چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

بخوانید و کمی فکر کنیم


بخوانید و کمی فکر کنیم

گاو ماما میکرد... گوسفند بع بع میکرد.. سگ واق واق میکرد....
وهمه با هم فریاد میزدند "حسنک کجایی!"
شب شده بود اما حسنک به خانه نیآمده بود. حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید! او به …

گاو ماما میکرد... گوسفند بع بع میکرد.. سگ واق واق میکرد....

وهمه با هم فریاد میزدند "حسنک کجایی!"

شب شده بود اما حسنک به خانه نیآمده بود. حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید! او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ می پوشد. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آیینه به موهای خود ژل میزند !

موهای حسنک دیگر مثل گذشته نیست چون او به موهای خود

" کتیرا" می زند !

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد کبری گفت: تصمیم بزرگی گرفته است؛ کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و با پترس چت کند. پترس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و با همه چت میکرد.

او دیگر به سوراخ سد اهمیّتی نمی داد و مشغول چت کردن بود که سد شکست وهمه ی اهالی شهرش غرق شدند !

برای مراسم دفن پترس کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود اما ریزعلی سردش بود و حوصله نداشت لباسهایش را درآورد! او چراغ قوه داشت ولی حوصله دردسر را هم نداشت! قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد و کبری و مسافران قطار مردند!

ریزعلی بدون توجه، به خانه رفت. خانه سوت و کور شده بود. الآن چند سالی هست که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ندارد.

او پول ندارد که تخم مرغ و پنیر و گوشت داشته باشد! او آخرین باری که گوشت خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت!

همه گله ی چوپان دروغگو را گرگها خورده اند!

به همین دلایل است که دیگر در کتابهای دبستان آن قصه های قشنگ وجود ندارد !

میررحیم زینالی



همچنین مشاهده کنید