سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

نگاه انسان‌شناختی به داستان مدیر مدرسه (1337)



      نگاه انسان‌شناختی به داستان مدیر مدرسه (1337)
امیر صادقی

معلم دبیرستانیْ با ده سال سابقه‌ی تدریس،‌ دلزده از دردسرهای معلمی به فکر مدیر شدن می‌افتد. او به یاری یک «کارچاق‌کن» مدیریت یکی از دبستان‌های دور‌افتاده در دامنه‌ی کوه را به دست می‌آورد. مدیر مدرسه که آمده بود «هیچ‌کاره» باشد و کارها را بدست ناظم و معلم‌ها بسپارد، هر روز درگیر ماجرای خاصی می‌شود. او ناخواسته دست به اقداماتِ اصلاحی برای بهتر شدن وضع مدرسه می‌زند، هر چند معتقد است که کار از جای دیگری لنگ است. او که از درست کردن جامعه نومید شده است می‌خواهد مدرسه را به عنوان جامعه‌ی کوچک اصلاح کند؛ در آخر می‌فهمد که قادر به این امر نیز نیست. در نهایت با تجاوز جنسی یکی از کلاس‌ پنجمی‌ها به بچه‌ای از کلاس‌های پایین‌تر استعفا می‌دهد.
«مدیر مدرسه» از جمله کارهای آل‌احمد است که بعد از کودتای 28 مرداد نوشته شد. این داستان «داستانی از پایان یافتن سال‌های شور و شوق است. روشنفکری که پیش‌بینی‌های آرمانی‌اش نادرست از کار درآمده و کودتا آخرین توان و امید را از او گرفته است، به دنبال گوشه‌ی دنجی می‌گردد [...] حالا دیگر همه چیز برباد رفته و بیهودگی، عمده‌ترین مشغله‌ی ذهنی نسل مدیرگشته است: با تحکیم موقعیت سلطنت، دوره‌ای جایگزین دوره‌ای دیگر می‌شود.» (میرعابدینی؛ 1383: 308)
مدیر که در واقع خودِ آل‌احمد بوده دارای شخصیتی روشنفکرانه است با دغدغه‌های این دسته از آدم‌ها. «آل‌احمد نیز معلم بوده است و مانند راوی یک سالی از معلمی دست کشیده و به کار مدیریت پرداخته است.» (شیخ‌رضایی؛ 1385: 154) او که کار کشته است و دوران قبل از کودتا را دیده و امید‌ها و آروزها به آینده‌ی کشور بسته بود، بعدِ آن از همه چیز دلزده می‌شود و روی به تنهایی و گریز از مسئولیت می‌آورد. اما به هر حال او روشنفکر است و در قبال آن‌چه می‌داند مسئولیت دارد؛‌ و این نخواستن و وادار شدنِ درونی به انجام تغییرْ تم اصلی داستان را می‌سازد.
بی‌اعتنایی مدیر به مناسبات اجتماعی و آن‌چه در اطراف او می‌گذرد در همان سطرهای اول داستان خود را نشان می‌دهد. «از در که وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همین‌طوری دَنگم گرفته بود که قُد باشم» (ص 9) او بارها در طول داستان عباراتی نظیر «حوصله ندارم» و «از این مزخرفات» را بکار می‌برد. مدیر از وضع موجود ناراضی است ولی حاضر به تغییر آن نیز نمی‌باشد. او معلم است و تربیت‌دهنده‌ی جامعه، اما با دیدن اوضاع آنْ ایمان خود را به کاری که مشغول آن است از دست می‌دهد.
«البته از معلمی،‌ هم اقم نشسته بود. ده سال «الف.ب.» درس دادن و قیافه‌های بهت زده‌ی بچه‌های مردم برای مزخرف‌ترین چرندی که می‌گویی ... و استغناء و اِستقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی‌ترین شعر دری و صنعت ارسال مَثل و رَدّ‌العَجز ... و از این مزخرفات!» (صص 11ـ10)
حالا او می‌خواهد مدیر شود. «درست است که برای مدیر شدن «مایه گذاشته بود» اما هدف‌اش کسب مقام و نزدیکی به قدرت نیست، ‌بل‌که می‌خواهد بگریزد. گریز از وظیفه‌ی انتقال معلومات و فرهنگ در نظامی آموزشی که «نگهبانان قبور یا شخصیت‌های غربزده» تربیت می‌کند.» (امیری؛ 1372: 291)
«دیدم دارم خر می‌شوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه دَم به دَم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اِتلاف وقت، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی‌شعوری هفت بدهم تا ایّام آخر تابستانم را که لذیذترین تکّه‌ی تعطیلات است، نجات داده باشم.» (ص 11)
مدیر با دیدی تاریک همه چیز را نگاه می‌کند. انگار تمام این‌ها را تجربه‌ کرده و برای اصلاح آن شکست خورده است. در سرتاسر کتاب این نگاهِ تاریک حضور دارد و به همه‌ی آن‌چه می‌بیند و می‌شنود و نوشته شده و می‌نویسد، سایه افکنده است. او دیگر به شعار باور ندارد. دیگر به تغییر و اصلاح نیز باور ندارد. هر چند هم که خود را دور نگاه می‌دارد «اما چیزی نمی‌گذرد که به میان گود کشیده می‌شود. این به میان گود رفتن همواره برای او اضطراب‌آفرین است و تردید‌زا. از یک طرف نمی‌تواند در قبال وقایعی که در مدرسه می‌گذرد بی‌تفاوت بماند، چرا که بالاخره روشنفکر است و از هر چه استعفا بدهد از ارزش‌گذاری‌های روشنفکرانه‌اش نمی‌تواند [...] اما از طرف دیگر پس از دست زدن به هر عملی در محیط مدرسه، مضطرب و پشیمان می‌شود.» (همان؛ 1372: 292)
مدیر آستین‌اش را به اکراه بالا می‌زند که «هیچ‌کاره»‌باشد.(1) ناظمِ جوان رشیدی دارد که خودش همه‌ی امور را رتق و فتق می‌کند؛ و معلم‌هایی که هر چند دیر به مدرسه می‌آیند اما کلاس‌ها را اداره می‌کنند. معلم کلاس اول باریکه‌ای است سیاه‌سوخته با ته‌ریش و سر ماشین‌کرده و یخه‌ی بسته. بی‌کراوات و شبیه به میرزا بنویس‌هایِ دَم پست‌خانه. معلم کلاس دوم کوتاه و خِپِله است و به جای حرف زدن، ‌جیغ می‌زند و چشم‌اَش پیچ دارد. او دلقک معلم‌هاست. معلم کلاس سوم یک جوانِ ترکه‌ای است قد بلند و با صورت استخوانی و ریشِ از ته تراشیده و یخه‌ی بلند آهاردار. معلم کلاس چهارم خیلی گنده است و دو تای یک آدم حسابی می‌شود. هم اوست که یک آمریکایی زیرش می‌گیرد. کلاس‌های پنجم و ششم را دو نفر با هم اداره می‌کنند. یکی جوانکی بریانتن‌زده، با شلوارِ پاچه‌تنگ و پوشِت و کراوات زرد و پهنی که نعش یک لَنگر بزرگ آن را روی سینه‌اش نگاه داشته است و دائماً دست‌اش حمایل موهای سرش است و دَم به دَم توی شیشه‌ها نگاه می‌کرد؛ و آن دیگری جوانی است مُوَقّر و سنگین و تنها معلمی که سیگار توی جیب دارد. غیر از این‌ها یک معلم ورزش نیز هست. این‌ها همکاران مدیر مدرسه هستند که باید با آن‌ها بسازد؛ و البته دو فراش که نباید فراموش شوند.
در این‌جا سعی ما بر این است که درک روشنی از مدیر داشته باشیم. او «می‌داند» و برای انسان‌ها احترام قائل است. خواستِ درونی او پیشرفت جامعه است و این‌که مقلد نباشد. اما برای دست‌یابی به جامعه‌ای با هویت ایرانی و بدور از سرمایه‌داری وابسته و نیز کاغذبازی دیوان‌سالاری فرمایشی و ارزش‌های مبتنی بر داد و ستد، ناکام و شکست‌خورده است. او آدم مدرنی است. دچار تضاد، سرخوردگی و امید. اما مدرن بودن او مانند فاوست نیست. او یک آدم ایرانیِ روشنفکر است که با سیستم حکومتی که می‌خواهد همه‌ چیز را با دیکتاتوری مدرن کند مخالف است. او مدرن شدنی که دولت در پی آن است را نمی‌پسندد و معتقد است این‌ها همه تقلیدِ میمون‌مانندی است که راه به جایی نمی‌برد الا تخریب فرهنگ مردم. مدیر مدرسه به طرز وسواس‌گونی هر آن‌چه را که رنگ مدرن دارد نفی می‌کند. این حالت او نشأت گرفته از حس حقارتِ انسانِ جهان سومی از مقایسه‌ی خود با فرهنگ غرب است. برمن زمانی که از فاوست صحبت می‌کند این مطلب را بیشتر توضیح می‌دهد: «گسست و شکافی که در شخصیت فاوست بود، در کشورهایی که به لحاظ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی «توسعه‌نیافته» بودند، ‌طنین خاصی داشت. این هویت [یا منزلت] «توسعه‌نیافته» گاه موجب شرمساری و گاه مایه‌ی غرور و مباهات، ‌و در بیشتر مواقع مخلوط جوشانی از هر دو بود. در قرن بیستم، ‌روشنفکران جهان سوم، این حاملان فرهنگ‌های پیشگام (آوانگارد) در جوامع عقب‌افتاده، همین گسست فاوستی را با شدّت و حدّتی خاص تجربه کرده‌اند. تنش و غذاب درونی آنان غالباً الهام‌بخش خیالات، اَعمال و خلاقیت‌های انقلابی بوده است. و لیکن این عذاب درونی در بسیاری از موارد نیز صرفاً به بن‌بستِ یأس و بیهودگی منتهی شده است.» (1384: 52)
مدیر نیز در صفحات آخر داستان در باره‌ی نمره دادن به بچه‌ها و این‌که قضاوت‌اش را از پیش کرده بود،‌ همین مطلب را به صورتی‌ دیگر نشان می‌دهد.
«و حالا می‌دیدم که این‌جا اگر اختیار با من باشد به ترتیب دارایی پدرها نمره خواهم داد. و تازه خنده‌دار این بود که با این رفتارم می‌خواستم فقر را بکوبم. و تازه متوجّه می‌شدم که این یک نوع توجیه فقر است نه تخطئه‌ی آن.» (ص 114)
مدیرِ دلسرد و دلزده از همه چیز، نمی‌داند عبای ژنده‌ی خود را به کجا آویزان کند. او به دنبال جای امن می‌گردد بی‌خبر از آن‌که در دنیایی که او در آن زندگی می‌کند هیچ جای امنی پیدا نمی‌شود. به قول برمن: «مدرن بودن یعنی تجربه‌ی زندگی شخصی و اجتماعی به مثابه‌ی گردابی عظیم، و رویارویی با این واقعیت که آدمی و جهان او پیوسته در حال فروپاشی و تجدید حیات و آمیخته به رنج و عذاب، ‌و تناقض و ابهام است: مدرن بودن یعنی تعلق داشتن به جهانی که در آن هر آن‌چه سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود. و مدرنیست بودن یعنی خو گرفتن با این گرداب،‌ پیروی از ضرب‌آهنگ‌های آن، و حرکت در بطن جریان‌های درونی آن به قصد یافتن آن صوری از واقعیت، ‌زیبایی،‌ آزادی و عدالت که چرخش توفنده و مهلک گرداب مجاز می‌شمارد. (1384: 424)
پایه‌های جامعه‌ی آن زمان مدیر که می‌خواست مدرن شود و راه مدرن شدن را مدرنیزاسیون و تقلید از غرب می‌دانست سست و ارزان است.
«با شیر و خورشیدش که آن بالا با سر، سه پا ایستاده و زورکی تعادلِ خودش را حفظ می‌کرد و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قَمچیلی که به دست داشت.» (ص 12)
مدیر مدرسه وقتی ظواهر زندگی مدرن را می‌بیند ابراز انزجار می‌کند. او بدبینانه به همه‌ی دستاوردهای «توسعه‌گر شبه‌فاوستیِ پُرمدعا» (2) می‌نگرد. او به دنبال دنیایی دیگر است که در آن «ماشین» آدم را زیر نگیرد بل‌که سواری‌اش بدهد! «فاوستْ‌نماهایِ جهان سوم در زمانی کمتر از طول عمر یک نسل راه و چاه استفاده از تصاویر و نمادهای پیشرفت را آموخته‌اند ولی در ایجاد پیشرفت واقعی برای جبران ویرانی و فلاکت واقعی که تحفه‌ی خودشان است، به طرز حیرت‌آور چُلمن و بی‌دست و پایند.» (برمن؛ 1384: 96)
مدیر از فرهنگ جامعه نیز زده شده است. او افسوس می‌خورد که عمری درس فرهنگ داده و حالا شاگردانش دست آخر مقلد‌های فرهنگ بیگانه شده‌اند. مدیر هنگامی که به عیادت معلم کلاس چهارم می‌رود که رفته است زیر ماشین با یکی از شاگردهایش مواجه می‌شود «گوشی به دست و سفیدپوش و معطر. با حرکاتی مثل آرتیست‌های سینما» (ص 74) و در آن‌جاست که با خود زمزمه می‌کند که:
«هر تکّه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت، ‌مثل ذرّه‌ای روی در خاکی ریخته‌ای که حالا سبز کرده. چشم داری احمق؟ می‌بینی که هیچ نشانی از تو ندارد؟ اَنگ کارخانه‌های فیلم‌برداری را روی پیشانی‌اش‌ می‌بینی؟ و روی ادا و اطوارش و لوله‌ی گوشی را دور دست پیچیدنش ...؟ خیال کرده بودی. دلت را خوش کرده بودی. گیرم که حسابت درست بوده؛ بگو ببینم حالا پس از ده سال آیا باز هم چیزی در تو مانده که بریزی؟ که بپراکنی؟ ‌هان؟ فکر نمی‌کنی حالا دیگر مثل این لاشه‌ی منگنه شده فقط رنگی از لبخند تلخی، روی صورتت داری و زیردست این جوجه‌های دیروزه افتاده‌ای؟ این تویی که روی تخت دار کشیده‌ای.» (ص 74)
و بعد دستش را می‌گیرد و می‌کشد کناری و در گوش‌اش هر چه بد و بی‌راه می‌داند به او و همکار‌اش و شغلش‌ می‌دهد بل‌که کمی سبک شود و دق دلی خالی کرده باشد.
هجوم فرهنگ بیگانهْ در زیر‌گرفتن معلم کلاس چهارم توسط یک آمریکایی خود را بیشتر نشان می‌دهد. انگلیس دیگر مرد اول میدان نیست و این آمریکا است که این‌بار مردم را زیر می‌گیرد. مدیر دل خوشی از بیگانه ندارد و قسمتی از بدختی‌ی که معتقد است در آن گیر افتاده‌اند را بر دوش دیگری می‌اندازد. وقتی به نقشه‌ی روی دیوار نگاه می‌کند، این زخم باز می‌شود و می‌گوید:
«دیدم واقعاً چه راحت بودیم ما بچه‌های بیست‌سی‌سال پیش! حتی جهان‌نما که می‌کشیدیم، برای تمام آسیا و افریقا و استرالیا به دو سه رنگ بیش‌تر احتیاج نداشتیم. قهوه‌ای را برای انگلیس به کار می‌بردیم با نصف آسیا و افریقا و صورتی را برای فرانسه با نصف دیگر دنیا؛ و سبز یا نمی‌دانم آبی را برای هلند و آن چندتای دیگر و حالا...» (صص 22ـ‌21)

«مدیر که ارزشی در دور و بر خود و کار خود نمی‌بیند،‌ کلافه، عصبانی و بیگانه است؛ بیگانگی نسبت به واقعیتی که آرزوهای او را تاب نمی‌آورد، او را به عصیانی نیهلیستی می‌کشاند.» (میرعابدینی؛ 1383: 9ـ 308) مدیرْ انسان عاصی مدرن جهان سومی است. «او می‌پندارد همه چیز باید با هم تغییر کند و بهبود یابد و الا تغییرات مختصر در بخشی از این پیکره چندان مفید نیست.» (شیخ‌رضایی؛ 1385: 164) و اصولاً «برای انسان مدرن یگانه راه دگرگون ساختن خویشتن، ‌ایجاد دگرگونی ریشه‌ای در کل جهان فیزیکی، اجتماعی و اخلاقیی است که در آن زندگی می‌کند.» (برمن؛ 1384: 48)
مدیر احساس بیهودگی می‌کند:‌ «احساس می‌کردم که مدرسه زیاد هم محض خاطر من نمی‌گردد. من هم نبودم فرقی نمی‌کرد.» (ص 35) او در جامعه‌ای زندگی می‌کند که با ایده‌آل‌های او فاصله‌ی زیادی دارد. او هر چندْ چوبِ تنبیه‌های ناظم را می‌شکند، بخاری‌های مدرسه را زودتر از موعد راه می‌اندازد و برای بچه‌ها کفش و لباس تهیه می‌کند، اما دست آخر از همه‌ی کارهای خود پشیمان است و این‌که با این کارها، کار به جایی نمی‌رسد و خانه از پای‌بست ویران است. او از دیوان‌سالاری وقت‌گیر و بیهوده،‌ افراد نالایق که پُست گفته‌اند و رشوه‌خواری‌ها و بگیر و ببندها بیزار و خسته است.
مدیر سابقِ مدرسهْ زندانی است. او فعال سیاسی بوده با گرایش‌های چپ. ناظم از روی دیوارْ یکی از عکس‌های بزرگ دخمه‌های هخامنشی را پس می‌زند که زیر آن روی گچ دیوار با مداد قرمز و نه چندان درشت، علامت داس و چکش کشیده بودند. ناظم توضیح می‌دهد که:
«از آثار دوره‌ی اوناست آقا. اول سال که اومدم این‌جا مدیرشون هنوز بود آقا. کارشون همین چیزها بود. روزنومه بفروشند. تبلیغات کنند و داس و چکّش بکشند آقا. رییس‌شون رو که گرفتند،‌ چه جونی کندم آقا تا حالی‌شون کنم که دست وَردارند آقا.» (ص 30)
اما مدیر که خود آل‌احمد باشد همه‌ی این‌ها را از سر گذرانده است.  آل‌احمد در جایی می‌گوید: «من همه‌اش در تعجب از اینم که چرا این نسل مؤخر [...] هنوز امید خود را در نسل پیش بسته؟ و چرا نمی‌خواهد بفهمد که دیگر از ما کاری ساخته نیست؟ آخر ما همه نشان دادیم، ما همه خسته و کوفته‌ایم؛ ما همه ساخته و پرداخته‌ایم.همه از کار مانده‌ایم.» (میرعابدینی؛ 1383: 308) و مدیرِ دست‌ساخته‌ی آل‌احمد نیز خسته و کوفته است و بدبین هم به داس و هم به چکش؛‌ و به همین دلیل است که در مورد مدیر سابق می‌گوید: «لابُد کلّه‌اش بوی قرمه سبزی می‌داده و باز لابد حالا دارد کفّاره‌ی گناهانی را می‌دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده.» (ص 12) اما با وجود این وقتی معلم کلاس سوم را بعد از مدت‌ها پنهان شدن دستگیر می‌کنند به ملاقات‌اش می‌رود!
«خوشحال شدیم و احوالپرسی و مأمور آمد و بسته‌ها را گرفت و برد و تشکّر؛ و دیگر چه بگویم؟ بگویم چرا خودت را به دردسر انداخته‌ای؟ پیدا بود از مدرسه و کلاس به او خوش‌تر می‌گذرد.
رنگ یکی از دست‌هایش برگشته بود و پیدا بود که زیر آستین‌کُت، از مچ به بالای آن را زخم‌بندی کرده‌اند. ولی چاق بود و سردماغ. ایمانی بود و او آن را داشت و خوشبخت بود و دردسری نمی‌دید و زندان حداقل برایش کلاس درس بود.» (صص 118ـ‌117)
و باز تردید که:
«آخر چرا با او حرف نزدی؟ چرا حالیش نکردی که بی‌فایده است؟ اما آیا من تقصیری داشتم؟» (ص 90)
مدیر مدرسه در برزخ مسئولیت قرار داشت. تکلیف‌اش را نمی‌دانست. هر اقدام مثبتی انجام می‌داد پشیمان می‌شد که «به تو چه؟» و این یأس و تردید را تا آخر داستان با خود دارد.
دست آخر مدیر شکست می‌خورد. او که ناتوان از اصلاح جامعه بود و به کنج مدرسه پناه برده بود در این عرصه نیز ناکام می‌ماند. او که دو بار دیگر قصد استعفا داشت این بار تصمیم خود را عملی می‌کند.
مدیر ترکه‌های ناظم را دو باره احیاء می‌کند و خشم خود را با لگدکوب کردن و ترکه زدن به بچه‌ی کلاس پنجمی که به یکی از بچه‌های کلاس پایین‌تر تجاوز کرده، نشان می‌دهد.
«جلوی روی بچه‌ها کشیدمش زیر مشت و لگد و بعد سه تا از تَرکه‌ها را که فراش جدید فوری از باغ همسایه آورده بود، به سر و صورتش خُرد کردم. چنان وحشی شده بودم که از تَرکه‌ها نمی‌رسید، پسرک را کشته بودم. این هم بود که ناظم به دادش رسید و وساطت کرد و لاشه‌اش را توی دفتر بردند و بچه‌ها را مرخّص کردند و من به اتاقم برگشتم و با حالی زار روی صندلی افتادم، نه از پدر خبری بود و نه از مادر و نه از عروسک کوکی‌شان که ناموسش دست‌کاری شده بود.» (ص 123)
کار مدیر به جایی کشیده بود که ناظم وساطت می‌کرد! و این بود که پا روی تمام عقیده‌های تربیتی‌اش گذاشت و آن اتفاق افتاد که نمی‌بایست می‌افتاد. شکست مدیر در اصلاح جامعه‌ی کوچک کامل شده بود و تنها راه همان بود که اعتراف کند:
«مسخره ترین کارها آن است که کسی به اصلاح وضعی دست بزند، ‌اما در قلمروی که تا سر دماغش بیش‌تر نیست.» (ص 114)
دست آخر مدیر تصمیم می‌گیرد وقتی پدر دانش‌آموز کلاس پنجم که از کله‌گنده‌ها بود شکایت کرد و احضار شد، هر چه در دل دارد بگوید تا بل‌که فرجی حاصل شود و سبک گردد.
«تا دو روز بعد که موعدِ اِحضار بود بود، اصلاً از خانه در نیامدم. نشستم و ماحَصَل حرف‌هایم را روی کاغذ آوردم. حرف‌هایی که با همه‌ی چرندی هر وزیر فرهنگی می‌توانست با آن یک برنامه‌ی هفت ساله برای کارش بریزد. و سر ساعت مُعیّن رفتم دادگستری. اتاق مُعیّن و بازپرس مُعیّن. در را باز کردم و سلام، و تا آمدم خودم را معرّفی کنم و اِحضاریّه را در بیاورم، یارو پیش‌دستی کرد و چای سفارش داد و «احتیاجی به این حرف‌ها نیست و قضیّه کوچک بود و حل شد و راضی به زحمت شما نبودیم...» که عرق سرد بر بدن من نشست. چاییم را که خوردم، روی همان کاغذهای نشان‌دار دادگستری استعفانامه‌ام را نوشتم و به نام هم‌کلاسی پَخمه‌ام که تازه رییس فرهنگ شده بود، دَم در پست کردم.» (پاراگراف آخر داستان)
اما دیگر افراد این جامعه‌ی کوچک در چه وضعیتی هستند؟ اینان چه کسانی‌اند؟ ما حتی نام آن‌ها را نمی‌دانیم؛ ‌معلم کلاس اول، معلم کلاس پنجم، ناظم، فراش و ... با آدم‌هایی رو‌به‌رو هستیم که اسم ندارند. معلم کلاس اول یا ناظم می‌تواند هر کسی باشد. به همین خاطر است که ما بر این عقیده‌ایم که مدرسه در این داستان جامعه‌ی کوچک شده‌ی بیرون است. جمالزاده در باره‌ی این بی‌اسمیِ شخصیت‌ها می‌نویسد که: «مؤلف به هیچ یک از این اشخاص و هم‌چنین به اشخاص دیگری که در کتاب نقشی باید بازی کنند اسمی نمی‌دهد. اشخاصی هستند بی‌نام و نشان و بی‌رمق و بی‌اعتبار و بی‌شخصیت که واقعاً سزاوار نام و نشانی هم نیستند، ‌بی‌رنگ و بی‌بو و بی‌خاصیت و گاهی با پز عالی و جیب خالی موجوداتی هستند بی‌پروبال و مأیوس و کلافه که بزور سیلی صورت خود را سرخ نگاه می‌دارند و بدون آن‌که در جیب دستمال داشته باشند کراوات شیک به گردن می‌بندند و هم‌چنان‌که عموماً زندانیان اسم و نشانی ندارند و به وسیله‌ی نمره‌ای مشخص می‌شوند برای این معلمین هم همین‌قدر کافی است که آن‌ها را معلم کلاس دو و سه و چهار و غیره بخوانیم و بگذریم و عزیزشان بداریم و دلمان برایشان بسوزد.» (1337: 172)
هر کدام از این شخصیت‌ها با وجود مشکلاتِ خاص خود زندگی می‌کنند و سعی دارند بعضی از چیزها را نفهمند و نبینند. برای معلم کلاس چهارم مهم نیست که یک بیگانه با ماشین‌اش او را زیر کرده و له و لورده نموده است. او به این وعده راضی است که در اصل چهار استخدام می‌شود، ‌حالا گیرم تا آخر عمر لنگ بزند. یا ناظم که چون معلمِ سرخانه‌ی بچه‌ی خنگ یکی از پولدارها شده دیگر خیال‌اش از بیماری مادر راحت‌تر است و می‌خواهد زن بگیرد. و بقیه‌ی معلم‌ها که بعضی قرتی‌اند و پی ادا و اطوار خودشان یا مثل معلم کلاس پنجم دل‌خوش به عکس‌های برهنه‌ی زنان. اینان هیچ‌کدام دغدغه‌های مدیر را ندارند. آن‌ها سربزیر هستند و می‌خواهند زندگی کنند. اینان «شمار کثیر «آدمک‌هایی» است که یگانه پاسخ‌شان به آشوب زندگی مدرن، صرفاً تلاش برای نزیستن است: برای اینان عامی و میان حال شدن یگانه اخلاقیاتِ واجد معناست.» (برمن؛ 1384: 24)

پانوشت:
1ـ مدیر به ناظم می‌گوید: «اصلاً انگار کن که هنوز مدیری نیامده»
2ـ برمن از محمدرضاشاه با این عبارت یاد می‌کند.

منابع:
1ـ امیری، نادر (1372) پایانامه فرآیند بازآفرینی واقعیت اجتماعی در ادبیات داستانی جلال آل‌احمد، دانشگاه تهران، دانشکده علوم اجتماعی
2ـ برمن، مارشال (1384) تجربه مدرنیته، مراد فرهادپور، تهران، انتشارات طرح نو
3ـ جمالزاده، محمدعلی (1337) مدیر مدرسه، مجله راهنمای کتاب، شماره 2
4ـ شیخ‌رضایی، حسین (1385) نقد و تحلیل و گزیده‌ داستان‌های جلال آل‌احمد، تهران، نشر روزگار، چاپ سوم
5ـ میرعابدینی، حسن (1383) صد سال داستان‌نویسی ایران (جلد 1و 2)، تهران، نشر چشمه، چاپ سوم

amirsadeghi1980@gmail.com