دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

ما همه خوشبختیم


ما همه خوشبختیم

بدتر از این نمی شد امروز صبح می خواست حمام کند و به سر قرار کاری اش برود که فهمید موتورخانه خراب شده و آب سرد است

بدتر از این نمی شد. امروز صبح می خواست حمام کند و به سر قرار کاری اش برود که فهمید موتورخانه خراب شده و آب سرد است. شریکش هم که جواب تلفن اش را نمی داد. «خدایا، منو از این زندگی خلاص کن!» با حرص و زیرلب این جمله را با خود گفت: «خدایا، چه قدر بدبختی بکشم؟! آه!» این را گفت و با عصبانیت و بی توجهی کتش را به تن کرد، سوار ماشینش شد و با سرعت از پارکینگ خارج شد. دست روی بوق و پا روی گاز، به سمت مقصد نامعلومی می راند. به یکباره در چهارراهی شلوغ احساس کرد کنترل ماشین از دستش خارج می شود. عابرپیاده ای سر راهش ظاهر شد و از سمت راستش هم ماشینی درحال عبور بود. در نهایت در نتیجه یک تغییر مسیر ناگهانی ماشینش چپ کرد و مچاله شد...

چشمانش را باز کرد. نور مهتابی بالای سرش چشمش را زد. حس گیجی می کرد. نمی دانست کجاست. درست به خاطر نمی آورد چه اتفاقی افتاده. بدنش بی حس بود. سعی کرد تکان بخورد اما نتوانست. «چی شده؟». دلش شور افتاد. چه اتفاقی افتاده بود؟ نمی دانست. کسی نبود جواب سوالش را بدهد. مثل قبل با قلدری و با صدایی بلند داد زد: «یکی به من بگه چه اتفاقی افتاده؟»

«به هوش اومد.» این صدای پرستار بود که شنیده می شد. چند نفر با روپوش سفید که به نظر می آمد پزشک و پرستار باشند بالای سرش آمدند. «چی شده؟» برای بار دیگر پرسید. از سکوت و نگاه های معنی دار پزشک و پرستاران به وحشت افتاد. احساس کرد تمام وجودش فرو ریخت. کم کم داشت پی می برد چه اتفاقی برایش افتاده است اما نمی توانست بپذیرد.

حدس اش درست بود. او تا پایان عمرش به این تخت دوخته شده بود. حتی توانایی تکان دادن سرش را هم نداشت. از دست خودش به شدت عصبانی بود. دوست داشت خودش را کتک بزند. اما توانایی این کار را هم نداشت. آن روزهای طلایی زندگی اش را چه کرده بود؟ حواسش کجا بود؟ آن روزهایی که صحیح و سلامت بود. روی پاهایش راه می رفت و می توانست آن همه زیبایی که آن بیرون، بیرون از این اتاق بود را ببیند. آن همه زیبایی که در گوشه و کنار زندگی بود و او هنوز کشفشان نکرده بود. اگر باز به آن روزها، به آن همه توانایی برمی گشت، موتورخانه خراب و پیغام های بی پاسخ شریکش که هیچ، اگر کوه هم سر راهش بود برمی داشت. مگر او چه مشکلی داشت که آن قدر از زندگی به آن قشنگی گله داشت؟ آن روزها پیش خودش چه فکری می کرد؟ یادش نمی آمد. این فکرها دیوانه اش می کرد. سعی کرد قدری چشمانش را روی هم بگذارد تا از آن ها نجات یابد.

به ناگاه هوشیار شد و با وحشت چشمانش را باز کرد. تمام بدنش از عرق سردی پوشیده شده بود. نور مهتابی بالای سرش چشمش را زد. حس گیجی می کرد. چه شده بود؟ نمی دانست کجاست؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ از ترس لرزش خفیفی تمام قدنش را فراگرفته بود. او کجا بود؟ انگار در بیمارستان بود. آیا واقعا فلج شده بود؟ آیا خواب دیده بود؟ هیچ کس نبود به این سؤالش جواب بدهد. «اینجا چه خبره؟» کسی صدای او را نمی شنید. «چه اتفاقی افتاده؟»

«به هوش اومد.» صدای پرستار بود که شنیده می شد.

خدا را شکر. خطر از کنار گوشش گذشته بود. آسیب جدی ای ندیده بود. سرش ضربه خورده بود اما خوشبختانه به مغزش آسیبی وارد نشده بود. به محض اینکه از تخت برخیزد این بار زندگی را از مسیر جدیدی شروع خواهد کرد. دیگر این را فهمیده است که به جز حصاری که خود فرد برای خود ساخته است، توانایی هایش محدودیتی ندارد. فهمیده است که انسان ظرفیتی بی نهایت دارد. هرکس بی نهایت خبر خوش در درونش دارد. او می تواند قلم به دست بگیرد و به چشم خودش ببیند چه قدر قشنگ نقاشی می کشد. ببیند که ذره ای از درونش که آن را روی کاغذ آورده است چه قدر مورد تحسین قرار می گیرد. ببیند که چه قدر تواناست. او شاید بتواند با خطی بسیار خوش بنویسد. با صدایی بسیار خوش بخواند. چرا فقط در پی کوبیدن یک در هستیم و وقتی جوابی نمی شنویم فکر می کنیم به بن بست رسیده ایم. اگر همین لحظه سلامتی خود را از دست بدهید. حسرت چه چیزهایی را خواهید خورد؟ پس قدر آن ها را بدانید. امروز که سلامتیم، امروز که تواناییم حرکت کنیم. زیرا خوشبختی فردا نسیه است.

ملیکا بهزادی