یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
عشقم را باور کن
در شمارههای گذشته خواندید که طنین پس از آن حادثه ناگوار و سقطجنین دوباره به منزلش برگشت، سینا با او مهربانتر از قبل شده بود، اما دیر آمدنهای شبانه او به منزل، شک طنین را زیاد کرده بود، اما او به خودش جرات نمیداد که در این باره چیزی به شوهرش بگوید، تا اینکه تلفن یک مرد ناشناس واقعیتی را برای او روشن کرد. «شوهرش معتاد است» سینا همان شب به منزل آمد و طنین او را سوالپیچ کرد و گفت: مردی ناشناس به او تلفن کرد، سینا هم از آنجا که عاشقانه طنین را دوست داشت و همین عشق بیحد و اندازه باعث شده بود که طنین را منزوی کند، مثل سابق بر سر طنین داد زد و... قسمت پایانی این داستان را بخوانید.
سینا از جاش بلند شد و چرخی توی اتاق زد و دوباره برگشت: چندمین بار بود زنگ میزد؟!
- اولین بار
دوباره داد زد: دروغ میگی
من ولی آرام بودم، داد نمیزدم: دروغ نمیگم
- دیگه چیها میگفت؟
- نمیدونم من که باهاش حرف نزدم
- تو که گفتی باهاش حرف زدی
گفتم: فقط اون مرد حرف زد من گوش کردم، اون گفت... گفت: تو معتاد شدی، گفت: دروغ میگی که میری جلسه.
سرجام صاف نشستم دستهای سینا رو گرفتم و مثل کسی که هنوز امیدواره گفتم: دروغ میگفت؟
نمیدونم توی ذهن تاریک و سیاهش چی گذشت، احتمالا دوباره داشت من رو با مادرش مقایسه میکرد و گفت: میدونستم به تو هم نمیشه اعتماد کرد.
نگاه ترحمآمیزی بهش کردم و دستاشو رها کردم.
- تو به من میگی اون مرد کی بود، مگه نه؟
دوباره سرد و یخزده گفتم: نه... من نمیشناختمش
- میدونم که میشناختیش، میدونم اولین بار نبود که زنگ میزد، فقط بگو کی بود؟ فاصله بین این سوال سینا و پاسخ من، انگار سالها طول کشید، با خودم فکر کردم با کی زندگی میکنم؟ با کسی که با هر تلنگری همه عشق و عاطفه من رو لگدمال میکنه، با کسی که به خودش حق میده، هر کاری بکنه و هر حرفی بزنه
- چی داری میگی؟
- ببینم عرفان بود؟
- عرفان؟ البته که نه!
- مگه تو صدای عرفان رو میشناسی؟ مگه باهاش حرف زدی؟
- نه ولی، عرفان که دشمن تو نیست، هست؟
- نمیدونم.
سینا بلند شد و راه رفت. گاهی میایستاد و من رو نگاه میکرد، اما من انگار توی دنیای دیگهای بودم و برعکس همیشه حتی نمیتونستم گریه کنم.
سینا خیلی عصبی بود نمیدونم چی میخواست بگه، اما لبشو گزید و دوباره جلو اومد و گفت: نکنه دروغ گفتی که مانی مرده!
لبخند زدم، شاید هم خندیدم، هر چی بود سینا رو عصبیتر کرد و گفت: حرف بزن، کی بود؟
دوباره در برابر داد زدن سینا آرام بودم: تو اصل قصه رو رها کردی و چسبیدی به اون مرد؟ حتی اونقدر قابل احترام نیستم که جواب سوالمو بدی؟ نه؟
اینبار، این سینا بود که میخندید: آره... راست گفته. «من معتاد شدم... بدجوریام معتاد شدم.»
- فکر میکردم عاقلتر از اونی که خودت رو درگیر این بازیهای احمقانه کنی.
عین مجسمه بودم، عین عروسک، شاید هم شبیه مترسکی که هیچ کاری ازش بر نمیاومد! به خودم گفتم: سه ماه تمام دائم به من دروغ گفته و حالا خیلی راحت داد میزنه که جلسه یا سرکار نبودم من داشتم دروغ میگفتم. نمیدونم چرا یاد پدر افتادم یاد اون شبی که با آرامش خیانتش رو اعتراف کرد.
باز من و سینا رخ به رخ شدیم، باز احساس شکست، همه وجودم را پر کرد، توی چشمای هم نگاه کردیم، سینا پوزخندی زد و گفت: حالا مثلا میخوای چی کار کنی؟
با قدرت برای اولین بار گفتم: من دیگه ادامه نمیدم، همه چیز تموم شد.
به طرف چوب لباسی رفتم، نمیخواستم کیف، ساک یا چمدون بردارم همون بارونی کافی بود فقط میخواستم برم.
سینا جلوم ایستاد و گفت: چه با عجله، قرار داری با کسی؟
با نفرت گفتم: خفهشو
- چقدر شجاع شدی تو، کی این کارا رو بهت یاد داده!
- من همه تلاشمو کردم، تو، ولی....
دنبال جمله مناسب میگشتم: منو اشتباه گرفتی
جلوم که ایستاد، تسلیم نشدم، قدش از من بلندتر بود، نفساش به صورتم میخورد ولی چشماش آشنا نبود.
- بهت گفت که تو دیگه نمیتونی مادر بشی؟
- یعنی چی؟
- یعنی اون شب که افتادی همه چی برای همیشه خراب شد.
رومو برگردوندم، توی هال رو نگاه کردم جلوتر رفتم، اتاقها، آشپزخانه... چراغ حمام هنوز روشن بود، همه جا برام احساس ترس داشت! انگار نه انگار که اینجا خونه منه.
نشستم و بیاختیار گفتم: سینا، عروسکم کو؟ میخوامش.
جلو اومد و گفت: فکر میکنی شوخی میکنم. تو اگه منو ول کنی و بری سراغ یه مرد دیگه، بازم نمیتونی بچهدار بشی.
انگار میخواست آروم و شمرده بگه که خوب بفهمم. باز هم فهمیدم توی این مدت داشتم اشتباه میکردم دلیل رفتارهای عجیب و بد سینا، عصبی شدنش از اسم بچه، نفرتش از عروسک من... چرا من همه چیز رو زود باور میکردم. شاید چون عاشق سینا بودم و هر چی میگفت، باورم میشد.
- من بچه نمیخوام. میخوام برم فقط همین...
ولی برای سینا مهم نبود من چی میخوام، کمی عقب رفت و گفت: اما بعد از اینکه از بیمارستان برگشتی، رفتارت عوض شد منو نمیدیدی، دیگه مثل قبل دوستم نداشتی.
درست مثل دو تا بچه با هم حرف میزدیم.
آروم گفتم: من همیشه دوستت داشتم، تو یهو ساکت شدی گوشهگیر شدی، رفتی تو لاک خودت.
سینا با صدای خفهای گفت: «در کوچه باد میآید، این ابتدای ویرانیست.
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند، باد میآمد...
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد.»
چند دقیقهای توی سکوت گذشت، هر دو داشتیم فکر میکردیم سینا را نمیدانم اما من به او فکر میکردم، به روزهای زندگیم، به عشقم و به حرفهایی که امشب زد.
سینا سکوت را شکست و با لحن احمقانهای گفت: طنین! بگو کی اومده توی زندگیت که منو فراموش کردی؟
اگر حالت عادی داشتم حتما داد میزدم، عصبانی میشدم یا لااقل گریه میکردم اما بلند شدم، ایستادم و فقط لبخند زدم.
سینا شروع کرد به راه رفتن و حرف زدن، صداشو نمیشنیدم، اصلا به حرفاش گوش نمیکردم، حالتش عجیب بود، شاید داشت برایم خط و نشان میکشید، شاید هم با بغض از شبها و روزهایی میگفت که من متوجه حضورش نبودم.
نمیدانم به کجای حرفهاش رسیده بود که من پریدم وسط و با غم گفتم: «سینا، چرا ما به اینجا رسیدیم» با تعجب نگاهم کرد: نمیدونم تو باید بگی؟
بعد رفت به سمت پنجره، پرده رو کنار زد و نفس عمیقی کشید و گفت: طنین، اون مرد هر کی هست خیلی هوا تو داره، راست گفته من معتاد شدم و دیگه به درد نمیخورم، شنیدن این حرفها بیهوده بود، رفتم توی اتاق خواب، عروسکم رو برداشتم، به سرعت از جلوی آیینه رد شدم میترسیدم به خودم نگاه کنم...
سینا پشت سرم اومد و گفت: نمیخوای با من حرف بزنی؟
بهش پشت کردم. دیگه نگاهش مغلوبم نمیکرد دیگه افسونش نمیشدم.
رفت سمت پنجره، فکر کنم میخواست سیگار بکشه.
یه لحظه از ذهنم گذشت که الان بهترین فرصت برای رفتنه، از اتاق بیرون اومدم کلید روی در بود، قفلش کردم داشتم میرفتم که سینا با صدای در به خودش اومد و گفت: صبر کن! نباید بری؟ اصلا کجا میخوای بری؟
دیگه از موضع قدرت حرف نمیزد، دیگه داد نمیزد داشت گریه میکرد:
تو هم که مثل بقیه شدی، تو هم که داری میری؟ چرا آخه، چرا؟ تو هم مثل مادرم میخوای بری!
دلم میخواست بگم که اشتباه میکنی من مثل بقیه نیستم، ولی اشکام بهم فرصت نداد سینا دوباره گفت: طنین من باعث شدم تو هیچ وقت مادر نشی، من هرگز خودم رو نمیبخشم، میدونم، میدونم از من دلگیری، طنین تو خیلی وقته حواست به من نیست.
دوباره یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده، اگرچه مطمئن بودم حتی اگه من و سینا تا آخر عمر هم نمیتونستیم بچهدار بشیم باز هم خوشبخت بودیم، باز هم من سینا رو با هیچ کس عوض نمیکردم، باز هم سینا همه زندگی من بود.
سینا با صدای بلند گریه کرد، دیگه طاقت شنیدن صداشو نداشتم، نمیخواستم سینا برام اینجوری تموم بشه، از جام بلند شدم، عروسکم «تینا» رو بغل کردم و از در بیرون رفتم. در خونه رو که بستم صدای خفه سینا از دور میاومد که منو صدا میکرد، نمیدونستم کجا میخوام برم توی خیابون راه افتادم نصف شب با اون ظاهر آشفته و یه عروسک، درست مثل دیوانهها... یاد اون شبی افتادم که از خونه خودمون بخاطر سینا اومدم بیرون. اون شب همه آرزوم، رسیدن به سینا بود، ولی حالا داشتم از پیش سینا میرفتم این بار برای همیشه...
مطمئن بودم دیگه نمیتونم با سینا زندگی کنم، دلم میخواست چشمامو ببندم و بمیرم دلم میخواست گریه کنم، با وجود اینکه داشتم از پیش سینا میرفتم با وجود اینکه دیگه نمیخواستم با سینا زندگی کنم ولی هنوز دوستش داشتم، درست مثل روزهای اول، اون تنها مردی بود که در تمام طول عمرم، با همه وجود عاشقش بودم.
خدا به من رحم کرد، یه تاکسی جلوم ایستاد. بدون معطلی سوار شدم و آدرس رو گفتم. خدای من! امشب هم مثل اون شب روم نمیشد برم پیش پدر و مهتا. از پنجره ماشین بیرون رو نگاه کردم، چه سکوت تلخی بود همه جا تاریک بود، تینا خیلی ترسیده بود محکم بغلش کردم، راننده تاکسی خیال میکرد دیوانه شدم با تعجب از توی آیینه ماشین منو نگاه میکرد اما من توی عالم خودم بودم.
توی مسیر انگار تمام سه سال زندگی با سینا از ذهنم گذشت، درست مثل یه فیلم سینمایی، از اول آشناییمون تا امشب.... از عشقم گرفته تا ترسم، تنها چیزی که ازش مطمئن بودم، این بود که دیگه هیچ وقت پیش سینا بر نمیگردم، اما اینم آزار دهنده بود.
من همون دختر شاد و پرانرژی و بلندپرواز، امشب با یه کولهبار پر از تجربه تلخ، برگشته بودم، باور اینکه توی زندگی مشترکم با سینا شکست خورده بودم برایم مشکل بود، اما باید میپذیرفتم که دیگه نباید ادامه بدم هم بخاطر خودم و هم بخاطر سینا. آخ دوباره یادم افتاد که چقدر دوستش دارم یاد لحظههای قشنگمون افتادم، خدایا چرا ما به اینجا رسیدیم؟
دوباره اشکام روی گونههام سرازیر شد. چقدر احساس ترس و تنهایی میکردم اما چارهای نبود اینجا پایان راه بود، پایان همه اون شیرینیها و قشنگیهایی که گم کردیم.
خوب دور و برمو نگاه کردم، دوباره توی خیابون تنها بودم، سرنوشت من همیشه همین بود تنهایی، غم و سکوت...
توی تاریکی شب راننده پرسید: خانم کدوم طرف برم، با دست بهش نشون دادم، چند دقیقه بعد جلوی در خونه بودیم راننده گفت: اینجاست خانم؟
خونه رو نگاه کردم و گفتم: آره اینجاست، بعد پیاده شدم، توی ذهنم داشتم فکر میکردم باید چیکار کنم؟ چی بگم که راننده گفت: پس پول ما چی میشه خانم.
با بهت نگاهش کردم، احساس میکردم توی این مکان و زمان نیستم، احساس میکردم دارم خواب میبینم، خواب نه... کابوس! یه کابوس تلخ و غمانگیز! کیف همراهم نبود به دستام نگاه کردم چشمم به حلقهام افتاد، همون حلقه سفید با نگینهای سبز، میدونستم اگر این حلقه توی دستم بمونه بازم مغلوب عشقم به سینا میشم، من باید این احساس رو توی وجودم میکشتم، من دیگه نباید به اون خونه بر میگشتم.
حلقمو از دستم در آوردم و به طرفش گرفتم، چشماش گرد شد حلقه رو از من قاپید و رفت و رفت و دور شد، دیگه انگار مطمئن شد من دیوانهام...
به دستام نگاه کردم حالا مثل دختر بچهها بودم ساده، بیهیچ تعهدی، بیهیچ عشقی، به طرف در رفتم، اشکامو از روی گونههام پاک کردم و زنگ زدم، بعد پشت در خونه نشستم، آه عمیقی کشیدم، احساس خستگی میکردم درست مثل کسی که از یه سفر طولانی برگشته، بارونیمو به خودم پیچیدم، تینا رو بغل کردم و زیر لب گفتم:
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود... من عاشق تو بودم، اما تو عشقم را باور نکردی...
خواننده گرامی هدف من از نوشتن این داستان دنبالهدار، این بود که بگویم شک و تردید در زندگی میتواند چه عواقب بدی داشته باشد، زندگی طنین و سینا با عشق شدید، اما زودگذر آغاز شد، آنها برای رسیدن به یکدیگر سختیهای زیادی کشیدند، اما از آنجا که مادر سینا، او و دیگر اعضای خانواده را رها کرده بود، باعث شد که سینا به همه چیز و همه جا به دیده شک بنگرد و همین شک را با خود به زندگی زناشوییاش انتقال داد و سرانجام این زندگی را خواندید... امیدوارم خانوادههای ایرانی با درایت بیشتری زندگیشان را مدیریت کنند.
آزاده نامداری
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حسین امیرعبداللهیان مصر سازمان همکاری اسلامی دولت سیستان و بلوچستان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس حسن روحانی
تهران شهرداری تهران یسنا سیل هواشناسی بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی سلامت تورم خودرو قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا مسکن دلار بازار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
تلویزیون صدا و سیما مسعود اسکویی مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا امیرعبداللهیان انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال رئال مادرید پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر بازی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات گوگل کولر
کبد چرب فشار خون