پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

غرب مدرن غرب بی دینی


غرب مدرن غرب بی دینی

تفکر دوران مدرنیته و نقش آن در معنویت جامعه کنونی

این واژه در ساختار اصلی ریشه ای خود به مفهوم «به روز بودن» و یا «در جریان بودن» است. چنین مفاهیم و مضامینی بیانگر تمایزی است که امور و پدیده های مدرن نسبت به امور کهنه و قدیمی، یا امور به وقوع پیوسته در دوران گذشته دارد. فرهنگ علوم سیاسی در شناسایی خود از «مدرنیسم» چنین بیان می دارد که مدرنیسم، یا نوگرایی تلاش در جهت هماهنگ ساختن نهادهای سنتی با پیشرفت علوم و تمدن است. در این فرهنگ و تحت واژه «مدرنیته» می یابیم که مدرنیسم نمودهای بیرونی تمدن جدید غرب است و مدرنیته، عناصر درونی فکری، فلسفی و فرهنگی آن بوده و دارای رشته ای از مفاهیم اساسی است که با یکدیگر در ارتباط اند.

در مجموع مدرنیسم در اصطلاح به «شیوه هایی از زندگی، یا سازمان اجتماعی مربوط می شود که از سده هفدهم به بعد در اروپا پیدا شد و به تدریج نفوذی کم و بیش جهانی پیدا کرد» مدرنیسم را مجموعه ای از عناصری می توان دانست که رگه های اصلی آن را تشکیل می دهد. عناصری; چون اومانیسم، راسیونالیسم، اندیوآلیسم، سکولاریسم، دموکراسی لیبرال که در فرصت های آتی به تفصیل به بررسی و بحث پیرامون هر یک خواهیم پرداخت. البته ریشه تمام این تفکرات در دوره رنسانس نشات گرفت ولی در دوره مدرن پرو بال و مستقل گشت مانند اومانیسم که منشا آن در دوره رنسانس بود، اما در دوران بعد بسیار اثرگذار در غرب ریشه دواند. از میان همه حوادث دوره رنسانس، دو چیز از همه مهمتر بود: اول تفکرات فلسفی و اعتقادی که باعث تکان خوردن عقاید در نهاد مردم شد. دوم انقلاب صنعتی و سرمایه داری که باعث سستی در کردار مردم شد. دیدگاه مدرنیته به معنای جدایی امور عینی از امور ذهنی و خاستگاه آن نهضت اصلاح دینی در دوره رنسانس است. مورخین و فلاسفه رنه دکارت را پدر دوران جدید و فلسفه مدرن می دانند. او نشان می دهد که تقریبا ما نمی توانیم در هیچ چیزی یقین داشته باشیم و با شک کردن به اعتبار علوم تجربی، حواس ما و کلا به هر شناختی که از دنیای خارج داریم، یقینیات زیر سوال می روند. اما سر انجام در این شکهای خود به این نتیجه رسید که در هر چیزی بتواند شک کند، در اینکه ( کسی هست که شک می کند) پس قبول داشت که کسی که شک می کند هست.

او همه چیز را با عقل می سنجید و انسان را عملا محور تفکرات خود قرار داد و این عقل گرایی بر سرتاسر تفکرات غربیان سایه افکند و بعد از دکارت دانشمندان و فلاسفه زیادی دست به ابداعات فکری و علمی زدند که به تعدادی از این تفکرات اشاره ای می کنیم. کم کم تب مدرنیسم به همه جا سرایت کرد. به قول آلن فینکل کروت : این تب مدرنیسمی بشریت را به دو بخش مدرن (زنده) و کهنه (مرده) تقسیم کرد. اندیشه مدرن در خود شعاری جنگجویانه داشت که عبارت است از (مرگ بر مردگان و این یعنی مرگ بر گذشته)

در دوران مدرن دین از نظر بسیاری از مردم، دیگر اعتباری نداشت. جنگ و جدال های فرقه ای، پروتستانها را ضعیف کرده بود. کاتولیکها البته به خاطر سازمان کلیسا کمتر متفرق شده بودند ولی آنها به خاطر نظارت و دخالت جدی پادشاهان جدا ضرر کرده بودند. رهبانیت و ساده زیستی دیگر در بین کشیش ها نبود و اکثر کشیش های رده بالا، که حالا یک طبقه اجتماعی شده بودند، در مشاغل مختلف دولتی منصوب شده بودند. پس از رنسانس تا نیمه اول قرن بیستم دوران تضعیف دین بود سپس به دلایلی شاهد احیای دین و معنویت در نیمه قرن بیستم بودیم. پیشرفت علوم، شک فلسفی و روش عقلی دکارت، تجربه گرایی فرانسیس بیکن و تحولات سیاسی، عواملی بودند که باعث مورد انتقاد قرار گرفتن دین مبتنی بر وحی، شدند و لذا برای بسیاری از متفکران اروپایی، دین طبیعی جایگزین دین مبتنی بر وحی شد.

در این دوران هجمه های زیادی بر دین شد. دانشمندانی چون هیوم، کانت، فروید، نیچه، داروین، هاکسلی و مارکس دین را افیون مردم دانستند. مارکس دین را افیون نامید و گفت دین فریاد مخلوق مظلوم است، قلب یک دنیای بی قلب است، همان طور که روح یک وضعیت بی روح است.

تعاریف منفی غربیان در این دوران اوج می گیرد.

واس رایناخ در تعریفی ملحدانه از دین می گوید دین مجموعه ای از اوامر و نواهی است که مانع عملکرد آزاد استعدادهای ما می گردد و در تعریف دیگر آمده دین بیماری عصبی وسوسه بر انگیز عام انسانیت است.

اروپا دین را با فلسفه مبادله نمود و اصول اخلاقی را نیز بر همین اساس استوار ساخت. به عبارت دیگر باید گفت، مردم بر اثر تنفری که از دین داشتند ولی چون نمی توانستند یکپارچه چشم از فضایل بپوشند، لذا بر آن جامه فلسفه پوشانده و به خود تلقین کردند که در این باره از دین الهام نگرفته اند. فضایل به وجدان و وظیفه تفسیر شد و ابدا نام دین را بر آنها نمی نهاد.

علم هم در ابعاد نظری و هم در ابعاد علمی به توفیق چشمگیری دست یافته بود. از طرف دیگر، تکون بعضی مکاتب فکری که متافیزیک و دین را مورد تعرض قرار دادند و برای دین منشا اقتصادی، اجتماعی، روانشناختی و... قائل شدند چنان وضعیتی را پیش آوردند که بسیاری از علما یقین کردند در قرن بیستم بساط دین برچیده خواهدشد.

در دنیای امروز که بیش از نود درصد مردم، گرفتار ناراحتیهای روحی و عصبی هستند و هر روز، میلیونها جرم و جنایت وحشتناک در جهان واقع می شود و بسیاری از مردم بر اثر اضطراب روحی و ضعف اراده و کمبودها و مشکلات زندگی به مواد مخدر و قرصهای خواب آور و الکل و فیلمهای مبتذل و نوارهای بدآموز و... پناه می برند و جمع زیادی از آنها در نیمه راه زندگی از ادامه تحصیل و اشتغال به شغل مناسب و تشکیل عائله بازمانده یا دست به انتحار و خودکشی می زنند و یا عاطل و باطل به گونه های مختلف، سربار جامعه می شوند، گویا که این امور، به قول «الکسیس کارل» کفاره ای است که ما باید در ازای تمدن صنعتی و تغییراتی که در طرز زندگی ما داده است، ادا نماییم.

ما در اینجا فقط به بخشی از تفکرات دوران مدرن می پردازیم تا جایگاه دین و معنویت در این دوران آشکار شود.

● اومانیسم

▪ معنای اومانیسم

دایره المعارف «پل ادواردز» ذیل واژه اومانیسم چنین می نویسد: اومانیسم در معنای ابتدایی اش، که مفهومی تاریخی است، جنبه اساسی وزیربنایی رنسانس می باشد، همان جنبه ای که متفکران از آن طریق کمال انسانی را در جهان طبیعت و در تاریخ جستجو کردند و تفسیر انسان را نیز در این جهت، جویا شدند. اصطلاح اومانیسم در این معنا از «اومانیتاس» Humanitas() مشتق شده است که در زمان «سیرون» و «وارو» به معنای تعلیم مطالبی به انسان بود که یونانیان آن مطالب را «پایدیا» می نامیدند که به معنای فرهنگ می باشد.

اولین آغاز گر این دوره( که به پدر بشر مداری هم معروف است)، فرانچسکو پتراک است.

اومانیسم فلسفه ای است که ارزش یا مقام انسان را ارج می نهد و او را میزان همه چیز قرار می دهد و به عبارت دیگر سرشت انسانی و حدود و علایق طبیعت آدمی را به عنوان اصلی ترین محور انتخاب می نماید. به این بیان می توان اومانیسم را جنبشی دانست که پس از جریانات نهضت رنسانس پا به عرصه ی وجود، نهاده است; جنبشی که انسان محوری را جایگزین خدا محوری نمود - جنبشی که انسان را تنها مدار و محور برای ارزیابی همه مسائل می داند - حال آن که در قرون وسطی و قبل از جنبش رنسانس کلیسا و تعلیمات کلیسا این نقش محوری را ایفا می نمود.

▪ شکل گیری اومانسیم

انسان قرون وسطایی اگر به جسم خود و امور مادی خویش بهایی می داد، دیگر روحانی نبود و رابطه اش با شهر خدا قطع می شد و اگر روحانی بود لزوما نمی توانست به جسم خود بپردازد امور مادی منحصر در شهر شیطان بود و امور روحانی در شهر خدا به تجلی می نشست.

آدمی در این دوره توانایی و قابلیت برقراری ارتباط بدون واسطه با خداوند را نداشت و نیازمند واسطه گری قدیسین و اربابان کلیسا بود و به عبارت خلاصه تر توانایی و اختیار انسان نادیده گرفته شده بود.

نتیجه طبیعی این امور و نادیده انگاشته شدن مکرر انسان توسط کلیسا - در دوره رنسانس تولد نهضتی بود که در راه اعاده آزادی از دست رفته انسان،معتقد بود که سعادت آدمی را در بازگشت به روزگار باستان و به بیانی دیگر بازگشت به روزگار شرک بداند. این نهضت به اصلاح دینی همت گماشت و پس از چندی به نحو افراطی به انکار آنچه با نام دین بر او تحمیل کرده بودند دست زد. آنچه توسط صاحبان کلیسا در قالب سیمایی زشت و کریه از دین ترسیم شده بود، اینکه نهضتی تحت عنوان اومانیسم داشتند که آن روزها انسان بدون تقید به دین و کلیسا و حاکمان کلیسا به استعدادهای وجودی خویش تکیه می کرد و راه رسیدن به آن عصر از مجرای فرهنگ و ادبیات کلاسیک امکان پذیر است.

اومانیسم یا انسان محوری، مبنای تفکر غرب مدرن است، یعنی آنچه که غرب مدرن را از دیگر دوره های غرب، باستان و وسطی و تمدن شرقی متمایز می کند، اومانیسم است.

● سکولاریسم

▪ واژه سکولاریسم

«فرهنگ نشرنو» در بیان واژهsecular مفاهیم غیر مذهبی، غیر روحانی، عرفی، دنیوی و مادی را می آورد.

سکولاریسم اشاره به جدایی دین از سیاست دارد، به گونه ای که هیچ یک از آن دو، در حوزه دیگری دخالت نکند. عوامل موثر در شکل گیری سکولاریسم دوره رنسانس همراه با طرد کلیسا و فراموشی واقعیت الهی و دینی شروع شد. در حقیقت عوامل شکل دهنده به سکولاریسم همان نقایصی است که قرون وسطی حامل آنهاست که برخی از آنها عبارتند از:

نارسا بودن تعالیم کلیسا و مسیحیت

▪ نهضت دینی (رفرمیسم)

نهضت اصلاح دینی، جریانی بود که طی آن، از نفوذ مذهب به تدریج کاسته شد. مارتین لوتر ۱۴۸۳(-۱۵۴۶ م) از پیشگامان این حرکت، با هدف اصلاح و پیرایه زدایی از آیین مسیحیت و برقراری انضباط در آن، دیدگاه های جدیدی را عرضه کرد; اصل خود کشیشی را که مشوق فردگرایی بود، مورد تاکید قرار داد و با این هدف، انجیل را به زبان آلمانی ترجمه کرد. تفکیک دین از سیاست، از دیگر اصول مورد اشاره وی بود. لوتر اظهار داشت که پادشاهان قدرت خود را به طور مستقیم از خدا می گیرند و وظیفه کلیسا تنها پرداختن به امور معنوی و روحی است. به هر حال، نهضت اصلاح دینی، در پیدایش طرز فکر جدید، نقشی اساسی داشت و باعث درهم شکستن حاکمیت کلیسا و ظهور فلسفه سیاسی جدیدی شد. از پیامدهای این حرکت، درگیری فرقه های مذهبی بود که موجب از بین رفتن قداست دین و زمینه سازی برای سکولاریسم شد.

▪ از خود بیگانگی

هیچ تمدنی به اندازه تمدن غرب مدرن با مسئله از خودبیگانگی روبرو نبوده و وصل شدگی انسان تا این حد و به این شکل مطرح نیست. اولین بار تعبیر از خودبیگانگی را هگل در فلسفه معاصر غرب مطرح کرد. هگل، متوفی به سال۱۷۳۱ میلادی، فیلسوف آلمانی بود که مفهوم از خودبیگانگی را به عنوان یک مفهوم کلیدی در ساختار کلی اندیشه فلسفی خودش طرح کرد. البته او در این مفهوم به انسان به طور خاص نظر نداشت اما نظر به مفهومی داشت که این مفهوم در کل طبیعت و کائنات به نظر او در حال رخ دادن و عینیت یافتن بود.

مارکس، به نوعی شبیه هگل بود و در واقع خلف هگل محسوب می شود، او این مفهوم را وارد حوزه انسانی می کند ولی اشتباهش اینجاست که گمان می کند فقط نظام سرمایه داری لیبرال است که از خودبیگانگی می سازد. او گمان کرد نظام سوسیالیستی مثل مدرنیته دو صورت اقتصادی اجتماعی عینی پیدا کرده است.

▪ لیبرالیسم

در قرن۱۸ ، یعنی در دوران اوج بورژوازی صنعتی پدید آمد. در این زمان محتوای شعار اصلی لیبرالیسم، فرمول آزادی سرمایه و آزادی تجارت بود. از آنجا که در آغاز پیدایش لیبرالیسم، بزرگ ترین مانع بر سر راه آزادی عمل، مناسبات فئودالی و سلطنت مطلقه فئودالی بود، شعار اصلی لیبرالیسم در عرصه سیاست عبارت می شد از مخالفت با استبداد مطلقه، دفاع از پارلمانتاریسم و آزادی های بورژوایی.

در فرهنگ های متداول علوم سیاسی «لیبرال» به کسی اطلاق می شد که در جناح معتدل بورژوازی قرار داشت و طرفدار آزادی از قید و بندهای اقتصادی و اجتماعی عصر فئودالیسم بود. اکنون معمولا به کسی لیبرال می گویند که از نظر اقتصادی موافق عدم دخالت یا کاهش نظارت دولت در فعالیت ها و به بیان دیگر، طرفدار اقتصاد اجتماعی مبتنی بر بازار و محدود کردن قدرت انحصارات اقتصادی باشد و از نظر سیاسی موافق حکومت پارلمانی آزادی های فردی باشد.

● اصول لیبرالیسم

۱) اصالت فرد lndividualism :فردگرایی این است که انسان و حقوق فردی او از اعتبار و اهمیت زیادی برخوردار است.

۲) اصل رضایت و قراردادConcent : هر حکومتی برای آن که مشروعیت داشته باشد باید از رضایت مردم برخوردار باشد.

۳) اصل آزادی در داشتن حق انتخابFreedom as choice

● نهیلیسم

صنعت دیگر غرب مدرن نهیلیسم نام دارد. نهیلیسم از واژه نهیل به معنای هیچ یا نیست گرفته شده است.

نهیلیسم را در فارسی معادل پو£ انگاری یا یاس فلسفی می گیرند. به این معنی که بعضی انسان ها از همه چیز مایوس هستند. این آدم ها را نهیلیست می گویند. البته نهیلیسم تماما به این معنا نیست و معنای وسیع تری دارد. ترجمه لفظی نهیلیسم، نیست انگاری یا هیچ انگاری است. نهیلیسم به معنای هیچ انگاشتن چه چیزی است؟ و در واقع نهیلیسم چه چیزی را نیست و هیچ می داند و در واقع چه چیزی را هیچ می کند و بعد به آن اصالت می دهد. در واقع نهیلیسم، ساحت غیبی و حضور خدا را نیست می انگارد.

● اصل ترقی

غرب مدرن، اعتقاد به اصل ترقی ناسوتی یا اصل پیشرفت است. اغلب تمدن ها و تفکرهای بشری، غایت بشر را کمال (رستگاری معنوی) می دانستند یعنی برای بشر هدف و نهایتی که قائل می شدند، رستگاری معنوی بود. تمدنی مثل تمدن یونان باستان که وجهه دینی هم نداشت و اگرچه به مفهوم رستگاری اعتقادی نداشت اما کمال عقلانی را مطرح می کرد. هر کسی که مدرن است، به قله تمدن رسیده و پیشرفته است و هر کسی که مدرن نیست، عقب افتاده است. شاخص مفهوم پیشرفت و تمدن مدرن، تکنولوژی است. دورانت می گوید ما از نظر تکنولوژیکی پیشرفت کرده ایم و در این شکی نیست. اما آیا به آدم های بهتری هم تبدیل شدیم؟ وی جواب می دهد خیر.

محمد حسن احمدی

منابع:

معاونت مطالعات و تحقیقات سازمان ملی جوانان، روایت تفکر، فرهنگ، و تمدن از آغاز تا کنون، تهران، سازمان ملی جوانان،۱۳۸۷ ،

لوکاس، هنری، تاریخ تمدن

گلشنی، مهدی، علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیست و یکم

کارل، الکسیس، انسان موجود ناشناخته

لاسکی، هرولدجوزف، سیر آزادی در اروپا، ترجمه مقدم مراغه ای، رحمت الله

سخنرانی دکترشهریار زرشناس در فرهنگسرای علوم در تاریخ۳۰ /۶ /۱۳۸۳