چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا

گاهی فکر می کنم فیصرپرنده بود


گاهی فکر می کنم فیصرپرنده بود

جناب آقای قیصر امین پور!
سلام
قبل از هر چیز بگویم که می خواهم اصول تمام نامه ها را زیر پا بگذارم و با صمیمیتی که در تو سراغ دارم برایت نامه بنویسم.
نامه ای که ساده و صمیمی است...بوی …

جناب آقای قیصر امین پور!

سلام

قبل از هر چیز بگویم که می خواهم اصول تمام نامه ها را زیر پا بگذارم و با صمیمیتی که در تو سراغ دارم برایت نامه بنویسم.

نامه ای که ساده و صمیمی است...بوی شعر و داستان نمی دهد...یادم هست صفحه ۹۸ آینه های ناگهان این را نوشته بودید.

بر خلاف تمام نامه ها حالتان را نمی پرسم.چون می دانم که خوب است.

و می دانم که شادی و یک سطر در میان آزادی.. صفحه ۲۶ دستور زبان عشق ...از خاطرم نرفته.

بهانه نامه ام را که می دانید.یک بهانه اردیبهشتی است

می دانی عطر اردیبهشت می آید. روزهای اردیبهشتی که برایش صفحه ۶۸ آیینه های ناگهان اسپند دود کرده بودی را دوست می دارم.اما این نامه را در یکی از ساعات فروردین برایت می نویسم.

روزهایی را می گذرانم که سقف خانه و چتر همسایه خیس باران است.

چقدر جایتان سبز است.به یادتان صورتم را زیر آسمان گرفتم...باران باران دوباره باران باران هشتاد و نهمین صفحه دستور زبان عشق....را خواندم

بگذریم روزگار بر شما چگونه می گذرد؟به گمانم دردواره هاتان به پایان رسانیده و روزهای خاکستری تان ته کشیده و دردهایتان را مثل یک جامه نزار از تن بیرون کشیده اید...درست است که توی پانزدهمین صفحه آینه های ناگهان این را کتمان کرده بودید.

راستی یک سوال داشتم؟

از ما گلایه ندارید که حواسمان به سوت قطارتان نبود؟باور کنید صدای سوت را نشنیدم. خیلی زود راه افتاده بود و ما را هم برای بدرقه خبر نکرده بودند.

تازه خبر سفرتان را با یک اس ام اس فهمیدم آن هم سه شنبه تلخ بی حوصله که عجیب شبیه سه شنبه هفتاد و چهارمین صفحه همه گلها آفتابگردانند تو بود..خدا شاهد است آن روز مثل این روزها باران می آمد و من در پیاده رو خیابان از آسمان تقلید باریدن می کردم.

قصد توجیه ندارم، اما شما بی بال پریده بودید.باور کنید نمی دانم بالهایتان را کجا جا گذاشته بودی.آخر گفته بودید شب ها که می خوابید خواب بالهایت را می بینی و صبح که می شود جای خالی بال را روی دوشتان احساس می کنید. توی صفحه ۱۳۳ آینه های ناگهان این خوابت را تعریف کرده بودید...نمی دانم شاید هم گم شده بود.

اگر بالتان را جایی جا نگذاشته بودید یا گم نمی شد، لااقل صدای پر زدنتان را می شنیدیم و به بدرقه تان می آمدیم و دستی از روی ادب و ارادت و علاقه برایتان تکان می دادیم.

اما باور کن وقت رفتنت مانند بیست و نهمین برگ دستور زبان عشق از تعجب دهانمان باز بود و از آن پرواز پرواز می بارید...

می دانی که هنوز باور نکرده ام رفتنت را. هنوز حس می کنم حضورت را.دلم خوش است که توی صفحه ۱۵ دستور زبان عشق سر به مردن زده ای و من منتظرم تا روزگار دیگری دستور زبان عشق را دوباره از سر بگیری و شعر نا گفته ات را بسرائی.

راستی من یادم رفته بود که بگویم توی آن عصر خستگی و بی عصب،"همانی که خودت توی صفحه ۱۲۶ آینه های ناگهان نام گذاری اش کردی "در روزنامه ها از نامت خبرها بود....و تو تکرار شدی تکرار مثل صدو بیست و ششمین صفحه آینه های ناگهان اما هنوز مثل یک عشق می مانی که هر چه تکرار شود تکراری نمی شود.

حال بگذار کمی از دلتنگی هایم برایت بگویم.

راهمان دور است و گرنه در حضورت می نشستم و بقچه دلم را باز می کردم و دردهایم را می ریختم وسط کنار دردواره هایت.و گلایه می کردم که بعد از تو هنوز مثل صفحه شصت و ششم آینه های ناگهان درد دامنه دارد و از هر سویش که می خوانم درد است.

می گفتم از نبردهایی که نمی دانم در آن پیروزم یا شکست خورده.می گفتم از قلبی که چند روزیست عجیب فشرده است،از چشمی که احساس می کنم با عینک تار می بیند،و روحی که رد زخمی عمیق تا قلبم بر آن نشسته است.

می گفتم چقدر حسم شبیه حس صفحه شانزده کتاب آینه های ناگهانت شده.

می گفتم که چقدر مثل تو: خسته ام

چقدر مثل تو:جلد کهنه شناسنامه ام درد میکند

چقدر مثل تو: تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده سرودنم

درد می کند

و می گفتم برایت که مثل تو صفحه صفحه فصل فصل گیسوان من سفید می شود...درست عین شصت و ششمین برگ ‌آینه های ناگهان تو.

می دانی؟آرزو داشتم روزی روزگاری بیایم پیش تو و دفترم را بگذارم زیر دستت و تو ورق بزنی و بخوانی و بخوانی اما از بخت بد من بود که تو حوصله ماندن نداشتی .من ماندم و آن حسرت همیشگی صفحه ۴۹ آینه های ناگهان. دیدی چقدر زود دیر شد و من به تو نرسیدم؟

و بعد از تو هیچ شاعری نتوانست حجم درد را بسراید.چون تنها تو دردهایت، درد مردم زمانه بود... همانی که جنسش نهفتنی و نگفتنی بود.همان صفحه شانزده آینه های ناگهان

قیصر کاش به این زودی ها شناسنامه ات باطل نمی شد.کاش شمع های تولدت را باد سر مزارت فوت نمی کرد.اما عزیزی راست می گفت مرده ها برای همیشه جوان می مانند و تو هم برای همیشه چهل و چند ساله می مانی .

مرا ببخش که به جشن تولدت آمده بودم اما نمی دانم چرا شبیه تو سر از مجلس ختم در آوردم همانطور که تو توی صفحه ۲۲ دستور زبان عشق سر از مجلس ختم در آورده بودی.

بگذریم وقتتان را زیاد گرفتم و سر مبارکتان را درد آوردم.نامه نوشته بودم که تولد دوباره تان را تبریک بگویم...

و تبریک می گویم...

و این چند واژه ناقابل هدیه تولدتان:

خوش به حال خاک ها

خوش به حال سنگ روی سینه ات

که مدتیست

پشت میز درس تو نشسته اند

من خیال می کنم

ترانه های تازه ات

بوی شبنم و ستاره می دهد

شب که می شود

ستاره از لبت عروج می کند

ماه پیش چشم تو هبوط می کند

من خیال می کنم

شب که می شود

زیر سنگ قبر تو

شاعران خسته دل

در میان عطر خاک

پشت میز سنگ

شعرهای تازه را

مرور می کنند

راستی،

راستی قیصر،

بالت؟

بالت

چطور است؟

با احترام...سمیه فروردین ۸۸

http://www.boghz۱.blogfa.com/