جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
قوی تر
● نقشها:
▪ خانم فلانی؛ بازیگر؛ متأهل
▪ خانم بهمانی؛ بازیگر؛ مجرد
(گوشهای در کافة خانمها. دو میز آهنی کوچک، یک مبل مخملی قرمز و چند صندلی. خانم فلانی وارد میشود، لباس زمستانی پوشیده است و یک سبد ژاپنی در دست دارد. خانم بهمانی نشسته و یک بطری نیمه پر آبجو در برابرش است، صفحات روزنامهای مصور را میخواند و بعد روزنامهای دیگر را بر میدارد.)
ـ خانم فلانی: عصر به خیر آملیا.۱ میبینم که شب عیدی مثه این آدمای مجرد بیچاره تک و تنها نشستی.
ـ خانم بهمانی: (خانم فلانی را نگاه میکند، سری تکان میدهد و خواندن را از سر میگیرد.)
ـ خانم فلانی: میدونی وقتی که تو رو این جوری میبینم واقعا دلم ریش ریش میشه. تنها و بیکس، گوشة یه کافه، اون هم شب عید. دیدن این وضع و حالت یه حس قدیمی رو واسهم تازه میکنه، حسی که قبلا هم یه بار تجربهش کردهم یه جشن عروسی توی یکی از رستورانای پاریس، عروس نشسته بود داشت یه مجلة طنز میخوند، دامادم داشت با مهمونها بیلیارد بازی میکرد. سالی که نکوست از بهارش پیداست، با این شروع خدا آخر عاقبتشو به خیر کنه. طرف شب عروسی با مهمونهاش بیلیارد بازی کنه! (خانم بهمانی میخواهد چیزی بگوید) خانم هم مجلة طنز بخونه؛ خب، دوتاش زمین تا آسمون با هم فرق میکنن. (پیشخدمت وارد میشود، یک فنجان شکلات جلوی خانم فلانی میگذارد و بیرون میرود.)
ـ خانم فلانی: میدونی آملیا، من مطمئنم تو بیشتر از اینا ازت بر میاومد تا نذاری از دستش بدی. یادت میآد اولین کسی که بهت گفت: «ببخشش»، من بودم! یادته؟ تا حالا هم احتمالا سر و سامان گرفته بودی و واسه خودت خونه و زندگی داشتی. اون روز عید یادته که رفتی ولایت نامزدت تا پدر و مادرشو ببینی؟ از خوشی ازدواج به خودت میبالیدی و سر از پا نمیشناختی، از ته دل آرزو میکردی تئاتر و صحنه رو واسه همیشه ببوسی و بذاری کنار. آره آملیای عزیر، هیچ چی مثه خونه و زندگی نیس البته بعد از سالن تئاتر. ولی خب، چه میشه کرد تو این جور چیزها رو نمیتونی درک کنی.
ـ خانم بهمانی: (نگاهی تحقیرآمیز به او میکند)
(خانم فلانی با قاشق شکلات داخل فنجان را چند بار مزمزه میکند در سبدش را باز میکند تا هدیههای سال نو را نشان دهد.)
ـ خانم فلانی: بذار نشونت بدم واسه تخم جنا چی خریدم. (عروسکی را بیرون میآورد.) نیگاش کن. این واسه لیزاس۲. میبینی چطوری میتونه چشمها و سرشو بچرخونه؟ این هم تفنگ اسباببازیه ماجاس.۳ (تفنگ را مسلح میکند و به طرف خانم بهمانی شلیک میکند.)
(خانم بهمانی یکهای میخورد.)
ـ خانم فلانی: ترسوندمت؟ خیال میکنی دوست دارم بکشمت؟ وای خدای من تو بودی منو میکشتی. هیچ تعجبی نداره اگه تو بخوای منو بکشی، چون من موی دماغت شدم؛ تو هم نمیتونی اینو هیچ وقت فراموش کنی، با اینکه من هیچ گناهی نداشتم. تو هنوز گمون میکنی که من سر تو کوبیدم به طاق و یه کاری کردم که واسه همیشه از تئاتر استورا۴ بری. من همچی کاری نکردم ولی تو پیش خودت این طور فکر میکنی. خب میدونم هر چقدرم بگم که فایده نداره، تو این جور به خودت قبولوندی که همه چی زیر سر منه. (یک جفت دمپایی روفرشی گلدوزیشده را بیرون میآورد.) اینها هم واسه اونه که عزیزتر از جونمه، خودم گلدوزیشون کردم، میدونی حالم از هر چی گل لالهس به هم میخوره، ولی چه میشه کرد اون خوشش میآد رو هر چی یه گل لاله باشه.
خانم بهمانی (نگاهی طعنهآمیز و کنجکاوانه میاندازد.)
ـ خانم فلانی: (دستهایش را توی دمپاییها میکند.) دیدی باب۵ چه پاهای کوچولویی داره! چیزی گفتی؟! باید بیایی و ببینی که باب با چه جلال و جبروتی قدم برمیداره! تو هیچ وقت ندیدیش دمپایی بپوشه! (خانم بهمانی بلندبلند میخندد.) نیگا کن (خانم فلانی کاری میکند که انگار دمپاییها دارند روی میز قدم میزنند، خانم بهمانی بلندبلند میخندد.) وقتی هم که خلقش تنگ میشه اینجوری پاهاشو میکوبه زمین «اه! این خدمتکارای لعنتی هیچ وقت نمیخوان قهوه درست کردنو یاد بگیرن. وای این زبون نفهما فتیلة چراغ رو درست تنظیم نکردن» مواقعی که سوز سردی میپیچه تو اتاق و پاهاش یخ میکنه» اه گندشون بزنن! این احمقای دست و پا جلفتی نمیتونن آتیش شومینه رو روبهراه نیگه دارن» (کف دمپاییها را به هم میمالد.)
ـ خانم بهمانی: (از خنده ریسه میرود.)
ـ خانم فلانی: وقتی که برمیگرده خونه باید بگرده تا دمپاییهاشو که ماری۶ انداخته زیر میز پیدا کنه. وای، خدا به دور، خیلی زشته یکی بشینه این طوری پشت سر شوهرش صفحه بذاره، تازه اون هم شوهری که مهربون و تو دل برو هم باشه. آملیا تو باید یه همچی شوهری واسه خودت دست و پا میکردی. ها چیه؟ به چی داری میخندی؟ خودت خوب میدونی که اون به من وفاداره. آره، من لااقل از این بابت خیالم تخت تخته. چون خودش بهم گفته، آهای با توام به چی میخندی؟، خودش گفت وقتی که من رفته بودم نروژ مسافرت، اون فردریکای۷ ورپریدة چشسفید اومده دور و برش موسموس کرده و خواسته از راه به درش کنه. کلهات از همچی کار بیشرمانهای سوت نمیکشه؟ (مکث) آخ اگه یه روز که خودم خونه بودم میاومد سروقت شوهرم، چشاشو از کاسه درمیآوردم. (مکث) جای شکرش باقیه عوض اینکه از دهن مردم و یه کلاغ چهل کلاغ کردناشون چیزی دستگیرم بشه، خودش سیر تا پیاز ماجرا رو واسم تعریف کرد. نمیدونم باورت میشه یا نه آملیا، فقط فردریکا نبوده که همچی خیالاتی تو سرش داشته! نمیدونم چرا زنها کشته مردة شوهر منن؟ شاید فکر میکنن چون سر و سری با دولت داره میتونه دستشونو یه جایی تو کار تئاتر بند کنه. کسی چه میدونه شاید خودتم یه مدت تو نخش بودی. راستش هیچ وقت زیاده از حد به تو اعتماد نمیکردم. اما حالا میدونم که هیچ وقت گلوش پیش تو گیر نکرده، واسه خاطر همینه که توام همیشه یه جورایی کینهشو به دل داشتی.
(مکث با حالتی مبهم یکدیگر را نگاه میکنند.)
خانم فلانی: امشب بیا یه سری به ما بزن. بیا تا نشون بدی که از ما دلگیر نیستی، یا لااقل از من هیچ کینهای تو سینهات نداری. نمیدونم چرا خوش ندارم که باهات از در دشمنی درام. شاید واسه اینه که این من بودم که سر راهت سبز شدم (با لحنی کندتر) یا ـ شاید ـ به خاطر چیزیه که ـ من ازش بیخبرم.
(مکث. خانم بهمانی کنجکاوانه به خانم فلانی خیره میشود.)
خانم فلانی (متفکرانه): آشناییمون یه جورایی عجیب غریب بود. وقتی که واسه اولین بار دیدمت، ازت ترسیدم. اون قدر ازت میترسیدم که یه لحظه ازت غافل نمیشدم و چارچشمی میپاییدمت. مهم نبود کی و کجا باشه، همیشه کنارت بودم. جرئت نداشتم که باهات از در دشمنی درآم، به همین خاطر بود که دست دوستی به طرفت دراز کردم. ولی هر وقت که میاومدی خونمون همه چی به هم میریخت. شوهرم خوشش ازت نمیاومد، وضع خونمون شده بود مثه بازار شام، درهم برهم و غیر قابل تحمل. هر کاری از دستم بر میاومد انجام دادم تا شاید یه خورده دوستانهتر باهات رفتار کنه، اما هیچ موفقیتی عایدم نشد تا اینکه خودت دست به کار شدی. بعد از اون یهو آتیش عشقشون گر گرفت.
انگاری یه دفعه دل و جرئت پیدا کرده بودین و تا اوضاع احوال رو مساعد میدیدین دل میدادین و قلوه میگرفتین. بعدش کارا چطور پیش رفت؟ من هیچ وقت بهت حسودیم نشد، میدونم گفتنش عجیبه! یادمه تو مراسم بازگشایی اون نمایشه که تو توش نقش مادرخونده رو بازی میکردی، مجبورش کردم بیاد ببوستت، اونم بوسیدت و تو گوگیجه گرفتی عینه همیشه ـ دیگه به این موضوع توجه نکردم، حتی بهش فکر هم نکردم، یعنی مگر همین حالا فکرمو بهش مشغول نکردهم. (ناگهان برمیخیزد) چرا ساکتی؟ تموم این مدت لام تا کام حرف نزدی ولی گذاشتی من هر چی که دلم خواست بگم. ساکت اینجا ننشستی و با اون چشمات این همه حرف ازم کشیدی، حرفهایی که تو صندوقچة دلم خاک میخورد، تو با اون افکار مشکوکت. وایسا ببینم، اصلا شما دو تا چرا نامزدیتو به هم زدین؟ چرا تو دیگه طرفای خونة ما پیدات نشد؟ چرا نمیآی امشب با هم باشیم؟
(خانم بهمانی انگار میخواهد چیزی بگوید.)
خانم فلانی: هیس! لازم نکرده چیزی بگی. من خودم همشو میدونم. میخوای دلیل بتراشی و چون و جرا بیاری تو کار. آره، آره. اما حالا دیگه همه چی مرتبه. واقعا که! من دیگه با تو سر یه میز نمیشینم. (وسایلش را به میز دیگری میبرد.) میدونی چون تو عاشق گل لالهای من باید رو این دمپاییها گل لاله گلدوزی کنم؟ ـ آخ که گل لاله حالمو به هم میزنه ـ (دمپاییها را روی زمین پرت میکند.) چون سرکار علیه با آب شور حال نمیکنن، من باید تابستونها بکوبم برم دریاچة مالارن،۸ واسه اینکه اسم بابات اسکیل۹ بوده، منم باید اسم پسرمو بذارم اسکیل. باید رنگهایی رو بپوشم که تو دوست داری، کتابهای نویسندههای مورد علاقة تو رو بخونم، غذاهایی رو بخورم که تو دهنت واسشون آب میافته، نوشیدنیهای دلخواه تو رو بخورم، مثه همین شکلات. وای خدای من! این دیگه خیلی نوبره. وقتی بهش فکر میکنم تازه میفهمم که وضعیتم چقدر افتضاحه. همه چیز من، میفهمی! هر چی که دارم و ندارم حتی احساسات درونیم همه از تو به من رسیده. انگار روحت خزید و اومد تو وجود من جا خوش کرد، درست عینه کرم تو یه سیب. هی درونم تراشیدی و تراشیدی، هی خوردی و خوردی تا دیگه هیچی ازم باقی نموند جز یه پوست و یه مشت خاکستر. خواستم که ازت دور بشم ولی نتونستم، مثه مار چنبره زده بودی رو وجودم و با اون چشمای سیاهت جادو جنبلم کرده بودی. اینا رو تازه وقتی فهمیدم که بالهامو باز کرده بودم تا بپرم و از دستت خلاص بشم اما نتونستم و فروتر رفتم. شده بودم مثه آدم دست و پا بستهای که افتاده باشه تو آب، هر چی بیشتر زور میزدم خودمو برسونم رو آب بیشتر پایین میرفتم. تا اینکه رسیدم به آخر خط، یه چیزی تو مایههای همین جایی که الان وایسادم، جایی که تو عینهو یه خرچنگ غولپیکر جلوم قد علم کرده بودی و میخواستی تو پنجههات له و لوردهام بکنی.
ازت متنفرم، متنفر میفهمی! همین طوری ساکت و بیتفاوت نشستی و جیکتم درنمیآد. واست فرقی نمیکنه که الان اول ماهه یه آخر ماه، کریسمسه یا سال نو، اطرافیان خوشحالن یا غمباد گرفتن، انگار نه انگار. تو نه میتونی کسی رو با تموم وجود دوست داشته باشی و نه میتونی تا حد مرگ ازش متنفر بشی. درست مثه شکارچی ساکت و خونسردی هستی که تو یه سوراخ موش گوش به زنگ شکارشه. درسته که نمیتونی رد طعمه تو بگیری و به چنگش بیاری ولی همون جا میشینی و منتظرش میمونی. حالا هم گوشة دنج این کافه واسه خودت لم دادی؛ هیچ میدونی اینجا واسه تو عینه تله موشه؟ روزنامهها رو ورق میزنی تا ببینی بدبختی و فلاکت رو سر کی خراب شده؟ تا ببینی واسه چه آدم تئاتریی مراسم بزرگداشت گرفتن؟ بعدش میشینی و قربونی بعدی رو سبک سنگین میکنی و منه ناخدای یه کشتی به گل نشسته واسه جبران شکست دلتو به شانس و اقبال خوش میکنی.
آملیای بیچاره دلم واست میسوزه چون میدونم خیلی پکری. درست مثه یه آدم زخمی که از خشم به خودش میپیچه. این بماند که میخوام سر به تنت نباشه، ولی راستش حالا نمیتونم از دستت ناراحت باشم، چون آخر کار تو ضعیفتر از من از آب در اومدی. هر سر و سری که با باب داشتی هیچ اهمیتی واسه من نداره، باید دید این وسط من چه نفعی بردم؟ اصلاً چه اهمیتی داره که من شکلات خوردنو از تو یاد گرفته باشم یا یه بابای دیگه؟ (یک قاشق از شکلات فنجان را مزمزه میکند)، مهم اینه که شکلات واسه سلامتی مفیده. اگه لباس پوشیدن رو هم تو یادم داده باشی ـ عیبی نداره، کاری کردی تا بیشتر تو دل شوهرم جا باز کنم. اینجاشو تو باختی و من بردم. با این اوضاع و احوال مثه روز روشنه که تو بابا رو واسه همیشه از دست دادی. خیلی دوست داشتی که منم ترکش کنم، درست مثه کاری که تو باهاش کردی و حالا عین خودت که کاسة چه کنم دست گرفتی، پشیمون بشم. اما میبینی که من همچی کاری نکردم، زیاد نباید مته به خشخاش گذاشت، اصلا چرا من چرا باید گیر بدم به چیزی که بقیه حالشون ازش به هم میخوره؟!
▪ انگاری تو باید اینو واسه همیشه آویزة گوشت کنی که این منم که از تو قویترم.
تو نتونستی هیچ چیزی رو ازم بگیری اما چیزهای خیلی زیای بهم دادی. از وقتی که دیدم به خودت اومدی و فهمیدی که هر چی رو که باختی من به چنگ آوردم، شدهام عینهو دزدای سر گردنه. مگه غیر از اینه؟ حالا دیگه هیچ چیزه دندونگیری تو بساطت پیدا نمیشه. تو نتونستی با گل لاله و احساسات آتشین، باب رو واسه خودت نیگه داری، اما من تونستم. تو عرضه نداشتی از کتابهایی که میخوندی درس زندگی بگیری، اما من داشتم. درسته که اسم بابات اسکیله، ولی حالا یه اسکیل کوچولو نداری که قربون صدقهش بری.
چرا همیشه ساکتی، ساکت ساکت؟ قبلنا فکر میکرد که این از قدرتته که میتونی ساکت یه جا بنشینی، ولی حالا فهمیدم واسه اینه که حرفی واسه گفتن نداری، چون هیچ چیزی پیش تو ارزش فکر کردن نداره. (بر میخیزد و دمپاییها را از روی زمین برمیدارد.) من دیگه میخوام برم خونه، گلها رو هم با خودم میبرم، یعنی گلهای تو رو. تو نمیتونی از کسی چیزی یاد بگیری، نمیتونی از خودت انعطاف نشون بدی واسه همینه که مثه یه چوب خشک میشکنی. اما من نمیشکنم. ازت ممنونم آملیا، به خاطر همة چیزهای خوبی که یادم دادی، واسه اینکه به شوهرم فهموندی که عشق ورزیدن چطوریه. حالا دیگه میرم خونه تا با تموم وجود دوستش داشته باشم.
اگوست استریندبرگ مترجم زانیار نقشبندی
۱. Amelia
۲. Lisa
۳. Maja
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست