پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
پیوندهای حوزه فرویدی با فلسفه و فرهنگ عامه (بخش چهارم)
![پیوندهای حوزه فرویدی با فلسفه و فرهنگ عامه (بخش چهارم)](/web/imgs/21/151/3tkw21.jpeg)
اجازه بدهید این توصیف تا حدودی پیشا تئوریک را که به شما دادم بیشتر، به شیوهای انتزاعیتر، توضیح بدهم. این نهـهمه چه معنایی دارد که نمیتواند کلیسازی شود؟ اجازه بدهید به عنوان یک مارکسیست از مد افتاده یک مثال بسیار راستکیشانه و شاید شگفتیآور به شما بیاورم. فکر میکنم که ــ این تحریککنندهگیای است که من معمولا تلاش میکنم در پاریس بفروشم، اما ژاک آلن میلر معمولا آن را میخرد برای اینکه خود او یک مائوئیست قدیمی و ... است ــ مثال کاملی از چیزی که لاکان توسط نهـهمه، هیچ استثنایی وجود ندارد اما دقیقا به همین دلیل شما نمیتوانید آن را کلیسازی کنید، در نظر میگیرد، خیلی خب، مفهوم مارکسیستی مبارزه طبقاتی است. مبارزه طبقاتی به چه معنایی است؟ هر موضعی که ما نسبت به مبارزه طبقاتی اتخاذ کنیم، حتی یک موضع تئوریک، پیشاپیش لحظهای از مبارزه طبقاتی است. هر موضعی مستلزم جانبداری در مبارزه طبقاتی است، به همین دلیل آنجا هیچ موضع ابژکتیو بیطرفی وجود ندارد که ما را قادر سازد تا مبارزه طبقاتی را توصیف کنیم. به این معنای دقیق، ما میتوانیم بگوییم همین قضیه شامل حال زن نیز میشود، مبارزه طبقاتی وجود ندارد چون هیچ استثنایی وجود ندارد، هیچ عنصری وجود ندارد که از چنگ آن بگریزد. ما نمیتوانیم مبارزه طبقاتی را به معنای دقیق کلمه ادراک کنیم یا بفهمیم، چون چیزهایی که ما با آنها سر و کار داریم همواره حالتهای جزئی/نسبی هستند که تاکید کلی[accent gros]شان مبارزه طبقاتی است.
فکر میکنم دقیقا ساختار همین است وقتی که شما میگویید هیچ چیز بیرون نیست، هر موضعی که اتخاذ کنید پیشاپیش بخشی از مبارزه طبقاتی است، و دقیقا به همین دلیل است که شما نمیتوانید آن را کلیسازی کنید. یا برای اعطا کردن یک مثال فلسفی انتزاعیتر، کمتر دگماتیک، به شما، یک نگاه گذرا به هر کتاب راهنمای فلسفه روشن میسازد که چگونه هر تصور کلی یا همه در بر گیرندهای از فلسفه ریشه در یک فلسفه خاص/جزئی دارد. چگونه آن مستلزم زاویه دید یک فلسفه خاص/جزئی است. هیچ تصور بیطرفانهای از فلسفه وجود ندارد که سپس به فلسفه تحلیلی، فلسفه هرمنوتیک، فلسفه ساختارگرایانه،و... تقسیم فرعی شود. این امری تعیین کننده برای ادراک کردن است. هر فلسفه خاصی خود را و سایر فلسفهها را احاطه میکند، به بیان دقیق، نگرشاش در مورد همه فلسفههای دیگر. یا، همان طور که هگل در درس گفتارهایی درباره تاریخ فلسفه خود به آن اشاره میکند، هر فلسفه عصرمند تعیین کنندهای، از یک لحاظ، کل فلسفه است. آن تقسیم فرعی کل نیست، بلکه خود کل ادراک شده در یک حالتمندی به خصوص است.
در نتیجه چیزی که ما اینجا داریم یک تقلیل ساده امر کلی به امر جزئی/خاص نیست، بلکه نوعی مازاد امر کلی است. هیچ کلیِ تکینی تمام محتوای جزئی را احاطه نمیکند، چون هر جزئیای کلی خودش را دارد، هر کدام حاوی یک پرسپکتیو خاص در مورد کل عرصه هستند.
در نتیجه قضیه تا حدودی پیراسته میشود. آن نوعی نومینالیسم اولیه در این معنا نیست که تنها فلسفههای جزئی/خاص وجود دارند. آنجا فقط کلیهای جزئی وجود دارند. هر کلیای یک کلی است که به یک جزئیبودگی مشخص پیوست شده است. برای مثال، نهـهمه زنانه و وضعیت مردانه دقیقا یک تلاش برای حل و فصل این بنبست کلیهای بسیار زیاد را به وسیله کنار گذاشتن یک جزئی پارادکسیکال توصیف میکنند. سپس این جزئی استثناگون به طور بیواسطه به امر کلی، در معنای وافعی کلمه، تجسم میبخشد.
منظور من از این چیست؟ بیایید در مورد نمونه مثال زدنی از، فکر میکنم، این منطق مردانه دقیق استثنا بیاندیشیم ــ فیگور بانو در عشق با وقار. در فیگور بانو، این دیگری مطلق غیر قابل دسترس، زن به عنوان ابژه جنسی، وجود مییابد. آنجا زن وجود دارد، در عین حال به بهای وضع شدن همچون یک چیز غیر قابل دسترس. او، [در حالت] سکسوالیزهشده، به یک ابژه تبدیل میشود که دقیقا تا آنجا که به جنسیت در معنای دقیق کلمه تجسم میبخشد نا توانی/عجز سوژه مردانه را عرضه میکند.
یا مثالی دیگر: یک ارجاع به اروپا محوری. امروزه تحت نام چند فرهنگگرایی انتقاد کردن از اروپامحوری، و ... بسیار رایج است. فکر میکنم وضعیت تا حدودی بغرنجتر است. چند فرهنگ گرایی عملی تنها در فرهنگی میتواند ظهور کند که درون آن سنت خودش، سنت این فرهنگ، میراث مشترک خودش، به سان امری پیشآیند به نظر آید. به بیان دقیق، در فرهنگی که نسبت به خود، نسبت به ویژگیهای خودش، بیتفاوت است. به همین دلیل چند فرهنگ گرایی ــ تز رادیکال من ــ همواره دقیقا اروپا محور است. تنها درون سوبژکتویته دکارتی عصر مدرن تجربه کردن سنت خود فرد به سان یک جزء سازنده پیشآیند ممکن است، جزء سازنده پیشآیندی که میتواند به طور روششناختی طبقهبندی شود. پارادکس امر کلی و استثنای برسازندهاش اینجا قرار دارد. تصور کلی از گوناگونی مردم، هر کدام از آنها مستقر در سنت جزئی/خاص خود ، یک استثنا، یک سنت را پیش فرض میگیرد که خود را به سان امری پیشآیند تجربه میکند.
باز هم فکر میکنم که نکته تعیین کننده این است که این چند فرهنگ گرایی تنها به شرطی ممکن است که شما سنت خودتان را به سان امری به طور رادیکال پیشآیند تجربه کنید: به شرطی که شما با سنت خودتان به سان امری پیشآیند ارتباط برقرار کنید. و من باور ندارم که این کار بیرون از این نقطه تهی ارجاع ممکن باشد، نقطه تهی ارجاعی که سوژه دکارتی است.
یا بیان این قضیه به صورتی متفاوت، در یک سطح متفاوت: گره، میشود گفت، دامِ امر کلی در چیزی قرار دارد که به طور پنهانی کنار میگذارد. همان طور که میدانید، مثال کلاسیک، «انسانِ» حقوق بشر کلی، کسانی را کنار میگذارد که بشر هستند ــ گره کار حقوق بشر کلی چیست؟ ــ البته، حقوق بشر کلی است، هر انسانی نسبت به حقوق بشر محق است، اما آن وقت گره کار این است که آنانی که کاملا انسان به حساب نمیآیند چه کسانی هستند؟ ابتدا، برای مثال، شما وحشیها را کنار میگذارید. شما دیوانهها را کنار میگذارید. شما بربرهای بیتمدن را کنار میگذارید. و میتوانید ادامه بدهید: شما جنایتکارها را کنار میگذارید، شما کودکان را کنار میگذارید، شما زنان را کنار میگذارید، شما مردمان فقیر را کنار میگذارید، و الی آخر.
بنابراین حقوق بشر به هر کسی تعلق دارد: گره کار به طور معمول مطلقا همانگویانه است، نه؟ حقوق بشر حقوق هر کسی است، اما حقوق هر کسی که واقعا کاملا انسان باشد. و به این صورت شما میتوانید نیرنگی ایجاد کنید که میتواند تا انتها پیش برود طوری که هر کسی نسبت به این مجموعه [ارجاع به فرمول روی تخته] یک استثنا باشد. خوبترین نمونه ــ نمونه مورد علاقه من، تروریست چپ گرای قدیمیای که من هستم ــ ترور ژاکوبنی در انقلاب فرانسه است. در عمل هر فرد مشخصی به طور بالقوه کنار گذاشته میشود، به طور بالقوه به سان یک خودخواه ادراک میشود، میتواند توسط گیوتین، و ... اعدام شود. بنابراین، حقوق کلی هستند اما هر فرد مشخصی به نوعی با امر کلی جور در نمیآید. قلب من اینجاست، اما بیایید ادامه دهیم.
مثال خوب دیگری از این تنش میان کلی و جزئی، فکر میکنم، دقیقا تناقض پروژه دوکراتیک لیبرال است. این تناقض به رابطه میان کلی و جزئی مربوط میشود. حق کلیگرایانه دموکراتیک لیبرال برای متفاوت بودن لحظهای با مرز خود مواجه میشود که در برابر یک تفاوت عملی/واقعی سکندری میخورد. اجازه بدهید باز هم به سطح بیمزه خودم بروم، و یاد آور شوم، شما چگونه ختنه را برای نشان دادن بلوغ جنسی یک زن مینامید، کاری که، همان طور که میدانید، در بخشهای آفریقای شرقی همچنان انجام میشود. یا، یک نمونه کمتر افراطی، تاکید زنان مسلمان در فرانسه، برای مثال، بر به چهره گذاشتن روبند در مدارس عمومی، و امثالهم. حالا، این یک مورد بسیار دقیق به نظر میرسد، اما ما به عنوان لیبرالهای خوب چگونه باید این مسئله را بررسی کنیم؟
فکر میکنم تنگنایی وجود دارد که به سادگی نمیتواند برطرف شود. یعنی، چه میشود اگر ــ و این یک داستان نیست، این اتفاق افتاده است ــ چه میشود اگر یک گروه اقلیت ادعا کند که این تفاوت، حقشان برای ختنه، مجبور کردن زنان به روبند زدن در مکانهای عمومی، و غیره، ادعا کند که این تفاوت، سنت و عرف خاصشان بخشی لاینفک از هویت فرهنگی این گروه است و در نتیجه چه میشود اگر این گروه مخالفت با، برای مثال، ختنه را به عنوان تکلیفی در امپریالیسم فرهنگی، به عنوان یک تحمیل خشن استانداردهای اروپامحور، مردود قلمداد کند؟ برای مثال، اگر نه تنها مردها بلکه حتی خود زنها، اگر شما تلاش کنید به آنها آموزش بدهید، به آنها توضیح بدهید که چگونه این کار بخشی از کاراکتر مردسالارانه بدوی آنها است، اگر آنها بگویند، «نه، این بخشی از هویت فرهنگی من است»، شما چه چیزی به آنها خواهید گفت؟ چگونه باید میان ادعاهای رقابتکننده حقوق یک فرد و هویت گروهی قضاوت کنیم وقتی که، این گره کار است، هویت گروهی بخشی اساسی از هویت خود فرد در نظر گرفته میشود؟
پاسخ لیبرال استاندارد این است، چی؟ اجازه بدهید زن هر چیزی را که میخواهد انتخاب کند، اگر او میخواهد خود را ختنه کند، اجازه بدهید این کار انجام شود، به شرطی که او از گستره انتخاب های جایگزین کاملا آگاه شده باشد، مطلع شده باشد، طوری که او کاملا از بافتار وسیع انتخاب خودش آگاه باشد. پاسخ لیبرال استاندارد این است، نه؟ ما باید فقط او را به طور ابژکتیو ــ بیایید به بیانی ناشیانه بگوییم ــ از وضعیت زمینسارآگاه کنیم. اما اینجا فریب در اشارت ضمنی زیرساختیای قرار دارد که یک شیوه غیر خشن، بیطرف، از آگاه کردن فرد، از مطلع کرد او نسبت به گستره کامل جایگزینها، وجود دارد.
اجتماع خاص/جزئی، تهدید شده، ضرورتا سبک مشخص این کسب معرفت در خصوص زیستسبکهای جایگزین، برای مثال، از طریق آموزش و پرورش اجباری، آموزش و پرورش دولتی، را به عنوان یک مداخله خشن تجربه میکند که هویتاش را در هم میریزد. بنابراین گره کار همین است. اینجا، فکر میکنم، رویکرد لیبرال معمول قدری ناشیانه است. کل قضیه این است که هیچ واسطه بیطرفی وجود ندارد، هیچ روش بیطرفی برای آگاه کردن فرد وجود ندارد. شما چگونه تلاش خواهید کرد، برای مثال، زنی فقیر در یک به اصطلاح جامعه آفریقایی بدوی (دیدگاه من نیست) را آگاه کنید که ختنه کاری بربری است، و ....؟ خود شکل آگاه کردن او پیشاپیش توسط آن اجتماع همچون یک خشونت حداقلی مشخص تجربه میشود.
در ضمن، مرا سوء ادراک نکنید. موضوع من این نوع از بیطرفبودگی غربی، دروغین، نیست: خیلی خب، پس بگزارید آنها هر کاری که میخواهند انجام بدهند و غیره. موضوع من کاملا بدبینانهتر است و [حرکت به سوی فرمول جنسیت یابی] فکر میکنم حقیقت این جنبه مردانه این است که هیچ کلیت نا انحصاری بیطرفی وجود ندارد. هر کاری که انجام دهید، باید میزانی مشخص، سطحی مشخص، از خشونت را بپذیرید.
حالا، بخش نهایی من، که فلسفیتر است: لاکان با این فرمولهای جنسیت یابی واقعا تلاش میکند چه چیزی بدست بیاورد؟ فکر میکنم چیزی بسیار رادیکال، تقریبا بیسابقه، که معمولا سوء تشخیص داده میشود، کج فهمیده میشود. فکر میکنم لاکان تنها کسی بود، دست کم تا آنجا که من میدانم، که تلاش کرد برداشتی از تفاوت جنسی را شرح و بسط بدهد که در سطح سوژه دکارتی، سوژه علم مدرن، باشد.
به بیان دقیق، سوژه دکاتی، سوژه انتزاعی «فکر میکنم، پس هستم»، این سوژه تهی، انتزاعی، همان طور که میدانید، از میان جنسیتزدودگی رادیکال رابطه انسان با جهان ظهور میکند. به بیان دقیق، حکمت سنتی همواره انسانمبناانگارانه و سکسوالیزهشده بود. ادراک پیشا مدرن، سنتی، از جهان توسط تقابلهایی ساختار مییافت که یک اشارت ضمنی جنسی نازدودنی به دوش میکشیدند: ین/یانگ؛ روشنی/تاریکی؛ فعال/منفعل. آنجا نوعی کلیسازی انسانمبناانگارانه تقابل جنسی وجود دارد. این شالوده انسانمبناانگارانه انطباق استعاری، رابطه آیینهای، میان عالم صغیر [انسان] و عالم کبیر را امکانپذیر میسازد: ایجاد کیهانشناسیهای ساختاری میان انسان، جامعه و جهان؛ جامعه همچون ارگانیسمی با یک فرمانروا در راس آن، و الی آخر؛ تولد جهان از طریق وصلت زمین و خورشید، و غیره.
در جهان مدرن، برعکس، واقعیت با ما به سان امری ذاتا ناـانسانمبناانگارانه روبرو میشود، به سان یک مکانیسم کور که، همان طور که معمولا میگوییم، به زبان ریاضیات سخن میگوید، و در نتیجه تنها میتواند در فرمولهای بیمعنا بیان شود. هر جستجویی برای یک معنای عمیق تر پدیدهها حالا به سان پسماندهای از انسانمبناانگارگرایی سنتی تجربه میشود. رویکرد مدرن این است: جهان معنایی ندارد.
(متاسفم که برای ورود به این بحث فرصت ندارم برای اینکه چیزی که اکنون روی آن کار میکنم ــ این شاید موجب شگفتی شما شود ــ یک خوانش پر تفصیل از فیزیک کوانتم است. چرا؟ برای اینکه آن عرصه بسیار مهم نبردی است که تاریکاندیشان نیو ایجی [New Age] معمولا ضد حمله میزنند. خودتان میدانید، این نوع از «فیزیک کوانتم یک روش جدید برای ترکیب کردن علم غربی با حکمت شرقی میگشاید»، و الی آخر. فکر میکنم ،مطلقا چنین کاری درست نیست، حتی تا حدودی برعکس. فکر میکنم فیزیک کوانتم نقطه اوج مدرنیته است، اما، خیلی خب، ما شاید بتوانیم وارد این بحث شویم. اجازه بدهید ادامه دهم.)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست