یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
تاریكی یك سرنوشت
- خواهان؟
- بله؟
- گفتم خواهان...؟
- خواهان یعنی چی ؟
- دخترم مگه شما نمیخوای شكایت كنی؟
- چرا...
- از كسی شكایت داری؟
- از شوهرم...
- میخوای دادخواست طلاق بدی؟
كمی مكث كردم. در دلم چیزی فرو میریختو سر تا پای وجودم گر گرفته بود. از این كلمهوحشت داشتم. دلم نمیخواست باور كنم. بهپایان راه رسیده بودم. دلم نمیخواست با همهرنجی كه پنج سال گذشته و جوانیام را تباه كردهبود، این طور كانون اصلاح خانواده را از همبپاشانم.
اما دیگر چارهای باقی نمانده بود. اغلب وقتیبه جدایی فكر میكردم، تصویر الهه; دختر چهارسالهام با چشمهای درشتش كه به رنگ دریاست ونگاههای نگران و معصومانهاش، جلوی نظرممیآمد. نمیدانستم اصلا درست است كه باجدایی، آینده او را هم تباه كنم یا نه؟ شاید بایدكمی بیشتر صبر میكردم، اما آخر تاكی؟ تا وقتیكه بقیه دندههایم زیر مشت و لگد جوادمیشكست
- الهه، عزیزم كاش بزرگتر بودی، كاشمیتوانستم برای تو از آنچه طی این پنج سالبرمن گذشته است، بگویم. ای كاش میتوانستمكمی با گفتن دردهایم، به تو، سبك شوم. اینتصمیم فقط به من و پدرت مربوط نمیشود، اینآینده توست كه ما روی آن شرط بستهایم و نقشهمیكشیم. دلم میخواهد تو یك نفر بدانی كهمادرت چرا مجبور است بعد از پنج سال زندگی باشكنجه و عذاب الیم، حالا به همه چیز پایانبخشد.
خدا خودش شاهد است كه محض راحتینیست، حتی كتكها و توهینهای پدرت هم مرامجبور به این كار نكرده است. فقط دیگر دلمنمیخواهد روزبهروز افسردگی و خرد شدن تو راببینم و سكوت كنم. دلم نمیخواهد این بار گناهشب ادراری و لكنت زبان و افسردگی زود هنگامدخترك بیگناه چهار سالهام به خاطر تندخویی وپرخاشگری پدر و كتك خوردنهای مادرش باشد.اگر من در خانه پدرت نباشم، او دیگر بهانهایبرای فریاد زدن و تندیهایش پیدا نمیكند.
- پس چی شد... دخترم؟
- ببخشین حاج آقا...
- حالت خوبه دخترجون؟
- بله... بله...
- خب اسمت چیه؟
- اعظم... اعظم یادگاری...
- متولد؟
- ۱۳۶۰...
- نام پدر؟
- محمدرضا...
- آدرس؟
- خیابون ایران، نرسیده به سه راه امینحضور...
- خواسته؟
- كی...؟
- اسم شوهرت؟
- منظورتون شكنجه گرم دیگه...؟
پیرمرد تایپیست خونسرد، همانطوری كه بهسرعت تایپ میكرد، با آرامش سرش را تكان دادو گفت:
- همه ما یه جورتو شكنجهایم دخترجون؟
- جواد... جواد حاج مرتضی...
- شغل؟
- شوهرم برقكاره حاجی...
- آدرس؟
- آدرس محل كارش رو بدم؟
- آره دخترم... فرقی نداره...
- خیابون ری، كوچه امامزاده یحیی...
- چرا طلاق میخوای بگیری؟ مشكلت چیه؟
نمیدانستم از كجا شروع كنم. من تا آن موقععریضه ننوشته بودم و همه آنچه را كه بر من گذشتهبود، برای كسی نگفته بودم. نمیدانستم عاملبدبختی من، پدر عملیام است یا شوهر عصبی،خسیس و بد دهنم؟
- از كجا باید بگم حاجی... دو سه ماه بعد ازعروسیمون شوهرم روزبهروز عصبیتر، لجبازتر وتند مزاجتر شد. من ۱۷ سالم تموم نشده بود كهبابام به زور منو داد به اولین خواستگارم. هر چیاشك ریختم و خواهش كردم و گفتم: «مننمیخوام، نمیتونم، میخوام درس بخونم و...»زیربار نرفت. اون واسه ازدواج من حساب بازكرده بود، اما من احمق حالیم نبود. بابام عملیبود. بعد از بازنشستگیاش وقتی دیسك كمرشعود كرد، كمكم شروع كرد، بعدش مصرفش بالارفت، انقدر كه دیگه حقوق بازنشستگی كفافخرجشو نمیداد. بیچاره مادرم مجبور بود واسهگذران زندگی و خرج خونه و سیر كردن شكم سهتا بچه دیگه شب تاصبح سوزن بزنه. مادرم جفتچشاشو گذاشت تا آینده بچههاش تامین باشه،ولی...
- دخترم این درددله... قاضی حوصله خوندناین قصهها رو نداره. فقط بگو اصل مشكلشوهرت چیه؟
- آخه اگه اینارو نگم كه اون وقت نمیفهمنچرا من توی این چاه افتادم... اصرار بابام ومشكلات دیگه بالاخره مجبورم كرد كه تصمیمخودمو بگیرم و از چاله دربیام و بیفتم تو چاه... تایه سال اول پیش مادر شوهرم بودیم. توی همونخونه، برادر شوهرم و جاریم هم زندكیمیكردن. پدر شوهر و مادر شوهرم آدمایخوبی بودن، ولی جاریم، دائم به عناوین مختلفو اسم پاپوش میدوخت. برادر شوهرم هم كهفاصله سنی كمی با جواد (شوهرم) داشت، بدشنمیاومد مثل خاله زنكها خودشو بندازه وسط.آخه اون شغل درست و حسابی نداشت، بهخاطرهمین مثل جواد دستش به دهنش نمیرسید،زنش دائم هر چیز تازهای كه توی اتاق ما یا یهلباس تازه كه به تنم میدید، اون روز بلا بود،میدونستم شب نشده، شوهره رو یه جوریتحریك میكنه...
اوایل وقتی جواد عصبی میشد، داد میزد،گاهی اوقات هم وسایل خونه رو این طرف و اونطرف اتاق پرت میكرد یا چیزی میشكست، اماكمكم تا چیزی پیش میاومد و بهانهای به دستشمیرسید، دستش رو بالا میبرد. اولین باری كهمنو زد، وقتی بودم كه فهمید بابام سر خریدجهیزیه و گرفتن شیربها سرشو كلاه گذاشته. اونموقع حسابی با میله جارو برقی افتاد به جونم، اماحتی منم تا قبل از اون موقع از قضیه خبرنداشتم; یعنی اصلا مادرم هم خبر نداشت كه باباماز جواد شیربها گرفته...
این طور كه معلوم شد، جواد یه ۶۰۰ هزارتومنی به بابام داده بوده، اما به عوض اون، بابام بهجای این كه جهیزیهای بهم بده، تقریبا با دستخالی و چند تایی وسیله دست دهمی كه از امانتفروشی حاج «رضوان» و این ور و اون ور دیدهبود، منو فرستاد خونه جواد. بعضی از وسیلههااونقدر مستعمل بود كه خودم از دیدنشونخجالت میكشیدم. روز بعد كه قرار شد خونوادهداماد واسه دیدن جهیزیه بیان، اونقدر نیش وكنایه شنیدم كه دلم میخواست زمین دهن باز كنهو من برم توش دفن بشم. اون موقع نمیدونستمبابا ممكنه تا این حد رذل باشه كه با وجود گرفتنپول قابل توجهی از جواد، این طور آبروی منوجلوی همه ببره. جواد چهار پنج ماه بعد وقتی بهطور اتفاقی از یكی از طلبكارای بابام شنید كه۲۴۰ هزار تومنی از بابام میخواسته و بابام بعد ازسه سال، درست یكی دو روز بعد از گرفتن شیربهااز جواد، پول رو به طلبكارش داده، دق دلیجهیزیه دست دوم و شیربهای سنگین رو، یكجاسرم خالی كرد.
از اون روز به بعد من یه روز خوش به خودمندیدم. دائم سركوفتم میزد و به هر بهانهای منوبه بادكتك میگرفت.
- پس دست بزن داره... زود از كوره درمیره... و تو توی خونه اون تامین جانی نداری.
- من از هیچ بابت تامین نیستم حاجی. خرجینمیده، میگه تو هم مثل بابای مفنگیت دزدی ومیخوای منو سركیسه كنی. حتی واسه بچهمحاضر نیست پول خرج كنه، دو سه روزی بچهممریض بود، هركاری كردم راضی بشه ببرمشدكتر، رضایت نداد. گفت پول بیخودی خرجكردنه. اگه خیلی ناراحتی، جوشونده دم كن بدهبخوره... مگه اون قدیما ما كه مریض میشدیم،دكتر درست و حسابی بود كه ما رو ببرن. دائم ازهمین جوشوندهها به خوردمون میدادن، هیچمنمردیم... یكی دو روز بعدم سر و مر و گنده باز بالاو پایین میپریدیم... تو انقدر به این بچه نرسیدیكه آبپرتقالی بار اومده... من بیخود بابت یهعطسه پول خرج نمیكنم.
- پس خسیسه و نفقه هم نمیده.
- اون اصلا پولی به من نمیده. دائم به بقال،سبزی فروش و قصاب بدهكاریم، دیگه عادتمشده به هر كدوم كه رو میندازم، بهم بگن: چوبخطتون پرشده.
- خیلی خب دخترم، دیگه چی؟ تا حالا تهدیدكرده كه مثلا میكشمت یا از اینجور چیزا...
- تهدید بكنه؟ اون داره منو ذرهذره میكشه،اعصابم به هم ریخته، تعادلمو از دست دادهم...بچهم از ترس داد و فریادای باباش، دائم شبادراری پیدا كرده. بچه چهار ساله مضطربه، حاضرنیس حتی توی بغل باباش بره... از باباشمیترسه...
- خیلی خب باباجون... اینم عریضهت، بلدیكجا بری؟
- نه و الا پدرجان...
- وكیل نمیخوای بگیری؟ اگه بخوای خوبشرو سراغ دارم...
- پولم كجا بود پدرجان، وكیل كه همینطوری نیس...
- اگه بتونی، قسطی میشه كارت رو راهانداخت. یه خانم وكیل سراغ دارم. میتونهمهریهتو واست راحت ازش بگیره، نفقه رو هم ازیارو میگیره.
- اینا رو نمیخوام... بچه میخوام... همه رومیبخشم، فقط بچهم به من بده....
- پس عریضهت رو بده اینو آخرش بنویسم،مطمئنی كه حقت رو نمیخوای؟ این خانم وكیلكارش درستهها...
- نه پدرجان، من بچهمو نمیفروشم.میخوام بچمرو بهم بده. مخصوصا كه شنیدم زنداداشش واسش خواهرش رو لقمه گرفته،خواهره از شوهر اولش دو تا بچه داره... شوهرهمعتاد بود... نمیخوام بچهم بیفته زیر دست زنبابا.
دوباره انگشتان پیر مرد روی كلیدهای دستگاهتایپ به سرعت چرخید و جملاتی دیگر رویصفحه نقش بست.
قلبم همچنان به تندی میتپید، وجودم درآتش میسوخت و تنم در سرمایاستخوانسوزی یخ بسته بود.
- بیا خانم...
- چقدر شد پدرجان؟
- دو هزار تومن.... به سلامت...
- اینو باید كجا بدم...
- از همین در جلویی مجتمع برو تو... همونجا از خانمایی كه دم در نشستن بپرس، راهنماییتمیكنن.
روسریام را جلو كشیدم. وحشت داشتم، اگرآشنایی از آنجا میگذشت و مرا میدید، چهجوابی داشتم كه بدهم؟ خاطره تلخ زندگیطاقتفرسایی كه مادرم را به سرعت از جوانی بهمرز پیری و بیماری كشاند، مثل فیلم از جلوینظرم میگذشت. یادم هست كه مادرم نیز یكیدوباری این راه را تا دادگاه آمده و عریضه همنوشته بود، اما جرات نكرد و یا نخواست با طلاق بهعذاب زندگی با مردی كه دار و ندارش را دودمیكرد، خاتمه دهد. از فكر كردن به مادر دلممیگیرد. دلش خوش بود كه من لااقل سر وسامان پیدا كردهام.
- خانم ببخشین، این نامه رو كجا باید بدم؟
- درخواست طلاقه؟
مكث كردم و گفتم:
- بله...
- میری جلوتر، در سوم، سمت راست...اونجا تشكیل پرونده میدن و بعد شماره میدن ویكی دو ساعتی معطلی داره تا وقت تعیین كنن.بعدش بهت میگن چیكار كنی...
- ممنونم، خانم...
- دختر جون حواست رو جمع كن. اگهخودت در خواست طلاق بدی، دیگه مهریه بهتتعلق نمیگیرهها...
- نمیخوامش... من بچهم رو میخوام...
- ای بابا خیال كردی بچه چیه... به سرتمیزنهها...
برگشتم به عقب، زن میانسالی كنار زن نگهباننشسته بود. چهره شكستهای داشت، یك دستش رازیر شقیقه گذاشته و با دست دیگر روی چشمهایشرا پوشانده بود. از حرفش یكه خوردم. وقتیمكث طولانی مرا در مقابل خود احساس كرد،دستش را از روی چشمهایش برداشت و باچشمهای اشك آلود نگاهی سرد به من انداخت وگفت:
- منم دلم خوش بود بچهم رو كه بگیرم، هیچیدیگه نمیخوام. كلی زحمتش رو كشیدم تادرسش رو خوند. دانشجو كه شد، به هوای سفرخارجه و پول و ماشین رفت سراغ بابا و زنباباش، حالا ببین به خاطر اونا چه بلایی به سرمآورده...
از وحشت ماتم برد، زن آستین مانتو وپیراهنش را بالا كشید... دست و بازویش مثلچادر سرم سایه بود. با تعجب گفتم:
- این كار كیه؟
- كار پسرم، اومد با زور و كتك، خواهرش روهم با خودش برد خونه زن باباهه... از وقتیدانشجو شده، دیگه زن باباش شده مامانش، منبدبخت كه جوونیم رو روی اون و خواهرش تباهكردم، شدم غریبه و دشمن... ببین، این آخر وعاقبت محبت و گذشت مادرونهست...
از كنارش گذشتم، فكرم پریشان بود.نمیتوانستم به چیز دیگری جز گرفتن دخترم فكركنم. از وقتی كه جواد مرا با كتك از خانه بیرونكرده بود، تا آن موقع، بچهام را بودم. نمیدانستمبر او چه گذشته است. چند باری دلم خواستبروم در خانه و حالش را از مادر بزرگ وپدربزرگش بپرسم، اما ترسیدم برادر شوهر وجاریام قضیه را بو برده و دردسر برایم راهبیندازند. الهه كوچكم بدون من لب به غذانمیزند، از تاریكی میترسد، شبها باید تا وقتیخوابش نبرده، كنارش بمانم و برایش از ستارههابگویم. الهه عاشق آسمان و ستارههاست. آرزویهمیشگیاش این است كه یك روز با یك هواپیمااز میان ابرها بگذرد و ستارهها را دستهدستهبچیند. او نمیداند ستاره بخت زندگیمانمدتهاست از آسمان چیده شده و دیگر نوریندارد.
- ببخشین... میخواستم یه پرونده تشكیلبدم.
- نامه دارین؟
- بله...
- منتظر بمونین...
نمیدانم چقدر گذشت، برایم مثل یك عمربود. وقت دادگاه ما برای دو هفته دیگر، ساعت ۹صبح دوشنبه بود... خدایا من تا آن موقع چه كنم؟چطور الهه قشنگم را ببینم؟ چطور از حال و روزشخبر داشته باشم؟
بابام همین چند روزه هم كلی به سر من ومامان غرولند كرده و علنی گفته كه مفتخور ونونخور اضافی نمیخواهد. مادرم به خاطر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست