جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

خانم چنگال و آقای قاشق


خانم چنگال و آقای قاشق

امروز خانم چنگال و آقای قاشق از هم دور افتاده بودند .
آقای قاشق به تنهائی اولین لقمهٔ غذا را برداشت ، اما دانه های برنج از بشقاب بیرون ریخت .
خانم چنگال تلاش می کرد مقداری از ماست …

امروز خانم چنگال و آقای قاشق از هم دور افتاده بودند .

آقای قاشق به تنهائی اولین لقمهٔ غذا را برداشت ، اما دانه های برنج از بشقاب بیرون ریخت .

خانم چنگال تلاش می کرد مقداری از ماست را از داخل کاسه بر دارد ، اما موفق نمی شد .

آقای قاشق می خواست تکه ای گوشت را بردارد ، اما نمی توانست .

خانم چنگال به آقای قاشق فکر می کرد که همیشه با مهربانی به او کمک می کرد .

آقای قاشق هم به خانم چنگال فکر می کرد و آرزو می کرد که ای کاش در کنار هم بودند .

خانم چنگال ، با بی حوصلگی به سمت بشقاب غذا رفت تا لقمه ای بردارد !

آقای قاشق هم به همان سمت می رفت و ناگهان ،

آقای قاشق و خانم چنگال با هم برخورد کردند .

وای چقدر از دیدن یکدیگر خوشحال شدند .

حالا باز هم مثل گذشته آقای قاشق و خانم چنگال با کمک هم لقمه های غذا را بر می داند و مواظبند که سر غذا از همدیگر دور نباشند .