چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
مجله ویستا

زمزمه


زمزمه

● زمزمه
چشمانم از نم شبنم در امان و گیتی
زمانه با ما دمساز نیست
فروغ دیده عاشقان بی نور
هستی و جان دلدادگان بی ثمر نیست
ای مرغ خوش آواز چمن
سرود و بانگ شادی سر ده
که رهروان راه …

زمزمه

چشمانم از نم شبنم در امان و گیتی

زمانه با ما دمساز نیست

فروغ دیده عاشقان بی نور

هستی و جان دلدادگان بی ثمر نیست

ای مرغ خوش آواز چمن

سرود و بانگ شادی سر ده

که رهروان راه عشق، ره جانان پیموده اند.

طراوت باران

باران می بارد

همچون قطرات اشک بر گونه

غبار از زمین می شوید

و طراوت و شادابی را با خود به ارمغان می آورد

ای کاش باران ببارد.

تا همه غبارها و کینه ها را از دل بشوید

و دل آدمی نفسی دوباره بگیرد

و با پاکی زندگی کند

پس ببار باران ،ببار ...

نگار من

توی اون نگاه اول ، تو شدی نگار اول

دست و دل چه زود ربودی

بردی و اون و سوزوندی

می نویسم که بدونی عشق تو بهترینه

واسه این دل خسته ام چقده عزیزترینه

دل و دادم به دستت که بشه برات ستاره

تو اون و دادی به پاییز تا برات بارون بباره

منم اون برگ تکیده ، روی سنگ فرش خیابون

نفس گرم تو می خوام که بشم همرنگ بارون

دلم گرفت از زمونه

تو شهر ما ،آدماش

به همدیگه دروغ میگن

همدیگرو فریب می دن

عاشقارو بازی می دن

به صورتهاشون انگاری نقاب کاغذی زدن

عشقای آسمونی رو هیجوری باور ندارن

دلم گرفت از زمونه

دوباره برگرد

می خواستم با تو باشم

تا برات قصه بگم

از دل پر قصه بگم

بگم ای عزیز من دوباره برگرد

توی این تنگ بلور

تو دنیای پر از غرور

دل من می شکفه با هر نگاهت

جون می گیره با خنده هات

دوباره برگرد

بنگر

قطرات اشک که بر گونه ام جاریست ببین

پرده از حجاب دل کنار زن و قلب شکسته ام را ببین

حصار را فرو ریز و اندام نحیف و بی جانم را ببین

چشمانم را که در انتظار دیدنت تیره و تار شده ببین

التهابی که سراسر وجودم را فراگرفته ببین

دستهایم ازین بی قراری در امان نمانده ببین

لحظه ای قلم در دستم آرام نمی گیرد

تا نام پاک تو را بر صفحه روزگار حک کند

ای نسیم بهاری ، ای سرزده از افق بی کران هستی

ای طنین صدایت پیچیده در کالبد جانم

بیا و جسم خسته ام را ببین ، بیا و ببین

شوق

پرستوی دلم شوق پریدن دارد

تب شکسته ام شوق تپیدن دارد

زبان قاصرم میل به گفتن دارد

انگشتان دستم میل نوشتن دارد

قبلم تپش عشق تو در بر دارد

ای یار گمشده

در سکوت و خلوت خویش

در پی تو ، خیال را

همراه هر نسیم بهاری پرواز می دهم

ای یار گمشده

از شعاع نگاه تو یا از گوهر وجود تو ، خود را پنهان کنم

ای آفتاب گمشده در ظلمت ، طلوع و حکایتی نو آغاز کن .

دل ساده

هر چه کشیدم از دست دل بود

این دل ساده چه بی صدا بود

باور نداشتی نگاهت می کردم

نگاهت را از من پنهان می داشتی

تو شهر بی کسی ها

چرا تنهام گذاشتی

روی دلم پاگذاشتی

به خدا این دل اسیره ، جا تو هیچ کس نمی گیره

خیال طرب انگیز

راز تنهایی خویش

غم نهفته در وجودم را با که بگویم

اشک دیدگان و دل خونیم را چگونه آرام سازم

من غریب و درمانده ام

بگو با که بگویم ؟!

درد و دل

می گویی تو را دریابم

چگونه تو را دریابم ، که خود ، خود را فراموش کرده ای

چگونه لب به سخن گشایم ، تو سخن گفتن را از یاد برده ای

دریاب ، دریاب

خود را دریاب که وقت تنگ است.

آهنگ وصال

ندای قلبم آهنگوصل تو را می نوازد

چشمان همیشه منتظر من به تو می نگرد

درگذرگاه عمر در این معبد خشک و خالی

که سوزان تر از عشق عاشقان است

صدفی در سینه شنهان دارم

صدفی تهی و خالی ، تهی از هر چیز

در میان صدف الماس گونه ام

در ی است گرانبها ، گرانبها تر از لحظات زندگی ام .

صفورا عوضپور