چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

بیرقدار


بیرقدار

سپاهیان، از فراز پشته‌ای که مشرف به راه‌آهن بود دلیرانه، گرم پیکار بودند و به سر سربازان «پروسی» که در مسافت هشتاد متری، در جنگل مجاور موضع گرفته بودند، با جرأت و نیروی خیره‌کننده‌ای …

سپاهیان، از فراز پشته‌ای که مشرف به راه‌آهن بود دلیرانه، گرم پیکار بودند و به سر سربازان «پروسی» که در مسافت هشتاد متری، در جنگل مجاور موضع گرفته بودند، با جرأت و نیروی خیره‌کننده‌ای باران گلوله فرو می‌ریختند. آتش جنگ سراسر میدان را گرفته بود و صفیر گلوله کوه و دشت را می‌لرزاند.

افسران پی‌درپی فرمان می‌دادند که سربازان به سنگرها پناهنده شوند، یا روی زمین بخوابند، تا از آسیب گلوله‌های دشمن که فضا را تاریک کرده بود، درامان بمانند، اما سرباز رشید که باده عشق میهن‌پرستی، آنان را مست کرده و خونشان را به جوش آورده بود، بی‌اعتنا به خطر، پروانه‌آسا، دور بیرق گرد آمده، سرود می‌خواندند و برای تعرض به دشمنان و راندن آنان، از باختن جان اندیشناک نبودند و به فرمان‌های افسران اعتنا نمی‌کردند.

تازه خورشید روی نهفته و تیرگی مرگبار و حزن‌انگیزی همه جا را فرا گرفته بود. حالت و موقعیت این دسته سربازان درست به مثابه گله‌ای بود که ناگهان در معرض توفان سهمناک و مرگباری قرار گرفته باشد. پی در پی گلوله و آهن گداخته بر سرشان فرو می‌ریخت، هر لحظه سربازی به زمین می‌افتاد و زمین از خونش لاله رنگ می‌شد.

وقتی بیرقدار هدف گلوله قرار می‌گرفت و بیرق سرنگون می‌شد، فرمانده فوج با صدایی که از صفیر گلوله‌های توپ و ناله مجروحان رساتر و نافذتر بود، فریاد می‌کرد: «سربازان رشید، جوانان غیور، دوباره بیرق را برافرازید، آن را حراست و نگهبانی کنید، نگذارید خوار و نگونسار روی زمین بماند!!!» آن شب بیست و دو بار، بیرق روی خاک افتاد و هر بار جوانی غیور و نیرومند به جای سرباز مقتول، دسته بیرق را که از خون کشته‌شدگان رنگین و مرطوب شده بود در کف می‌فشرد و با قوت قلب برمی‌افراشت.

هنوز عمر شب از نیمه نگذشته بود که جز معدودی همه افراد کشته شده بودند و بیرق را که از بس گلوله از آن گذشته بود مشبک شده بود، «هرنوس» سرجوخه، بیست و سومین بیرقدار، استوار به دست گرفته بود. در این هنگام باقیمانده سربازان برای تجدید قوا ناچار عقب‌نشینی اختیار کردند. «هرنوس» سربازی نسبتاً پیر و بیسواد بود. به زحمت اسم خود را می‌نوشت، آثار مسکنت و نارضامندی خاطر، در پیشانی کوتاهش خوانده می‌شد. بینوا پس از بیست سال خدمت سربازی، سرجوخه شده بود. از اینها گذشته زبانش می‌گرفت و نمی‌توانست روان و آرام سخن بگوید.

اما بیرقدار باید جرأت و شهامت داشته باشد نه فصاحت و بلاغت و «هرنوس» بی‌باک و دلاور بود. فرمانده هنگ که او را می‌شناخت و شهامت و شجاعتش را می‌دانست، رو به او کرد و با آهنگی که توأم با تکریم و دلجویی بود گفت: «سرباز رشید! تو نگهبان بیرق هستی؟ چه خوب! این افتخار سزاوار تست، آن را خوب نگهدار، شرافت ما به شجاعت و دلاوری تو بسته است، مبادا آن را به دشمن بدهی، اگر چنین کنی آن وقت فرزندان فرانسه تا ابد به تو لعنت و نفرین می‌کنند».

آنگاه نوار طلایی رنگ زیبایی که نشان درجه گروهبانی بود به لباسش دوخت و نگاهی که هزاران معنی از آن خوانده می‌شد به چهره‌اش کرد و گذشت. تکریم و نوازش سرهنگ، شور و نشاط جوانی و غرور و کبریا را در دل رنج دیده و افسرده سرجوخه پیر زنده و بیدار کرد. قامتش که از سنگینی کوله‌پشتی سربازی خمیده شده بود دوباره راست شد و در چشمان خسته و بی‌فروغش از نو شرار جوانی جستن کرد. از آن پس دیگر نظر به زمین ندوخت. همیشه به بالا می‌نگریست تا بیرق را که محکم به دست گرفته و دور از چشم زخم روزگار و به‌رغم دشمن به اهتزاز درآورده بود، به مراد دل ببیند و قلب خویش را از مشاهده آن مظهر عظمت و استقلال بیشتر نیرو و جرأت بخشد.

در روزهای جنگ کسی شادمان‌تر از «هرنوس» نبود، وقتی بیرق را به دست می‌گرفت و برمی‌افراشت. غرور و شهامت عجیبی در دلش ایجاد می‌شد. با کسی حرف نمی‌زد، بیهوده حرکت نمی‌کرد، همه نیرو و قدرت خود را در انگشتان فشرده‌اش جمع می‌کرد تا بهتر و استوارتر، بیرق را نگه دارد. زندگیش را دوست داشت برای اینکه فدای بیرق مقدسش کند.

وقتی از دور سربازان دشمن را می‌دید، با چشمانی که شرار مبارزه‌جویی و غضب از آنها می‌جست بدان‌ها می‌نگریست. مثل این بود که بدانان می‌گفت: «اگر جرأت و جسارت دارید پای پیش گذارید و بیرق را از من بگیرید»! اما هیچکس حتی گلوله و مرگ هم قدرت خودنمایی و جسارت نداشت. در دو جنگ خونینی که روی داد «هرنوس» گروهبان، مثل روزهای پیش طلایه‌دار فوج بیرقدار بود. گرچه بیرق در اثر نفوذ گلوله، کاملاً مشبک و فرسوده شده بود، اما هیچوقت افکنده و نگونسار نشد و بر زمین نیفتاد.

ماه سپتامبر فرا رسید. سپاهیان فرانسه در نزدیکی «متز» محاصره و متوقف شدند. توقف طولانی در زمین‌های پر گل و باران، توپ‌ها و تفنگ‌ها را زنگ زده و خراب کرد، فقدان غذا و عدم ارتباط، سربازان را عصبی و خشمگین کرده بود. هر روز عده‌ای در کنار سلاح‌های زنگ زده و از کار افتاده با تحسر، از بی‌غذایی و بیماری جان می‌سپردند. همه سپاهیان، حتی افسران، ماتم زده و نگران و از این وضع به جان آمده بودند. تنها دل «هرنوس» گروهبان هنوز امیدوار بود و بارقه اعتماد از چشمانش جستن می‌کرد. گرچه او نیز مانند دیگران گرفتار شکنجه و بلا بود اما هر وقت به یاد بیرق سه رنگ خود می‌افتاد و آن را در کنار خویش می‌دید قوی‌دل و امیدوار می‌شد و آتش غیرت و غرور در قلبش زبانه می‌کشید.

چند روز بعد چون محاصره شدید و جنگ موقتاً خاموش شده بود، به فرمان سرهنگ فرمانده، همه بیرق‌ها را جمع کردند و در یکی از انبارهای بیرون «متز» انباشتند. از آن روز «هرنوس» گروهبان چون مادر مهربانی که طفلش را به عنف ستانده باشند، در آتش خشم و غضب می‌سوخت. همیشه به بیرقش می‌اندیشید و هر وقت که یاد آن، او را بی‌تاب و بی‌طاقت می‌کرد، بی‌اختیار برای زیارت بیرق به طرف انبار مهمات می‌شتافت. همین که آن را می‌یافت از شدت شادی می‌گریست و برای تسکین خاطر دردمند، روی قلب می‌گذاشت و پس از مدتی توقف ناچار به اردوگاه باز می‌گشت.

آن وقت دوباره یاد روزهایی که بیرق مقدس سه رنگ را کاملاً افراشته پیشاپیش سپاهیان به دست گرفته و با قدم‌های محکم و استوار، بی‌آنکه بهراسد، به سوی سنگرهای دشمن پیش رفته بود، در خاطرش زنده می‌شد و هیجان بزرگی در دلش پدید می‌آمد. یک روز، یک روز شوم و منحوس، کاخ آمال و آرزوها و تصورات شیرین و رؤیاهای دل‌انگیز «هرنوس» بیچاره فرو ریخت. در آن روز وقتی گروهبان دیده از خواب گشود، دریافت که انقلاب و طغیان عظیمی در اردو ظاهر شده، سربازان دسته‌دسته دور هم جمع گشته‌اند، درحالی که چشمشان از شدت غضب سرخ و پر خون شده است و مشت‌های خود را گره کرده‌اند، با تهدید به شهر می‌نگرند.

آن وقت فهمید مارشال «بازن» صد و پنجاه هزار تن سپاهی مسلح و امیدوار را که با سر پر شور آماده جنگ و جانبازی در راه میهن هستند فرمان داده است که بدون شرط تسلیم دشمن شوند. همه افسران محزون و متحسر، سر به پیش افکنده، چون مردمانی که زندگی و شرافت و افتخارشان به تاراج رفته باشد بی‌اختیار می‌گریستند.

گروهبان بیچاره که از شدت اندوه رنگش پریده بود، همین که فهمید بیرق او نیز همانند باقیمانده تدارکات جنگی باید به دشمن تسلیم شود، خشمگین شده به مارشال «بازن» نفرین و لعنت کرد و با لکنت زبان فریاد کشید: «نه، من بیرق خود را به دشمن تسلیم نمی‌کنم، آن را از خود دور نمی‌کنم». سپس دیوانه‌وار از اردوگاه به جانب شهر دوید تا مردم را از این فرمان دور از غیرت و حمیت آگاه کند.

به شهر که رسید دید مردمان سخت به هیجان آمده، از فرط خشم و غضب می‌لرزند. گروهبان غیرتمند از شدت پریشان خیالی، دیگر چیزی نمی‌دید، صدایی نمی‌شنید و درحالی که برای باز یافتن و تصاحب بیرق خویش به طرف انبار اسلحه می‌دوید به خود می‌گفت: «من بیرق خود را تسلیم دشمن کنم؟ نه، محال است. آنها به چه حق آن را از من می‌ستانند؟ مگر می‌گذارم. «بازن» آنچه را که مال خودش است به پروسی‌ها بدهد. این بیرق متعلق به من است، تار و پود آن به قلب و عروق من پیوسته است، مایه افتخار و عشق و امید من است، من تا پایان جان از آن دفاع می‌کنم، نمی‌گذارم دست نامحرم و بیگانه به آن برسد، ناشدنی است که من زنده باشم و بیرقم را دشمن ببرد».

هدف و مقصود او روشن و تغییرناپذیر بود. می‌خواست دوباره بیرق را به دست بگیرد و میان انبوه سربازان ظاهر شود و به اهتزاز درآورد تا با سربازانی که از او پیروی می‌کنند از روی اجساد سربازان پروسی بگذرند و افتخارات و آرزوهای نابود شده را دوباره به چنگ آورند. اما وقتی به انبار اسلحه رسید، جلو او را گرفتند. «هرنوس» دلیر، ناسزا می‌گفت، فریاد می‌کشید، می‌غرید، به نگهبان انبار پرخاش و تغیر می‌کرد و بیرقش را می‌خواست. ناگهان پنجره اتاق باز شد و سرهنگ سر بیرون کرد و گفت: «هرنوس» تو هستی؟ همه بیرق‌ها در انبار است، آنجا برو و رسیدش را بگیر.

این دستور مارشال «بازن» است، می‌فهمی فرمان مارشال «بازن»! گروهبان خشمگین شد و گفت: «رسید! رسید بیرق چه فایده دارد؟ من بیرق خود را می‌خواهم». آن وقت درحالی که تعادل خود را از دست داده بود، چون مردمان مست و آسیمه سر دوباره به راه افتاد. او مصمم بود به هر قیمت و به هر تقدیر که شده بیرق مقدسی را که به نیرنگ از او گرفته بودند بازستاند. در انبار، برای سهولت رفت و آمد چهار چرخه‌های نظامی پروسی‌ها کاملاً باز شده بود.

«هرنوس» وقتی به آنجا رسید از شدت خشم و آشفتگی بر خود لرزید. افسران فرانسوی همه سر به زیر افکنده، سوگوار بودند و بر افتخارات از دست رفته افسوس می‌خوردند. در یک گوشه، بیرق‌های سپاهیان «مارشال بازن» آلوده به خاک و گل، به وضع نامرتب و رقت‌انگیزی روی هم ریخته بود. یک افسر بیرق‌ها را با بی‌اعتنایی و تحقر برمی‌داشت، به کناری می‌افکند و رسید آن را به حاملش می‌داد. «هرنوس» بیچاره که از مشاهده این صحنه شوم و جانگداز خون در عروقش می‌جوشید، به خود می‌گفت: «ای بیرق‌های مقدس و پر افتخار! آیا سرنوشت و تقدیر شما چنین است که چون پرندگان پر شکسته زبون و بیچاره شوید؟ ای بیرق‌های عزیز و گرامی به کجا می‌روید؟

مگر نمی‌دانید از دست رفتن هرکدا از شما نشان از دست رفتن قسمتی از خاک مقدس میهن است؟ ای بیرق‌های ارجمند، هر نشان نفوذ گلوله‌ای بر شما نقش بسته علامت فداکاری سرباز رشیدی است که به امید دفاع از وطن و نگهبانی شما جان داده و چشم از همه آمال خویش و زیبایی‌های طبیعت فرو بسته است»! «ای بیرق مقدس...»

در این هنگام «هرنوس» را احضار کردند تا رسید بیرقش را به او بدهند. بیرق در کناری افتاده بود. بیرق خودش، همان بیرقی که از همه زیباتر، شورانگیزتر، خونین‌تر و آثار نفوذ گلوله بر آن بیشتر بود. همین که آن را دید، پنداشت که هنوز بر فراز پشته، گرم پیکار و نبرد است، تصور کرد غرش گلوله‌ها به گوشش می‌رسد و سرهنگ با صدایی که از صفیر گلوله‌های توپ و ناله مجروحان رساتر و نافذتر است می‌گوید: «سربازان رشید، جوانان غیور، دوباره بیرق را برافرازید، آن را حراست و نگهبانی کنید، مگذارید خوار و نگونسار روی زمین بماند».

آنگاه به خاطرش رسید، در یک شب بیست و دو تن در راه صیانت بیرق جان فدا کرده‌اند و او بیست و سومین بیرقدار است که باید تا آخرین لحظه زندگی در حفظ آن بکوشد. در آخر یادش آمد که با خدا پیمان بسته و به شرافت خویش سوگند یاد کرده که بیرق را به دشمنان نسپارد. اما اکنون... این خاطرات هیجان‌آور او را منقلب کرد، اختیار از کفش ربود، با یک حرکت شدید و تهورآمیز، خویش را به روی افسر پروسی انداخت، بیرق عزیز و پر افتخارش را از کفش بیرون آورد، آن را به دست گرفت بالا و بالاتر برد، به اهتزاز درآورد و سرمست از شوق فریاد کشید:

«بیرق‌ها را بگیرید، مردانگی کنید، آماده فداکاری شوید». اما ناگهان صدا در گلویش خفه شد، دستش لرزید، بیرق از دستش رها شد و ناگهان چونان کسی که دچار صاعقه شده باشد روی زمین افتاد و مرد.

نویسنده: الفونس دوده