چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

چرخش به سمت دیپلماسی


چرخش به سمت دیپلماسی

سیاست خارجی پنج سال گذشته دولت بوش را می توان بر محور ایده آلیسم ویژه نومحافظه كاران بررسی كرد ایجاد یك «نظم اخلاقی نوین» براساس معیارهای دموكراسی و حقوق بشر, تاسیس یك جانبه نظمی جهانی براساس قدرت نظامی آمریكا و نادیده گرفتن و كناره گیری از سازمان های بین المللی و قراردادهای چندجانبه را می توان مولفه های این سیاست خارجی دانست

سیاست خارجی پنج سال گذشته دولت بوش را می توان بر محور ایده آلیسم ویژه نومحافظه كاران بررسی كرد. ایجاد یك «نظم اخلاقی نوین» براساس معیارهای دموكراسی و حقوق بشر، تاسیس یك جانبه نظمی جهانی براساس قدرت نظامی آمریكا و نادیده گرفتن و كناره گیری از سازمان های بین المللی و قراردادهای چندجانبه را می توان مولفه های این سیاست خارجی دانست. حمله تروریستی به آمریكا در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به جنبه نظامی گری سیاست خارجی قوت دوباره بخشید و پیروزی های اولیه در افغانستان و عراق تئوری «جنگ پیشگیرانه» را دارای پشتوانه تجربی و عملی كرد. اما واقعیت های جهان دگرگون شونده امروزی بامداد خمار نومحافظه كاران شد. به نظر می رسد با قدرت گرفتن كاندولیزا رایس سیاست خارجی آمریكا در دور دوم ریاست جمهوری بوش این واقعیت ها را پذیرفته است.

اخیراً جورج بوش در شیكاگو اظهار داشت كه رویكرد جدید دولت او حل مسائل جهان از طریق دیپلماتیك و مذاكره است؛ «مشكلات [در خاورمیانه و خاور دور] یك شبه به وجود نیامده كه راه حل یك شبه داشته باشد. معضل دیپلماسی وقت گیری آن است، حال آنكه یك طرفه عمل كردن سریع است. این نكته جریان دیپلماتیك ممكن است برای بعضی ها دلسردكننده باشد، ولی باید توجه كرد كه اصولاً به توافق رسیدن با قدرت های دیگر نیاز به زمان دارد.»

این گفتار در تضاد كامل با رویكرد گذشته دولت بوش است. مثلاً در ارزیابی سالانه «وضعیت كشور» در ۲۰۰۲ بوش اعلام كرد «من منتظر نمی شوم كه وقایع ما را غافلگیر كند و خطر نزدیك و نزدیك تر شود. ایالات متحده اجازه نمی دهد خطرناك ترین كشورها دارای خطرناك ترین سلاح ها هم بشوند.» در همین راستا دیك چنی معاون رئیس جمهور معتقد بوده و هست كه «اگر احتمال خطر یك درصدی هم در جایی برای آمریكا وجود داشته باشد، آمریكا باید آن را به عنوان خطر قطعی محاسبه كرده و با آن برخورد كند.» رویكرد جدید دولت بوش كه مبتكر آن كاندولیزا رایس است بر شعار «باید به دیپلماسی فرصت داد» استوار است و این امر آشكارا با سیاست های گذشته دولت همخوانی ندارد. چنان كه از اول ظهور این دولت تا به حال مدار اصلی سیاست خارجی براساس اعمال قدرت نظامی، اعمال سیاست بین المللی یك جانبه و بدون مشورت با قدرت های دیگر و نهایتاً «جنگ پیشگیرانه» بوده است.

در عین حال استراتژی «جنگ پیشگیرانه» كلاً به یكسو گذاشته نشده است. در بهار گذشته، دومین سند «استراتژی امنیت ملی» منتشر شد.

رئوس مطالب این برنامه با برنامه پیشین دولت بوش چندان متفاوت نیست. فرازهای اصلی این استراتژی آنچنان كه از طرف استفان هادلی عنوان شد چنین است: اول «حمایت از دموكراسی و پایان بخشیدن به استبداد در سراسر گیتی» دوم از آنجا كه «آمریكا كشوری در حال جنگ است، و این جنگ با تروریسم است» پس «شكست دادن تروریست ها اولویت سیاست خارجی آمریكا است. باید تروریست ها را در خارج از كشور به زانو درآورد تا نیازی به مبارزه با آنان در داخل نباشد.» پس «جنگ پیشگیرانه» كماكان به عنوان بخشی از استراتژی امنیت ملی آمریكا مطرح است، و «هادلی» اضافه می كند «براساس اصل كهن دفاع از خود، ما به كار بردن نیروی نظامی را قبل از اینكه حمله ای اتفاق بیفتد ناممكن نمی دانیم حتی اگر زمان و مكان حمله دشمن مشخص نباشد.»

«هادلی» پس از آن به بیان جنبه اثباتی سیاست امنیت ملی می پردازد: «برای دفع ایدئولوژی پایه ای تروریسم ما از یك دید مثبت (نسبت به جهان) دفاع می كنیم كه بر آزادی و دموكراسی استوار است.» بنابراین جوهر اصلی استراتژی آمریكا لااقل از دید استراتژی كلی آمریكا تغییر نكرده است كه بر یك پایه و آن هم دفع تروریسم بین المللی استوار است ولی ممكن است تاكتیك تغییر پیدا كند تا به دیپلماسی بیشتر فرصت داده شود. در عین حال نوسان های موجود در روش وزارت خارجه و عناوین استراتژی امنیت ملی و سایر اظهارات دولتمردان آمریكایی بیانگر اختلاف سلیقه و برداشت های گوناگون از طرف جناح های موجود است.

اصولاً در سیاست خارجی آمریكا دو گرایش عمده از زمان ریاست جمهوری «وودرو ویلسون» تا امروز وجود داشته است- سیاست ویلسونی براساس صلح جهانی و گسترش دموكراسی و آماده كردن جهان برای دموكراسی بنیاد شده بود. در این گرایش خوش بینانه آمریكایی جنگ محصول برخورد كشورهای مستبد با یكدیگر یا با كشورهای دموكرات است. حاصل این منطق این است كه با گسترش دموكراسی و تجارت بین المللی هم جنگ و هم فقر ریشه كن خواهند شد. ویلسون فرزند كشیش «پرز بی تاریان» بود، بیشتر دوره ریاست جمهوری او مقارن با جنگ اول جهانی شد و او با كوشش بسیار دول اروپایی را به ایجاد «جامعه ملل متفق» تشویق كرد (هر چند كه همزمان، كنگره آمریكا كه با اكثریت جمهوریخواه تشكیل شده بود مانع از عضویت آمریكا در جامعه ملل شد!)

نحله ویلسونی سیاست خارجی را اصطلاحاً «ایده آلیستی» می نامند كه برابر نهاد آن سیاست خارجی «واقع بینانه» قرار دارد كه به ایده آل های دموكراسی و صلح چندان دلبستگی ندارد و تحقق آن را بیشتر در چارچوب قدرت یكه تاز آمریكا و تنها در جهت هدف های این كشور بررسی می كند. شاید معروف ترین نماینده نحله رئالیست در سنوات اخیر هنری كیسینجر باشد. این استراتژیست آلمانی الاصل سیاست آمریكا را به سوی ائتلاف های جدید و استحكام روابط با دیكتاتوری هایی نظیر چین و شاه ایران هدایت كرد، سیاستی كه به نوبه خود مورد اعتراض بسیاری قرار گرفت. عكس العمل در برابر آن سیاست ایده آلیسم فوق العاده جیمی كارتر بود كه آمریكا را منادی حقوق بشر در جهان می دانست. ناكامی آن سیاست باعث بازگشت «عقاب ها» به سیاست خارجی در دوره ریگان شد و سقوط اتحاد شوروی تائیدی شد بر صحت سیاست آنها. از آن به بعد سیاست خارجی آمریكا در محور این دو طرز تفكر ایده آلیست و رئالیست در حركت بوده و به تناوب شكست یك رویكرد باعث عنایت به روش متقابل آن شده است.

سیاست خارجی پنج سال گذشته دولت بوش را می توان بر محور ایده آلیسم ویژه نومحافظه كاران بررسی كرد. ایجاد یك «نظم اخلاقی نوین» براساس معیارهای دموكراسی و حقوق بشر، تاسیس یك جانبه نظمی جهانی براساس قدرت نظامی آمریكا و نادیده گرفتن و كناره گیری از سازمان های بین المللی و قراردادهای چندجانبه را می توان مولفه های این سیاست خارجی دانست. حمله تروریستی به آمریكا در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به جنبه نظامی گری سیاست خارجی قوت دوباره بخشید و پیروزی های اولیه در افغانستان و عراق تئوری «جنگ پیشگیرانه» را دارای پشتوانه تجربی و عملی كرد. اما واقعیت های جهان دگرگون شونده امروزی بامداد خمار نومحافظه كاران شد. مولفه های پنج گانه ناكامی رویكرد جدید به جهان و شكست ایده آلیسم نومحافظه كار را می توان چنین برشمرد:

اول اینكه تقلیل كلی سیاست یك ابرقدرت به مبارزه با تروریسم باعث نادیده گرفتن واقعیات شكل گیرنده در سایر اقالیم جهان مثل آمریكای لاتین، آفریقا و خاور دور شده است. گذشته از آن كاربرد ارتش آمریكا در برخورد با تروریسم بی شباهت به حمله به پشه با یك چكش نیست. تروریسم بنا به تعریف توسط گروه هایی هدایت می شود كه سلولی عمل كرده و هر چند هدف واحدی را تعقیب می كنند، چه بسا كه با هم بی ارتباط بوده و دارای تحرك بسیارند. برخورد نظامی شبیه آنچه در عراق صورت گرفت، نه تنها باعث ریشه كن شدن تروریسم نشد بلكه برعكس عراق را تبدیل به یك كشور بی دولت جدید كرد كه مثل سومالی و افغانستان خاستگاه تروریسم است.

دوم اینكه استدلال «برخورد با تروریست ها در خارج از كشور به نحوی كه برخورد با آنها در داخل ضروری نباشد» استدلالی كاملاً باطل است. فرض بر این است كه تروریست ها تعداد مشخص و محدودی دارند كه می توان آنان را نابود كرد و از آن پس از نفوذ آنها به داخل آمریكا كاسته خواهد شد. با توجه به اینكه افراد محدودی عملیات تروریسم را پیش می برند، و نیز با توجه به این واقعیت كه مادرید و لندن و بمبئی خود شاهد عملیات تروریستی دقیق و حساب شده ای بوده اند كه شاهد این است كه گروه های فوق به پیچیدگی و برنامه ریزی های پیشرفته تری از سابق دست یافته اند. حقیقت این است كه با وجود درهم ریختگی اجتماعی در كشورهایی نظیر عراق گروه های تروریستی می توانند در عمل خشونت آمیز شركت جسته و آن را تجربه كنند و از طرف دیگر به سازماندهی پیچیده ای برسند كه قبل از آن ممكن نبود.

رسول نفیسی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.