دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

ما و رمضان و خدای مرد نعل بند


ما و رمضان و خدای مرد نعل بند

رمضان است. پیرمردی آذری زبان که مغازه کوچکی دارد، به جای حرف زدن از ماه مبارک، حکایتی تعریف می‌کند به زبان آذری. پیرمرد می‌گوید: «مرد نعلبندی بود، در روستایی زندگی می‌کرد و مغازه …

رمضان است. پیرمردی آذری زبان که مغازه کوچکی دارد، به جای حرف زدن از ماه مبارک، حکایتی تعریف می‌کند به زبان آذری. پیرمرد می‌گوید: «مرد نعلبندی بود، در روستایی زندگی می‌کرد و مغازه کوچکی هم داشت. یک روز قشون شاه سراغ پیرمرد آمدند و گفتند ما راهی جنگیم، یا شاید به شکار می‌رویم ـ تردید از پیرمرد بود ـ گفتند تا صبح فردا تعداد زیادی نعل لازم داریم و تعداد بیشتری میخ برای نصب نعل‌ها به پای اسب‌ها و... نعلبند گفت یک روزه که نمی‌شود این همه نعل و میخ ساخت. گفتند ما کاری به این حرف‌ها نداریم، اگر کار را انجام دادی که هیچ، اگر نه خودت و زن و بچه‌ات را می‌کشیم و زندگی‌ات را به غارت می‌بریم.»

پیرمرد نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: «نعلبند، همسرش را صدا زد و همسایه‌ها را خبر کرد که تا صبح فردا، آن همه نعل و میخ را بسازند. شدنی نبود. هرچه می‌ساختند، کم بود.»

پیرمرد توضیح می‌دهد اگر می‌خواستند مثلا هزار جفت نعل بسازند، تا شب که کار کردند به زور به صد جفت رسیده بودند و ادامه می‌دهد: «زن نعلبند آمد و گفت فلانی، بیا شبانه جمع کنیم و برویم. تا صبح نصف نعل‌ها را هم نمی‌سازیم. خودمان و بچه‌هایمان را می‌کشند. نعلبند گفت: نترس، نعلبند هم خدایی دارد.

تا صبح کار کردند و مثلا ۲۰۰ ـ ۳۰۰ جفت از نعل‌ها را ساخته بودند. اول صبح از قشون شاه آمدند و گفتند چه کردید؟ نعلبند گفت: ما همین‌ها را ساخته‌ایم، هر کاری می‌خواهید، بکنید. گفتند همین قدر هم کافی است. زود یک تابوت هم بساز که شاه مرده و... برای تشییع جنازه‌اش همین تعداد نعل و میخ هم کافی است.»

پیرمرد، اشک چشم‌هایش را پاک می‌کند و به آذری شیرینی می‌گوید: «همه زندگی همین است. چه درباره ماه رمضان بپرسید، چه درباره چیز دیگر، جوان‌ها، بروید این حکایت را به دل‌هایتان بسپرید و به کار ببندید.»

وبلاگ یادداشت‌های شبانه