یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

نان و خرمای جادویی


نان و خرمای جادویی

«حامد» و «هانی» در محله ی ما نبودند اما بچه های محله ی ما آنان را خوب می شناختند و بعضی ها به حال شان غبطه هم می خوردند

«حامد» و «هانی» در محله‌ی ما نبودند‌ اما بچه‌های محله‌ی ما آنان را خوب می‌شناختند و بعضی‌ها به حال‌شان غبطه هم می‌خوردند. وقتی قصه‌ی نان و خرماهای جادویی رو برای...

«حامد» و «هانی» در محله‌ی ما نبودند‌ اما بچه‌های محله‌ی ما آنان را خوب می‌شناختند و بعضی‌ها به حال‌شان غبطه هم می‌خوردند. عالم بچگی بود و نمی‌شد کاریش کرد. وقتی قصه‌ی نان و خرماهای جادویی رو برای هر بچه‌ای تعریف کنی، این مسائل پیش‌می‌آید. حتی اگر از این ماجرا وقت‌ها گذشته باشد و شکلات، جای خرما را تنگ کرده باشد.

«حامد» و «هانی» فرزندان زن و مردی بودند که به‌خاطر عشق و علاقه به پیغمبر خدا از واحه‌ای در بیابان‌های «حجاز» به «مکه» و بعد «کوفه» آمدند و در یکی از محلات «کوفه»،‌ ساکن‌شدند.

پدر این دو پسربچه، در یکی از جنگ‌هایی که با غاصبین خلافت صورت‌گرفت، زخم عمیقی برداشت و در مدت کوتاهی از دنیا رفت و مادر، سرپرستی خانواده را به‌عهده گرفت. با این‌که پیشنهادهایی برای ازدواج مجدد به او شد، اما ‌ترجیح داد فرزندانش را با عرق جبین و توکل به خدا، بزرگ کند. او نمی‌توانست خاطره‌ی عشق خودش را به همسرش با وارد شدن در خانه‌ای دیگر، کم‌رنگ کند. مادر «حامد» و «هانی»، از برگ‌های نخل، سبد و زنبیل می‌ساخت و در بازار می‌فروخت و قوت لایموتی برای خود و فرزندانش تهیه‌می‌کرد. با این‌که می‌توانست به خاطر از جان گذشتگی‌های همسرش، از بیت‌المال سهمی ببرد‌ اما بنا به وصیت همسرش، از این امتیاز صرف‌نظر کرده بود. «حامد» و «هانی» با وجود کار سختی که مادرشان انجام‌ می‌داد، زندگی بدی نداشتند اما گاهی، روزها و شب‌هایی پیش‌می‌آمد که آنان مجبور می‌شدند‌ گرسنه بمانند چون تهیه‌ی برگ‌های نخل و آوردن آن‌ها تا خانه و آماده‌سازی‌شان، کار ساده‌ای نبود و تقاضا‌ بر‌ای خرید سبد و زنبیل هم بازار پررونقی نداشت.

تا این‌که یک روز حال مادر بد شد و در بستر افتاد و نتوانست از جایش بلند شود. بچه‌ها چند‌روزی با باقی‌مانده‌ی غذایی که در خانه داشتند، سر‌کردند و به امید این‌که ما‌در از بستر بیدار شود و بافتن سبد و زنبیل را شروع کند، برگ‌های نخل را یکی‌یکی به رشته‌ی بلند تبدیل می‌کردند، اما مادر از بستر بیماری بلند نشد و هر روز بی‌حال‌تر از روز قبل می‌شد.

«حامد» و «هانی» نمی‌دانستند چند روز و چند شب می‌شد که در این وضع به‌سر می‌بردند. برای آنان که گرسنگی تا عمق جان‌شان نفوذ کرده بود، ساعت‌ها به‌کندی پیش‌می‌رفت. آنان دیگر شب‌ها هم روغنی برای روشنایی نداشتند و به همین خاطر، تا هوا تاریک می‌شد، در گوشه‌ای از بستر مادر کز می‌کردند و در عطر برگ‌های نخل و رؤیای شیرین رطب‌ها به خواب می‌رفتند؛ تا این‌که یک‌شب وقتی چشمان‌شان سنگین از خواب بود اما گرسنگی اجازه نمی‌داد تا آنان پا به نخلستان‌های پربار بگذارند، درِ خانه چند‌بار به صدا درآمد. «حامد» که بزرگ‌تر بود، از جا بلند شد و به طرف در رفت و کلون آن‌را آزاد کرد. وقتی در باز‌ شد، چراغی پشت در را روشن کرده بود. «حامد» سرش را از در بیرون برد. در کنار چراغ، کاسه‌ای شیر، سبدی خرما و زنبیلی نان بود؛ آن‌ها در هاله‌ی نور چراغ، به رؤیایی دست‌نیافتنی شبیه بودند. «حامد» چشمانش را مالید تا مطمئن شود خواب نمی‌بیند.

او با احتیاط، دست به طرف آن‌ها برد؛ نه، آن‌ها واقعی بودند. شیر در کاسه تکان خورد و مانند لبخند شیرین، موج‌برداشت. «حامد» به‌سوی مادرش دوید و با هیجان، او را صدا زد اما مادر رمقی در بدن نداشت تا با احساس جوشان فرزندش همراهی کند. دو برادر وسایل را به داخل آوردند و ابتدا کام خشک مادر را با شیر تازه، ‌تر‌کردند. آن شب آن‌قدر هیجان‌انگیز بود که آنان از یاد بردند دنبال آورنده‌ی وسایل بگردند.

بعد از دو شب که شیر و نان و خرما در پشت در ظاهر شد، بچه‌ها به این فکر افتادند تا آورنده را پیدا کنند‌ اما هرچه تلاش کردند، نتوانستند او را ببینند چون آورنده گویا با آنان بازی قایم‌باشک می‌کرد. «حامد» و «هانی» روزی به پشت‌بام رفتند و روی آن دراز کشیدند تا بتوانند مخفیانه آورنده را ببینند اما در همان‌ حال، خواب‌شان برد و وقتی بیدار شدند، دیدند شیر و نان و خرما، جلوی در است و از آورنده خبری نیست. دفعه‌ی بعد، پشت پنجره کمین نشستند اما این‌بار هم نفهمیدند چه‌طوری باز غذاها آمده و آورنده ناپدید شده بود تا این‌که در یکی از شب‌های ماه رمضان که بچه‌ها مخفی‌گاه مناسبی را برای دیدن آورنده درنظر گرفته بودند، دیدند که نه او آمد و نه غذاها. آنان درِ خانه را باز گذاشتند و درحالی‌که زانوهای‌شان را در بغل گرفته بودند، منتظر نشستند.

مادر که دیگر تقریباً حالش بهبود یافته و به بافتن مشغول شده بود، به بچه‌ها گفت: «چرا زانوی غم به بغل زدید؟»

بچه‌ها گفتند: «اون نیومد.»

مادر گفت: «می‌یاد.»

آنان روزها و شب‌های دیگری هم در را باز گذاشتند و به انتظار او نشستند اما خبری نشد. مادر باز به فرزندانش گفت: «عزیز‌ای من، چرا زانوی غم به بغل گرفتید، اون می‌یاد.»

«حامد» گفت: «تو از کجا می‌دونی؟»

«هانی» گفت: «مگه اصلاً تو اونو می‌شناسی؟»

مادر گفت: «آره عزیزای من، معلومه که اونو می‌شناسم، اون کسیه که همیشه زنبیلا و سبدامو می‌خرید. مگر نمی‌بینید همه‌ی این سبدا و زنبیلا که توش نون و خرما بود، خودمون درست کردیم.»

«هانی» گفت: «آره اینا سبدا و زنبیلای خودمونه!»

«حامد» گفت: «پس تو اونو می‌شناسی، اون کیه؟»

مادر گفت: «وقتی اومد، خودتون می‌فهمید، اما حالا باید منتظر باشید.»

- اول به عزت نفس آدم‌ها احترام بگذار بعد به آنان کمک کن.

- ایمان را با نان به خانه‌ها ببر.

- برای کمک کردن، منتظر کارت دعوت نباش.‌

- وقتی به کسی کمک می‌کنی، نیازی نیست عکس تمام‌قدی هم از خودت برای او بفرستی.

تهیه شده توسط: مجله شادکامی و موفقیت- منوچهر بشیری‌راد

www.seemorgh.com/lifestyle