جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

در ستایش شعر


در ستایش شعر

بخشی از خطابه شیموس هینی هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات

نخستین‌باری که با نام شهر استکهلم آشنا شدم، اصلا فکر نمی‌کردم روزی از این شهر دیدن کنم، چه رسد که کار به اینجا بکشد که ‌میهمان فرهنگستان سوئد و بنیاد نوبل باشم و این دو از من پذیرایی کنند در ایامی که حرفش را می‌زنم، یک‌چنین پیامدی نه تنها به کلی دور از انتظار بود که اصلا در فهم هم نمی‌گنجید. در دهه هزار و نهصد و چهل، در ایامی که بزرگ‌ترین فرزند یک خانواده عیالوار و همیشه گسترش‌یابنده روستای کانتی دری بودم، همگی ما در سه اتاق یک خانه سنتی گالی‌پوش گرد می‌آمدیم و نوعی زندگی در انزوا را می‌گذراندیم، جایی که کمابیش، هم از لحاظ احساسی و هم از لحاظ عقلانی با دنیای خارج هیچ ارتباطی نداشت. هستی صمیمانه، طبیعی و آدمیزاد‌گونه‌یی بود که در آن صداهای شبانه اسب درون اصطبل پشت دیوار اتاق‌خواب با صدای گفت‌وگوی بزرگسالان در آشپزخانه پشت دیوار آن سوی دیگر در هم می‌آمیخت. ما البته به هر آنچه می‌گذشت ، گوش می‌دادیم- باران میان درختان، موش‌های سقف، قطار بخار که تلق‌تلق‌کنان از روی خط آهن یک مزرعه آن‌سوتر می‌گذشت- اما اینها را طوری که انگار در چرت یک خواب زمستانی بودیم، می‌شنیدیم. ما، بی‌ارتباط با مسائل تاریخی، نا‌آشنا با امور بلوغ و معلق میان قدیمی و مدرن، همچون آب آشامیدنی سطلی در پستوی آشپزخانه، حساس و تاثیر‌پذیر بودیم. هر بار که قطاری در حال عبور، زمین را می‌لرزاند در سکوت مطلق بر سطح آب، دایره‌هایی ظریف و هم‌مرکز پدید می‌آورد.

اما تنها زمین نبود که برای ما می‌لرزید: هوای فراز و پیرامون ما نیز زنده بود و علامت می‌داد. وقتی بادی شاخه‌های درختان راش را می‌لرزاند، سیم آنتنی که به بلندترین شاخه درخت گردو وصل بود نیز می‌لرزید. سیم از بالا به پایین قوس بر‌می‌داشت و از میان سوراخی در گوشه پنجره آشپزخانه می‌گذشت و مستقیم به درون دستگاه رادیو که قشقرق خفیفی راه ‌انداخته ‌بود، می‌رفت و ما در میان زمزمه‌ها و همهمه‌های رادیو ناگهان صدای گوینده اخبار بی.‌بی.سی را می‌شنیدیم که همچون مشکل‌گشای غیبی، به نحوی نا‌منتظر سخن می‌گفت. و این همه را نیز در اتاق خواب‌مان می‌شنیدیم که از پشت و ورای صداهای بزرگسالان در آشپزخانه به گوش می‌رسید؛ همان‌گونه که غالبا از پشت و ورای صداهای بزرگسالان در آشپزخانه به گوش می‌رسید؛ همان‌گونه که غالبا از پشت و ورای هر صدایی، صدای علامات هراسان و گزنده رمز مورس را می‌شنیدیم.

ما در میان اخبار نام همسایه‌ها را که به لهجه محلی پدران و مادران‌مان بیان می‌شد، می‌گرفتیم و نیز در لحن انگلیسی پر‌طنین گوینده خبر، به نام بمب‌افکنان و شهرهای بمباران ‌شده، خطوط مقدم جبهه‌ها و لشکریان ارتشی، شماره‌ هواپیمای مفقود ‌شده و اسیران جنگی، تلفات وارده و پیشروی‌های انجام‌شده توجه می‌کردیم؛ و البته همیشه هم آن واژه‌های پر‌هیبت و عجیب نیرومند «دشمن» و «متفقین» را می‌شنیدیم. با این همه، هیچ یک از خبرهای این تشنج‌های جهانی در من وحشتی بر‌نمی‌انگیخت. اگر چیزی شوم در لحن گوینده خبر بود، چیزی هم محو و بی‌حس در فهم ما نسبت به موضوع وجود داشت؛ و اگر این نا‌آگاهی سیاسی در آن زمان و مکان گناهی به‌شمار می‌آمد، چیزی مثبت هم در باب امنیتی که در نتیجه آن نصیبم می‌شد،

در بر داشت...

شعر را ستایش می‌کنم که این شادی و گام‌برداشتن در آسمان‌ها را امکان‌پذیر ساخت. شعر را در این لحظه می‌ستایم به خاطر بیت شعری که همین اواخر سرودم و به خودم امر کردم (و به هر کس دیگری که احتمالا بشنود) که: «برای داوری بهترت، در آسمان‌ها پرواز کن». اما در نهایت ستایشش می‌کنم زیرا شعر می‌تواند نظمی بیافریند که در برابر تاثیر واقعیت خارجی چنان صادق و نسبت به قوانین درونی هستی شاعر چنان حساس باشد که دایره‌های روی آن آب سطل پستوی پنجاه سال پیش به درون و بیرون مرکز خود، حلقه می‌زدند. نظمی که از آنجا می‌توانیم سرانجام به آن حدی از رشد برسیم که همچنان که رشد می‌کردیم در خود اندوختیم. نظمی که همه آنچه را در شعور و معرفت، اشتها‌آور است و در مهرورزی‌ها‌گیرنده، ارضا می‌کند. شعر را ستایش می‌کنم، به عبارت دیگر، هم برای نفس شعر و هم برای اینکه یاری‌دهنده است، برای اینکه وجود رابطه‌یی روان و حیات‌بخش را میان مرکز ذهن و پیرامون آن امکان‌پذیر می‌سازد، میان کودکی که به کلمه استکهلم روی صفحه رادیو خیره شده است و مردی که با چهره‌هایی رو‌در‌رو می‌شود که در این دلپذیر‌ترین لحظه‌ها در استکهلم می‌بیند. شعر را می‌ستایم زیرا قابل ستایش است، هم در زمانه ما و هم در همه زمانه‌ها، برای صداقتش نسبت به زندگی، با همه معناهایی که این عبارت در بر دارد.

من نه در بندم، نه خبرچینم،

مهاجری درونی‌ام، آدمی بالغ و موبلند و

باملاحظه؛ یک سرباز چوبی‌ام.

که از کشت و کشتار گروهی گریخته است

و از پوست و تنه درخت

رنگ و رویی دفاعی می‌گیرد و هر بادی را

که می‌وزد احساس می‌کند.

آنها که با دمیدن این جرقه‌ها

برای گرمایی ناچیز، هشدار

یک بار در همه عمرشان را، گل تپنده‌

ستاره دنباله‌دار را از دست داده‌اند.

ترجمه: صفدر تقی‌زاده

منبع: مجله کلک، بهمن و اسفند ۷۴، شماره ‌های ۷۱ و ۷۲