چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

توهم طاووس شدن


توهم طاووس شدن

به مناسبت سالروز بزرگداشت مولا نا

هنوز هم بعد از گذشت سالیان سال وقتی قصد کالبد شکافی عمق یک مساله راداریم به خصوص در زمینه مضامین اجتماعی و فردی مرجع ما شاعران بزرگی چون مولا نا- حافظ- سعدی- فردوسی و غیره هستند. این نبوغ جاودانه مولا نا است که برای همه عصرها سروده است نه برای زمان خودش، شاید هم یکی از علت ها آن است که بنا به گفته حافظ هر چه کردند همه از دولت قرآن کردند.

مولوی این شاعر باریک بین که به عمق لا یه های درونی ضمیر ناخودآگاه انسان ها رفته است و جدل غواص تیزهوش، آنچه را که دیگران نتوانستند صید کنند، صید کرده است. قصه های مثنوی که تمثیلی بیان شده اند آنقدر زیبا وعمیق هستند که می توان از آن برداشت های مختلفی در تمام زمینه های زندگی بشر کرد و گنجینه هایی هستند که خودسازی و جامعه سازی و برطرف کردن ابهامات و انحرافات که به غلط در ذهن برخی جا افتاده است. یکی از این مضامین بسیار مهم که شاید هنوز ذهن بشر درگیر آن باشد، ظاهربینی افراد و عدم توجه آنها به عمق مسائل است. مولوی به زیبائی در این داستان تمثیلی مردم را از آلوده شدن به این خطر هشدار می دهد. زیرا اگر افراد عادت کنند که فقط به ظواهر امر توجه کنند و از باطن قضایا ناآگاه باشند کم کم به نوعی شبیه سازی دچار می شوند و تنها امورات را از روی شباهت هایی که به اصل دارند مورد توجه خود قرار می دهند. این موضوع به خصوص در مضامین فرهنگی بسیار اتفاق افتاده است. شخصی فکر می کند یا خواندن چند کتاب می تواند نظر بدهددر هر امری و خود را صاحب نظر می بیند. بنا به گفته حافظ:

نه هر که ورقی خواند معانی داند.

این مساله همان اشاره داشتن به عمق مطالب و قضایا می باشد نه به ظاهر. مولوی بسیار زیبا در قصه شغالی که در خم رنگرزی می افتد و ادعای طاووس بدان می کند این مساله را برای ما روشن کرده است. شغال با رنگارنگ شدن پوستش، راست راستی فکر می کند که طاووس است بیآنکه به عمق نگاه کند و ببیند آیا راه رفتن طاووس- حرکات آن را می داند یا نه فقط صرف بر یک تغییر ظاهری خود را طاووس می بیند چون در ظاهر شبیه طاووس شده. درست مثل آدم هایی که ظاهر یک شخص را شبیه به شخص دیگر می بینند فکر می کنند که عمق وجود او نیز شبیه همان است و به خطا می روند یا هرشخصی که فرهنگ خود را کنار می گذارد و در ظاهر شبیه فرهنگ دیگری می کند ولی به اشتباه می اندیشد که این تغییر درونی است و خود به خطا باوری پیدا می کند. این مساله باعث گمراه شدن او می شود. برای همین این شاعر تیزبین که همیشه به فکر بشریت بوده دست ما را می گیرد و به دنیای قصه های تمثیلی خود می برد.

آن شغالی رفت اندر خم رنگ

اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ

پس برآمد پوستش رنگین شده

کی منم طاووس علیین شده

چشم رنگین رونق از خویش یافته

آفتاب آن رنگ ها بر تافته

جمله گفتند ای شغالک حال چیست؟

کی تو را در سرنشاط ملندی است؟

از نشاط از ما کرانه کرده ای؟

این نکیر از کجا آورده ای؟

شغال به دوستانش می گوید:

ای شغالا ن هین مخوانیدم شغال

کی شغالی را بود چندین جمال

آن شغالا ن آمدند آنجا به جمع

همچو پروانه به گرداگرد شمع

پس بگفتند سن کی طاووسان جان

جلوه ها دارنداندر گلستان

بانگ طاووسان کنی گفتا که لا

پس ندای طاووس خواجه بوالعلا

خلعت طاووس آید ز آسمان

کی رسی از رنگ و دعوی ها به آن

آری از ادعا کسی نمی تواند به اصل برسد، ولی تاسف بارتر از همه آن است که این افرادی که خوش باورانه با تغییر درظاهر خود، عمق خود را متحول می بینند ممکن است زمانی از این ادعا دست بکشند اما آدم های ساده لوحی آنقدر در ادعای آنان مسخ می شوند که به درستی فکر می کنند که شغال در خم رنگ افتاده واقعا طاووس است. مولوی قصد داشته چشم ها را باز کند و این گونه خطر ها را در جامعه آن زمان خود می دیده که با درایت و فهم عمیق خود می دانسته که هر زمان ممکن است در زمان های دیگر نیز این اتفاق تکرار شود.و او تغییر و تحول را درونی دانسته نه ظاهری و معتقد بوده است تا مساله از درون خود متحول نشود نمی تواند در ظاهر خود اثر بگذارد مگر آنکه یک لعاب قلا بی روی آن کشیده شود و سعی می کند که تنها آن من ظاهری خود را ببیند.

کارن هدرنای روانکاو معاصر می گوید:

شخصی عصبی مدام- یک چشم به خود واقعی اش دارد و یک چشم به خود ایده آلی- این دو را با هم مقایسه می کند و می بیند بین این دو فاصله زیاد است. شخص عصبی خود واقعی اش را محو و تیره می کند و می کوشد تا آن را نبیند تا از آن تضادهای درونی خودش مطلع نشود. برای همین به ظاهر خود بیشتر اکتفا می کند آری ولی بالا خره می بیند که ممکن است در ظاهر برای زندگیش نقشه ها بکشد ولی در باطن مایوس است زیرا حالت های عصبی چیزی نیستند که با اینگونه تغییرات از بین بروند. شخصیت های عصبی- کارن هدرنای البته مساله شبیه شده ها در همه جوامع وجود دارند و این مساله را آدم هایی می توانند دریافت کنند که اهل تفکر هستند نه ساده لوح که فقط ظاهر هرامری را می بینند. برخی از افراد نیز بیشتر در مورد خودشان اینگونه می اندیشند که تغییراتی را که در ظاهرشان رخ داده آن را درونی و باطنی می بینند و کم کم باورشان می شود که همانند که واقعا نیستند و این نیز درد بزرگی برای برخی از افراد می شود که حتی نمی توانند باور کنند که همانی که نشان می دهند نیستند. این یعنی از خود تهی شدن و در قالبی رفتن که در واقع نمی توان نام اصلی آن قالب را نیز برای آنان نهاد. از خودشان تهی می شوند بدون آنکه از چیزی پرشوند چون یک خود عاریه را برای خود قبول کرده اند و چنان بر آن خود عاریه پافشاری می کنند که هرگز قبول نمی کنند که خود دیگری داشتند. درست مثل آدم هایی که خودشان راعمدا یا غیرعمدی توسط حادثه ای که پیش می آید، شبیه شخص بزرگی می بینند و کم کم باورشان می شود که آن شخص هستند. می بینیم که در زمان پیامبران نیز این اتفاق می افتاد و اشخاص تنها از روی نادانی ظاهر را شبیه آن پیامبر می کردند و غافل از عمق باطن بودند و فکر می کردند با این تغییرات ظاهری می توانند به قصه خود برسند درست مثل آن شغال که در خم رنگرزی افتاد و فکر کرد طاووس است در حالی که غافل از آن بود که خلعت طاووس آید ز آسمان

کی رسی از رنگ و دعوی ها به آن

آری شغال بیچاره چند ساعتی را در خم رنگرزی می گذراند و باورش می شود که آن پوست رنگ رنگ شده او را کاملا به یک طاووس تبدیل کرده، حتی انگار خودش هم نمی خواهد فکر کند که این حادثه اتفاقی رخ داده است. مثل افرادی که چندباری در چله نشینی می نشینند و فکر می کنند این مدت که باعث شده در ظاهرشان تغییری ایجاد شود یقینا در باطن آنها هم تحولا تی صورت گرفته و کاملا اهل کرامات شده اند

و به کنه هستی رسیده اند. این موضوع در تمام موارد زندگی بشر رخ می دهد نه در یک مورد خاص. فقط این بصیرت است که آدمی را از توهماتی که برایش پیش میآید به یاری خداوند نجات می دهد. و اگر آدمی نتواند از این توهمات خودش را بیرون بکشد کم کم، به لعاب هایی که به ظاهر خودداده است، شکل واقعی می بخشد و خودش را در آن لعاب ها مسخ شده می بیند وبرگشتن برایش تقریبا غیرممکن می شود. واز طرفی هم نمی تواند بر طبق سکنات وحرکات آن لعاب ها که به خود داده است عمل کند در بحران روحی روانی می ماند و رهایی برایش مقدور نمی شود. درست مثل همان شغال که دوستانش از او می خواهند که مثل طاووسان بانگ کند و جلوه کند و او قادر به چنان کارهایی نبوده و درمانده می ماند. و متوجه می شود که دوستان او دیگر نمی توانند او را طاووس بخوانند چون او را شناخته اند پس او هنوز برای آنان شغال است.

نویسنده : معصومه افراشی