جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

خلجانات


خلجانات

● حکایت نقاشی که وامانده بودی
نقاشی منورالفکر بدیدندی بومی سپید، برابر کوهی سترگ نهاده، قلم بر دهان، خیره به کوه وامانده بودی.
پرسیدندش: از چه وامانده ای؟
گفتا: از این که چگونه …

حکایت نقاشی که وامانده بودی

نقاشی منورالفکر بدیدندی بومی سپید، برابر کوهی سترگ نهاده، قلم بر دهان، خیره به کوه وامانده بودی.

پرسیدندش: از چه وامانده ای؟

گفتا: از این که چگونه کوه سترگ را در قالب بوم خود بگنجانمی!

مردکی که زود به منزل ابوالزوجه می شدی!

به خیوه مردکی شهره بودی. چون باعیال به مجادله و مخاصمه برخاستی و عیال، وی را به قهر روی برتافتی، رحل اقامت زود به منزل ابوالزوجه افکندی.روزی طعنه زنی او را پرسیدی: این حکایت تو را چراست؟

خیوه ای بگفتی: تا عیال به سبب اقامتم به منزل ابوالزوجه نشدی وبدین نمط امور منزل نقصان نیابدی همی!

اوستادی که در شگفت شدی

اوستادی شاگردی بداشتی که بعدها سوی قصر ابیض شدی و بس عجیب الخلقه که وی را سؤالی نیامدی.

روزی اوستاد شاگرد کاهل را پرسیدی: چگونه باشدی که تو را سؤالاتی نیایدی؟!

و شاگرد پاسخ بدادی: مرا عظیم سؤالی است که چون این سؤال باشدی دگر سؤالاتی نباشدی.

اوستاد پرسیدش: آن عظیم سؤال چیستی؟

گفتا: همانا که مکتب آمدنم بهر چیستی؟

حکایت دزدکی که سرانجام گرفتار گزمکان شدی

دزدکی، سرانجام گرفتار گزمکان شدی. قاضی وی را بانگ برآوردی که اعتراف کن اموال چند بیت را به یغما بردی؟!

دزدک بگفتی: یک بیت را.

قاضی پرسیدی: چگونه یک بیت که ده مرد شاکی تواند؟!

وی بگفتی: چه کنم که صاحب آن یک بیت، به کژخلقی، مستأجران زود می راندی!

شویی که در پی نردبان بودی

زنی شوی اش بدیدی نردبانی بلند همراه کردی. وی را پرسیدی: به کجا می شوی؟

شوی بگفتی: به جانب جالیزی تا خیاری برچینمی.

زن به شگفت آمدی، فریاد برآوردی: خیار بر بوته درآیدی نی درخت تا نردبانی بایدی!

شوی بگفتا: اما اگر جالیز بدان سوی دیوار به قلمرو همسایه باشدی چه؟

پژمان کریمی