پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
از فرانکفورت تا اوز
قرار شده بود یادداشتی دربارهء نمایشگاه کتاب فرانکفورت برای نشریهء خودمان (صنعت نشر) بنویسم. همزمان دوستان بیانصاف تکلیف کردند که یادداشتی هم در مورد سفر سه روزهمان به اوز که برای افتتاح بخش کودک و نوجوان کتابخانهء زنان دعوت شده بودیم قلمی کنم. در آغاز، از تقارن زمانی نوشتن دربارهء دو جهان متفاوت یکی در ناف اروپا و بزرگترین رویداد فرهنگ مکتوب و دیگری برای بخشی کوچک از توابع لار در استان فارس کلافه شدم اما خیلی زود و با اندکی تامل وجه مشترک این هر دو را یافتم. «کتاب» که انگیزهء مشترک این هر دو حضور بود، کارم را آسان کرد. از حق نگذریم کفهء مقایسه به نفع اوز شد. موضوع هر دو سفر یکی بود: «کتاب»، با این تفاوت که یکی با برخورداری از همهء امکانات جهانی و ملی و دولت در خدمت فرهنگ و هزاران دستاندرکار و از پی سالیان سال تلاش و کسب تجربه، کتاب را در یک حضور بینالمللی به چشم و دل ناشران و نویسندگان و علاقهمندان به آثار مکتوب میرساند و دیگری یعنی اوز خودمان، مردم یک بخش کوچک با ۱۵ هزار نفر جمعیت، با تلاشی پیگیر و تنها و تنها با اتکا به خود مردم بیآن که کسی یا نهادی یا مسوولی دستشان را بگیرد، کتابخانهای بسیار آبرومند برای زنان برپا کرده بودند و امروز هم بخش کودک و نوجوان را برای مادران علاقهمند به کتابخوانی برای فرزندان آنها بر آن میافزودند. شاید برای آن که اهمیت این تلاش معجزهگونه را بهتر بشناسیم، باید اول اوز را بشناسیم. میدانید اوز کجاست؟ به راستی جایی در آن سوی «هیچستان.»
آخرین بار که به آن منطقه رفته بودم، بعد از وقوع زلزلهء مخوف لار بود. زلزلهای به قدرت نمیدانم چند ریشتر که نه تنها لار که تمام آبادیهای اطراف آن را هم در هم کوبیده بود. میگفتند تا شعاع وسیعی آجر روی آجر نمانده است. من به حاشیه نرسیدم زیرا متن یعنی خود شهر لار آن قدر خون به دلم نشاند که برای کابوسهای شبانهء سالیان کافی بود.
میگفتند آن قدر جنازه زیر آوار مانده است که امکان بیرون کشیدن آنها نیست و همچنان همان جا مدفون خواهند ماند. میگفتند از بسیاری آبادیهای اطراف حتی نشانی هم باقی نیست. انگار که هرگز نبوده است. «نه آب و آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی» به همین جهت وقتی قرار شد برای دیدار از کتابخانهء زنان و گشایش بخش کودک و نوجوان آن به اوز لار برویم، قضیه را چندان جدی نگرفتم. هنوز تصویر لار ویران شده از زلزله را در حافظه داشتم، مدفون در لایههای ضخیم رمل و خاک رس که در بعضی جاها تنها طاق فوقانی بناهای سفیدی که میگفتند آب انبارهای ذخیرهء آب شیرین است با ترکها و شکافهای عمیق به چشم میخورد. میگفتند تا مدتها حتی اگر آبی در آنها مانده باشد غیرقابل استفاده است.
این آبانبارها از کابوسهای دوران کودکیام بود هرچند آنها رگ زندگی این سامان است، شاید به دلیل همان ترس پنهان در پس سالیان وقتی در مسیر جادهای که ما را از بندرعباس به اوز میبرد در آن برهوت بیانتهای پرهیب آبانبارها را در سایهروشن ماه هلال دیدم، همان ترس جانم را پر کرد و حرفهای شاعرانههمسفر همراهم که از زیباییاین گنبدهای تکافتاده در بیابان در نورافشان مهتاب کمرمق میگفت حرفهایش را نمیشنیدم و به موجودات داخل آبانبار میاندیشیدم. در عین حال به دستهای ماهر بنایانی فکر میکردم که با چه انگیزهای در این برهوت مالامال از رمل و شن و خاک این گنبدیهای یکدست و یکشکل و یکرنگ را ساختهاند تا مسافران خسته و خاکآلود در گرمای نفسکش تابستان در خنکای سایهسار آن لختی درنگ کنند، آبی بنوشند و بر سر و رو زنند و اجاقی روشن کنند و با همان آب مانده از باران چایی دم کنند و غذایی تدارک ببینند و به جان یا روان سازندهء نیکوکار دعایی و سپاسی. پس از ساعتها عبور از بیابانی برهوت ناگهان تعداد آبانبارها بیشتر و بیشتر شد. راننده که آقای مهربانی از اهالی اوز بود و داوطلبانه رنج سفر از اوز به بندرعباس و بالعکس را برای رساندن ما به مقصد پذیرفته بود، گفت به لار نزدیک میشویم. زیاد شدن آبانبارها نوید رسیدن به شهر بود و آنچه من در افق میدیدم عرصهای وسیع شاید چندین کیلومتر با هالهء نوری بر سر، از تصوری که از لار ویران شده داشتم بسی دور بود و باز صداهای راننده که سکوت بیوقفه را میشکست و چرت و واچرت مسافران این راه طولانی را پاره میکرد. سمند را یک نفس با سرعت ۱۲۰ کیلومتر رانده بود ولی ذرهای خستگی در صدایش وجود نداشت: «اینجا و هر آنچه میبینید ساخت مردم ساکن و مظهر همت بلند آنان است، لاریها، خنجیها و اوزیها خود آن را ساخته و یا بازسازی کردهاند. به مقصد چیزی نمانده ۴۵ دقیقهء دیگر در اوز خواهیم بود.» از حاشیهء شهر لار گذشتیم و چراغها را پشتسر گذاشتیم و باز تاریکی بود و سفیدی آبانبارهای بین راه در نور کمرنگ هلال ماه. عاقبت طاقت نیاوردم و از آقای راننده سوال کردم:«چرا آبانبار ساختهاند مگر این منطقه آبزیرزمینی ندارد؟» با زهر خندهای گفت: «چرا دارد ولی مثل زهرمار تلخ و شور است. مردم این آبانبارها را برای جبران بیمهری آسمان ساختهاند که اگر نبود، از تشنگی میمردند.» چندان از لار دور نشده بودیم که سواد چراغهای اوز دل آسمان را روشن کرد. من شگفتزده خود را برای شگفتیهای دیگر نیز آماده کردم. اینجا آن گونه نبود که من در تصور خود داشتم. عجایب فراوان هنوز در پیش رو بود. ورودی شهر به ما خوشامد گفت از بلوار میانی گذشتیم. آباد و درخشان و با بناهای تازهساز و مغازههای روشن، شانه به شانه، برای رسیدن به مقصد یا محل اقامتمان دوباره شهر را پشت سر گذاشتیم اما این بار تاریکی لحظهای بیش نپایید. مجموعهای نورانی در مقابلمان بود. راننده گفت که ما در استادسرای دانشگاه پیام نور اقامت خواهیم کرد و اضافه کرد تمام این روشنایی که میبینید دانشگاه پیام نور است که باز به دست تنی چند از مردم اوز ساخته شده، این دانشگاه پس از پیام نور تهران، بزرگترین در تمام ایران است. ظاهرا آشفتگیها را پایانی نبود. جلوی دروازهورودی دانشگاه میزباناندر دو اتومبیل منتظرمان بودند. پیاده شدیم، خوشامدگویی و روبوسی با همان مهربانی و گرمی مردمان جنوب و با همان تهلهجهء بومی که بسی گوشنواز بود. دروازه را گشوده و ناگشوده انبوه دختران دانشجو را دیدیم که دوتایی و چندتایی در خیابان عریض و بلوارمانند در رفت و آمد بودند.
نگاه کنجکاو و چهرهء خندان آنها خستگی راه را از تنمان زدود. از این پس هر چه دیدم شگفتی آفرین بود و هر چه شنیدم نیز. نه نمیتوانم، نمیتوانم اوز را با فرانکفورت مقایسه کنم. اهمیت و ارزش این آبادانی که به دست و همت خود مردم و اهالی اوز ساخته شده، بسی گرانقدرتر است و قیاسش با فرانکفورت بسی بیانصافی در حق مردمی است که تک تک خشت و آجر این آبادانی را با دستهای مهربان خود روی هم گذاشتهاند و این گونه، نامهربانی طبیعت را جبران کردهاند. تا به استادسرا یا محل زیبای اقامتمان برسیم گروهی از دختران دانشجو احاطهمان کردند و سلام و احوالپرسی، انگار که سالهاست همدیگر را میشناسیم. به واقع همدیگر را میشناختیم چون همه زن بودیم و آگاه از غم و شادی یکدیگر، از دخترک خندان و ریزاندامی که روبهرویم بود پرسیدم: «از کجا آمده است؟ جایی را اسم برد و خودش افزود میدانم اسمش را هم نشنیدهاید. راست میگفت. دربارهء این مردم و توش و توانشان نادانستههای ما را پایانی نیست. اکنون وقت آن رسیده که در مقابل بنای مهرابگونهء آبانبارها که یکی از بزرگترینشان در محوطهء دانشگاه قرار دارد سرتعظیم فرود آورم. سر میگردانم و به بنای نقرهگون آبانبار در زیر نور هلال ماه نگاه میکنم و به نشانهء ادای احترام سرخم میکنم. فردا صبح در دانشگاه تازهتاسیس آزاد اوز همگی صحبت خواهیم کرد و بعدازظهر به تماشای کتابخانهء اوز میرویم و میزبانان تدارک مفصلی برای آسایش ما دیدهاند و مراقبند چیزی کم و کسر نباشد. در فرانکفورت از این خبرها نبود! این زنان سختکوش با تمام توان در تلاشند تا اندیشه و باور را نیز در شهر خویش نوسازی کنند.
روز جمعه در آخرین روز اقامتمان مهمان هیات تحریریهء نشریهء محلی شهر با تیراژ در خور توجه در هشت صفحهء چهار رنگ باورتان میشود؟
شهر اوز را دیدهایم، بیمارستان ۸۸ تختخوابی شهر را هم دیدهایم، دانشگاه آزاد را هم دیدهایم و شنیدهایم که در این شهر ۱۵ هزار نفری دو آژانس اتومبیل کرایهء ویژهء زنان با رانندگی زنان وجود دارد. خودیاری، خودیاری، خودیاری. قطع امید از پایتختنشینها و ایستادن روی پاهای خود. واقعا که «دست مریزاد» دارد.
پرواز بازگشت به تهران از طریق فرودگاه لار است. درختان نخل خرما در نسیم بعدازظهر پاییزی پیچ و تابی دلپذیر دارند. این لار هم آن لاری نیست که من دیده بودم. کمی شرمگین زیر لب زمزمه میکنم: «چقدر کم سرزمین مادریام را میشناسم. چقدر کم مردمان خوب سرزمینم را میشناسم. چقدر کم ایرانم را میشناسم.»
اینجا با فرانکفورت یا هر جای دیگر قابل قیاس نیست. اینجا سرزمین من است ایران من است و من دوستش دارم.
شهلا لاهیجی
ممدیر انتشارات مطالعات زنان و روشنگران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست