چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

آیا می توان آمریکا را اصلاح کرد


آیا می توان آمریکا را اصلاح کرد

به اعتقاد نویسنده, جامعه آمریکا در چنبره دگم هایی ایدئولوژیک گرفتار است که کمترین تغییری را در باورهای خود برنمی تابد و در نتیجه اجازه ایجاد دگرگونی های عمده در ارکان مختلف فرهنگی, اجتماعی و سیاسی خود را نمی دهد

به اعتقاد نویسنده، جامعه آمریکا در چنبره دگم هایی ایدئولوژیک گرفتار است که کمترین تغییری را در باورهای خود برنمی تابد و در نتیجه اجازه ایجاد دگرگونی های عمده در ارکان مختلف فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود را نمی دهد. نویسنده که با تعبیر ایدئولوژی زده یا معتاد به ایدئولوژی از مردم آمریکا یاد می کند، معتقد است که چون فرهنگ حاکم، حفظ انسجام موجود را بر همه چیز ترجیح می دهد، افراد این خطر را به جان نمی خرند که با تغییر دادن طرز تفکر خود نسبت به مسائل مختلف، انگ متزلزل و غیر اصولی بودن بخورند. به عبارت دیگر، مردم عادی و نخبگان آمریکایی، باورهای خود را بر اصولی مبتنی کرده اند که چون آنها را تغییر ناپذیر می پندارند، جسارت عبور از آنها را به خود نمی دهند.

«واشنگتن گرایش به تقویت یک انسجام احمقانه دارد. اگر شما فردی برخوردار از نوعی شهرت باشید و دیدگاه هایتان برای جامعه شناخته شده باشد، در این صورت، هر چیزی که در گذشته گفته باشید، به آینده و هر چه را که امروز می گویید، به گذشته معطوف می شود. هر اختلاف نظر بالقوه ای، اتهاماتی چون تزلزل، تزویر، خیانت و از این قبیل را برایتان به همراه دارد. مطمئناً این اتهامات در بسیاری از موارد معتبر هستند، اما این احتمال ساده که شرایط تغییر کرده است یا وجود تجربه یا شواهد جدید موجب شده که یک نفر طرز فکرش را تغییر دهد، ظاهراً هیچ گاه از شما پذیرفته نمی شود. نتیجه این امر، واداشتن مردم به چسبیدن به مواضعی است که می دانند غلط است؛ چرا که آنها از نداشتن این انسجام احمقانه و از مورد حمله قرار گرفتن به خاطر متزلزل بودن، بیشتر می هراسند.» بروس بارتلت

در حالی که آمریکایی ها این انگاره را اتخاذ کرده اند که عمل کردن بر اساس اصول، ایستادگی کردن و مبارزه کردن به خاطر آنچه که فرد به آنها اعتقاد دارد، فضیلت است و در عین حال، تغییر طرز تفکر یک فرد، حتی بر اساس مدارک کافی، عملی از روی تزلزل و غیر اصولی است، می توان چنین نتیجه گرفت که بی تردید، بنیان این نگرش بر اعتقاد آمریکا به ایدئولوژی ای قرار دارد که برای «اعتقاد»، بیشتر از «دانش» و «حقیقت» ارزش قائل است. پوچی و بی معنایی این انگاره باید بر همگان آشکار باشد، اما به وضوح پیداست که این طور نیست. عمل کردن بر اساس اصول غلط، به فاجعه می انجامد و اینکه چرا باید افراد تمایل به انجام این کار داشته باشند، برای خود معمایی است.

با این حال، این انگاره شوم ترین پیامدها را به دنبال دارد. از آنجا که هیچ شخص برجسته ای ـ به خصوص کسی که به طور انتخابی به قدرت رسیده است ـ خواهان این نیست که بر چسب فردی «بی اصول» بخورد، افراد نسبت به تغییر دادن دیدگاه خود، حتی زمانی که آنها می فهمند این دیدگاه ها نادرست هستند، اکراه دارند. از آنجا که آنها به این نتیجه رسیده اند که «اصولی» بودن مهم تر از «درست بودن» است، آنها هیچ تمایل یا علاقه ای ندارند که اعتبار دیدگاه های خود را از طریق جست و جوی حقیقت، به پرسش بگیرند. نتیجه این می شود که این به اصطلاح اصول، به دگم هایی متحجرانه تبدیل می شوند، بحث و گفت و گو به هتاکی تنزل می یابد، دولت ناکارآمد می شود و جامعه انسجام خود را از دست می دهد.

چیزی که بارتلت نادیده می گیرد این است که افراد، دیدگاه هایی «اصولی» در باره مسائل متعدد اتخاذ می کنند. داشتن یک دیدگاه اصولی در باره یک مسأله، می تواند با دیدگاه های اصولی ای که افرادی مشابه در باره مسائل دیگر دارند، در تضاد باشد. و اگر افراد اصولی هیچ تمایل یا علاقه ای به تأیید هیچ یک از دیدگاه های آنها نداشته باشند، پیامدها هیچ گاه برای آنها روشن نخواهد شد.

دو نمونه از چنین دیدگاه های متضادی را می توان در شرایط حاکم سیاسی به ویژه در راست سیاسی مشاهده کرد. این دیدگاه معمولاً در میان کسانی که میانه رو و لیبرال قلمداد می شوند نیز مشاهده می شود. یک دیدگاه این است که خانواده واحد بنیادین جامعه به شمار می رود. دیدگاه دیگر، باور ایدئولوژیک نسبت به سیستم سرمایه داری است.

ایالات متحده آمریکا دارای هیچ چیزی نیست که یک انسان شناس بر اساس آن، این جامعه را به عنوان جامعه ای حقیقی به رسمیت بشناسد. آمریکا صرفاً مرکب از خوشه هایی از مردم و گروه هایی با باورهای مختلف و معمولاً متضاد است که نسبت به باورهای دیگران، تساهل و مدارای اندکی دارند. گفته شده است که آمریکایی ها با یکدیگر زندگی نمی کنند، آنها صرفاً در کنار هم زندگی می کنند. این افراد و گروه ها علناً به دنبال کسب منافع خود به قیمت منافع دیگران هستند. آزادی ها از همه نوع محدود می شوند و کسانی که در خارج از گروه های مسلط قرار می گیرند، به حال خودشان گذاشته می شوند یا کلاً رها می شوند.

در جوامع سنتی، خانواده که به شکلی ویژه گسترده است، گروه پشتیبان یک فرد است. وقتی مادر جوانی می میرد یا ناتوان می شود؛ وقتی شخصی مریض یا معلول می شود؛ وقتی کودکان یتیم می شوند؛ وقتی افراد پیر می شوند؛ خانواده حمایت لازم را از آنها به عمل می آورد، چون معمولاً برای یک فرد امکان پذیر نیست که در داخل فضای شخصی یا اجتماعی خود عمل کند، از عهده مسئولیت های خود بر بیاید و از توان بالقوه خود بهره بگیرد. واقعیت این چنین مهربان نیست. اما آن دو دگمی که سرمایه داری در آمریکا به کار گرفته است، چیزی که فرانسوی ها آن را بی رحمی سرمایه داری می نامند، خانواده ها را ـ تحرک کارگر و دستمزد مکفی برای امرار معاش( یا پایین ترین دستمزدی که کارگر برای خرید مایحتاج خود نیاز دارد) ـ را نابود می کند.

درآمد ناکافی که نتیجه دستمزدهای پایین است، یکی از دلایل عمده طلاق محسوب می شود و وقتی اعضای خانواده در اثر اجبار به نقل مکان، به محل هایی که شغل در آنها وجود دارد متفرق می شوند، خانواده گسترده انسجام خود را از دست می دهد. یک سال و اندی پیش، مطالعه ای که در باره نرخ های طلاق انجام شده بود، نشان می داد که طلاق در میان ایالت های محافظه کاری که در کمربند «انجیل» قرار دارند، بیشترین نرخ را داراست. روحانیون پروتستان برای این یافته ها ناله و زاری راه انداختند و ناکامی خویش را در جا انداختن ارزش های مسیحی در میان اجتماعات خود در آن دخیل دانستند؛ اما آنها از فهم این نکته قصور ورزیدند که درآمد سرانه نیز در همین ایالت های کمربند انجیل، در پایین ترین حد خود قرار دارد.

با از دست رفتن انسجام خانواده گسترده، گروه های حمایتی لازم فرو می پاشند و فردی که از«عمل کردن در داخل فضای اجتماعی خود، انجام مسئولیت های خود و بهره برداری از توان بالقوه خود ناتوان است»، رها می شود. اگر کسی کودکان خود را رها کند، محافظه کاران این کار را عملی مجرمانه قلمداد می کنند، اما این نکته واضح را مورد توجه قرار نمی دهند که کشوری که افراد خود را رها می کند، مرتکب کار نادرست تری می شود.

وقتی افرادی که رها شده اند، برای کسب حمایت های اجتماعی جار و جنجال راه می اندازند، محافظه کاران معمولاً آنها را به خاطر «تنبلی» ملامت می کنند و آنها را متهم می کنند که می خواهند «سربار دولت» شوند. اما مفهوم دولت یک انتزاع است و سربار یک انتزاع شدن هم کاری غیرممکن است. دولت ها هیچ چیزی برای مردم فراهم نمی آورند. دولت ها صرفاً به عنوان وسیله عمل می کنند. دولت ها مرکب از افرادی هستند که بودجه مورد نیاز برای اجرای قوانین را از قانون می گذرانند و گردآوری می کنند. پول، دست کم در کشورهایی که از نظر مالی مسئول هستند، از مردم همان کشور به دست می آید. وقتی برنامه های اجتماعی برای مراقبت از کسانی که نیازمند هستند ایجاد می شوند، این حکومت نیست که برنامه ها را ارائه می دهد، بلکه جامعه است که این کار را می کند.

این جامعه است که فضای لازم برای بزرگ کردن یک کودک را فراهم می کند نه حکومت و دولت. مردم به خاطر تنبلی نیست که سربار دولت می شوند، از روی اضطرار است که این کار را می کنند. و سیستم اقتصادی مستحق بیشترین ملامت هاست. وقتی مردم شغل خود را در بحران های اقتصادی از دست می دهند، به دلیل تنبلی آنها نیست که این اتفاق افتاده است. وقتی مردم مریض یا مجروح می شوند و از عهده هزینه های مراقبت های پزشکی بر نمی آیند، به دلیل تنبلی آنها نیست که این اتفاق برایشان افتاده است. وقتی ارزش سرمایه گذاری های آنها به دلیل تصمیم گیرهای ضعیف رهبران شرکتی و حتی سیاسی تنزل می یابد، به دلیل تنبلی آنها نیست که این اتفاق افتاده است بلکه به این دلیل این اتفاق ها می افتد که سیستم اقتصادی حاکم، خانواده را نابود کرده و خود آن نیز غیر قابل اعتماد است و به سراشیبب ناکامی افتاده است. پس سیستم اقتصادی با این دگم احمقانه که تنها گروه هایی که شرکت ها مسئول آنها هستند، سهام داران آنها هستند، مشکل را وخیم تر می کنند.

دولت های مدنی از نظر تئوریک، برای رام کردن شرایط است که ایجاد می شوند. اما سرمایه داری نه تنها رام کردن شرایط را غیرممکن می کند بلکه خانواده را به همراه مبانی خود جامعه ویران می کند. به این ترتیب، هر محافظه کارِ «با اصولی» که معتقد باشد، خانواده واحد بنیادین جامعه است و نیز سرمایه داری دربردارنده دیدگاه هایی اساساً متناقض است، انسجام دیدگاهی اصولی را حفظ کرده است.

در حالی که این انسجام احمقانه به اصطلاح اصولی، اصلاً انسجام نیست. از آنجا که فرض بر این است که در شرایط حاکم، آمریکایی ها هم معتاد ایدئولوژیک و هم اصولی هستند، چندین تناقض غیر قابل حل، رنج آنچه را که بر جامعه آمریکا می گذرد، بیشتر می کند. دیر یا زود، این جامعه باید با سر به درون واقعیت برود. مشکل وقتی پیش می آید که یک نفر می پرسد، چگونه می توان این مشکلات را حل کرد. معتقدان واقعی و پشت میز نشین های اصولی نمی توانند تحت تأثیر بحث منطقی و واقعیت ها یا حتی پیامدهای هولناک به کار بستن باورهای نادرست خود قرار گیرند. کسی که معتقد است این باورها نمی توانند غلط باشند، وقتی با ناکارآمدی آنها رو به رو می شود، در هر حال این ناکارآمدی را ناشی از این می داند که آنها باورهایشان را درست به کار نبسته اند.

اگر افراد فقیر هستند، به این دلیل است که آنها تنبل هستند؛ اگر کسب و کارها شکست می خورند، به این دلیل است که مدیران آنها بی لیاقت یا فاسد هستند؛ اگر سیاست های دولت شکست می خورند، به این دلیل است که آنها بودجه کافی ندارند؛ سیاست ها خوب اجرا نشده اند یا به شکلی مؤثر به کار گرفته نشده اند؛ اما خود باورها هیچ گاه مورد سؤال قرار نمی گیرند. سیستم هیچ گاه اصلاح نمی شود. همیشه صرفاً وصله و پینه می شود و موقتاً به راه انداخته می شود. اما تناقض ها را نمی توان با وصله کردن رفع کرد. به این ترتیب است که سیستم مراقبت های بهداشتی درهم شکسته را نمی توان به طور اساسی تعمیر کرد، فقط می توان آن را وصله کرد. اقدامات سیاست خارجی را نمی توان به طور بنیادین تغییر داد، بنابراین فقط وصله و پینه می شوند.

سیستم سیاسی ای را که به لابی گران با آن جیب های گشادشان اجازه می دهد سیستم را به فساد بکشند، نمی توان اصلاح کرد، فقط می توان آن را وصله کرد. و مهم تر از همه، سیستم اقتصادی سرمایه داری را نمی توان تغییر داد، فقط می توان آن را وصله کرد. به همین دلیل است که هیچ کدام از مشکلات اجتماعی تاکنون حل نشده اند. مردم به امان مؤسساتی رها شده ا ند که بر اساس باورهایی شکل گرفته اند و به این ترتیب است که کشور نهایتاً از هم می پاشد. این توضیحی منطقی است، اما توضیح غیر اخلاقی دیگری هم وجود دارد. شاید ادعاهای خلوص و انسجام ایدئولوژیک از طرف نخبگان شرایط موجود، صرفاً برای بازاریابی باشد. شاید اعضای این گروه نخبه اصلاً متعهد به هیچ ایدئولوژی ای نباشند. شاید اصولاً آنها هر موضعی را حمایت کنند، اگر به این اعتقاد برسند که آن موضع سودآور است. شاید آنها صرفاً آدم هایی رذل باشند. بسیاری از افراد ـ کسانی مانند بروس بارتلت ـ این فرض را در نظرمی گیرند که معتقدان حقیقی و اصولی را بتوان به خوبی با عناوینی چون گمراهی، بی منطقی، نادیده گرفتن یا حماقت معنا کرد.

اما شاید بروس بارتلت و کسانی مثل او، همان کسانی باشند که در اشتباه هستند. بنابراین آیا ایالات متحده آمریکا این سرنوشت را برای خود رقم زده است که مردم خود را به یک ایدئولوژی و انسجام احمقانه معتاد کند و یک اقتصاد سیاسی را در پیش بگیرد که تحت اداره اراذل است؟ آیا اکنون اصلاح کردن این کشور، دیگر غیرممکن است، مگر آنکه مردم به پا خیزند و خواستار تغییراتی بنیادین شوند؟ به نظر، پاسخ این پرسش «بله» است.آیا می توان از مردم انتظار چنین کاری را داشت؟ با توجه به شرایط موجود مالکیت رسانه ها، «نه». چرا که اکثریت گسترده ای از مردم، حتی یک اشاره سربسته به آنچه را که به واقع در این کشور جریان دارد، از سوی این رسانه ها دریافت نمی کنند.

نویسنده: جان - کوزی

منبع: ماهنامه - سیاحت غرب - ۱۳۸۸ - شماره۷۴، شهریور - تاریخ شمسی نشر ۰۰/۰۶/۱۳۸۸ - به نقل از www.globalresearch.ca