشت. جالب است که آمریکای رمان کافکا، شباهتهای زیادی به آمریکای همان زمان دارد.
● خواب زمستانی
کلا اگر قرار باشد درباره ادبیات بنویسیم و نامی از روسیه نیاوریم به دنیای داستان ستم کردیم. اما فضای روسیه از آن فضاهای تابلو است! همیشه این سرمای استخوان سوزش راهی بوده برای نشان دادن تغییرهای اساسی در جهان داستانهایی که انسانها از همدیگر سالها فاصله دارند، سرما اجازه نمیدهد تا به هم نزدیک شوند، سرما دستهای همه را در جیبهایشان پنهان کرده است. ولی نویسندهای بود که از این سرما استفاده دیگری هم کرد، سرما وسیلهای شد برایش تا درباره کسالت بنویسد و خواب و خواب زمستانی. داستانی نوشت که بیشتر از نیمی از آن شخصیت اول داستانش در خواب است. آبلوموف نوشته گونجارف را میگویم. داستان درباره اربابی به نام آبلوموف است که با تنها کلفتش به نام زاخار زندگی میکند. آبلوموف داستانی است در ستایش تنبلی، داستانی است در ستایش خواب.
نویسنده: حمیدرضا کیا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست