چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

دومین قسمت از مجموعه مم – خرس سیاه بلوچی ساخته شد



      دومین قسمت از مجموعه مم – خرس سیاه بلوچی ساخته شد
...

مستند مم خرس سیاه بلوچی، دومین قسمت از مجموعه سه قسمتی مم به کارگردانی و تهیه کنندگی مهدی چلانی است. در این مستند 42 دقیقه ای، وحید عابدینی گلنگشی، دستیار کارگردان، عظیم عابدینی، تدوین و شهریار ربانی، بعنوان گوینده متن همکاری داشته اند. مهدی چلانی کارگردان این مجموعه معتقد است، هر قسمت از این مجموعه بر حسب اهدافی از پیش تعریف شده ساخته شده است. قسمت اول این مجموعه با نام، مم – خرس سیاه بلوچستان که با صدای شهره لرستانی آماده شده بود و طی یک سال اخیر، بارها و بارها از شبکه های مستند و جام جم پخش شده است، این قسمت به بیان کلیاتی از پراکنش خرس سیاه آسیایی و زیر گونه بلوچی آن در ایران می پردازد و مهمترین هدف آن معرفی این گونه  و زیستگاه آن، به مردمی است که با این جانور همزیست هستند.

چلانی کارگردان این مجموعه:

مهم ترین هدف ساخت این قسمت از مجموعه با نام مم – خرس سیاه بلوچی که در آن هداف و همچنین ساختار فیلم تا حد زیادی نسبت به قسمت اول تغییر می کند، افزایش قدرت تشخیص و استنباط تماشاگر از وضعیت خرس سیاه، و باید و نباید های موجود در مسیر حفاظت از این جانور است.

فیلم بدون هیچ توضیحی با حمله ماده خرس سیاه در دفاع از توله هایش آغاز می شود، حادثه ای که سالها پیش اتفاق افتاده بود. سپس تیتراژ ابتدای فیلم( مم – خرس سیاه بلوچی ) با لوگویی از جای دست خرس سیاه که داخل آن واژه محلی مم به معنای مادر حک شده است. مم نامی است که مردم بومی بلوچستان بر خرس سیاه گذارده اند.

پرده اول همچنان ادامه می یابد، تصاویر منقطع و گاه متضاد از صدای تخریب صخره ها و درختان در دل جنگل توسط ماشین های راه سازی، دارکوبی که در سکوت و آرامش طبیعت در حال سوراخ کردن تنه درختان است، دره های وسیع و پوشیده از نخل، خشکسالی، اعتراض مرد کشاورز به تغذیه خرس از محصولات کشاورزی، دام های پراکنده در دل کوهستان و مردی که با نشان دادن زخم های روی صورت و دست هایش عاملین را جنایتکار می نامد و ...  با ریتم خاصی همچنان بدون توضیح پشت سر هم به نمایش گذاشته می شوند. تصویر همچنان با نشان دادن دو پلان مختلف از ردپای خرس بر روی بستر شنی رودخانه خشک، به غروب خورشید کات می خورد. غروبی که در واقع به منزله نابودی آخرین جمعیت باقی مانده از خرس های سیاه بلوچی است. شب است. شاخه های نخل با بک گراند مهتاب. ناگهان خرس سیاهی آرام از لابلای یکی از این شاخه ها بیرون می آید و به مسیرش ادامه می دهد. تصاویر همچنان بدون توضیح و در سکوتی خاص ادامه می یابند. ناگهان با یک کات دیگر، گروهی از روستاییان فریاد کشان و مشعل به دست وارد کادر می شوند. خرس با تعجب در گوشه ای از دوربین ایستاده و به سمت سر و صدا مدتی خیره می ماند. کات. روستاییان با دیدن خرس به سمت آن یورش می برند. خرس به سرعت اقدام به فرار می کند. یکی از روستاییان پس از چند قدم دویدن، می نشیند و تفنگش را به سمت خرس نشانه می رود و در واقع به آخرین جمعیت باقی مانده از خرس های سیاه، شلیک می کند. خرس با نعره بلندی نیم دور به دور خود می چرخد و در حالی که تیر به پای راستش اصابت کرده، همچنان به فرار خود ادامه می دهد.  این تصاویر تا جایی ادامه می یابد که تماشاگر خرس را بی حال، و غرق در عرق در حالی که با ترس به اطراف نگاه می کند بر روی زمین می بیند و یک لحظه بعد، صدای تیر و سکوت مطلق و جنازه خرس سیاهی که بی رمق بر روی زمین افتاده است. او در کمال بهت، برای اولین بار، شاهد مرگ یکی از کمیاب ترین گونه های پستاندار روی زمین می شود. در انتهای این پرده، تماشاگر لحظه به لحظه بدون هیچ توضیحی به سمتی سوق داده می شود که در ضمیر ناخودآگاه خود شروع به طرح سوالات بیشماری می کند که شاید تعدادی از آنها سوال مشترک میان او و من یعنی کارگردان این فیلم باشد. کات. یک ماه بعد.

هدف من در پرده اول درگیر کردن تمام و عیار تماشاگر با موضوع است. من معتقدم، تماشاگر می بایست در چند دقیقه اول فیلم کلیاتی از همه فیلم بدست آورد. اینکه فیلم در مورد چه چیزی و یا چه مشکلی است و حتا اینکه آنها قرار است برای دیدن چه فیلمی وقت بگذارند؟ آنها باید آنچنان از نظر عاطفی درگیر شوند که بتوانند فیلم را با کمال میل تا انتها دنبال کنند.

جاده ای خلوت، باریک و طبیعتی خشک و گرم، اینها همه آن چیزی است که از داخل ماشین پیداست. روستایی قدیمی با افراد بومی و گفتگوهایی که از جستجوی چیزی حکایت دارند.

از این به بعد من تلاش می کنم پس از ده دقیقه نفس گیر و پر تنش رفته رفته به آرام کردن عواطف برانگیخته تماشاگران خود بپردازم. آنها از این به بعد می بایست در پی کشف یک سوال مشترک باشند: آیا خرس های سیاه واقعا اینقدر آسیب رسان و خطرناک هستند که مردم اقدام به کشتن آنها می کنند؟ این بطور قطع سوال مشترکی است که بعد از پرده اول پرسیده می شود.  من با بیان این سوال درغالب نریشن و در ابتدای پرده دوم، به تماشاگر خود تاکید می کنم که تا انتهای فیلم در کنار هم هستیم. و این اولین و آخرین تاکیدی است که بر بیننده وارد می شود. به همین دلیل تماشاگران در سراسر این پرده، برای پاسخ دادن به این سوال و چندین سوال دیگر با شخصیتی دراماتیک همراه می شوند. شخصیتی که در مسیر خود به شدت سرسخت و جدی است. من بعنوان یک فیلمساز، در تلاشم تا بتوانم با استفاده از ویژگی های شخصیت فیلم و گفتگوها و اتفاقاتی که ایجاد می شود، میان این فرد و تماشاگر یک ارتباط عاطفی و یک همراهی و همبستگی ایجاد کنم. این عملا شاید مشابه چیزی باشد که در پرده اول اتفاق افتاد، اما با سبکی متفاوت تر. تماشاگر در سرتاسر پرده دوم که بیشترین زمان فیلم را به خود اختصاص می دهد برای اولین بار تجربیاتی را بدست می آورد و با چیزهایی آشنا می شود که تا کنون حتا به آنها فکر هم نمی کرده است. اولین تجربه او، همراهی زنی خوش پوش اما کاملا بومی با لباسهایی زیبا اما جسور است. او در پاره ای از فیلم، هر چند بصورت کوتاه، بعنوان راهنمای قسمتی از زیستگاه خرس ایفای نقش می کند. نام این زن خیر بی بی است. زنی است مهربان با عقاید و باورهایی خاص، ناب و منحصربفرد، که تنها از قومی، با اصالت بلوچ می انتظار توان داشت و اینجاست که تماشاگر بار دیگر شگفت زده می شود. خیر بی بی هنگام عبور از کنار کپه سنگی که بر حاشیه رودخانه خشکی قرار دارد، می ایستد، رو به همراهش که با این فرهنگ کاملا بیگانه است می کند و از او می خواهد تکه سنگی را بر داشته و بر روی سایر سنگ ها قرار دهد. او معتقد است که خدا بزرگ است و این تکه سنگ بعنوان نذر می تواند رفع نیاز کند. در جایی دیگر او به احترام طبیعت در محل ورودی دره می ایستد و تکه سنگ بزرگی که در مدخل دره قرار دارد را می بوسد و شروع به دعا و راز و نیاز می کند. این خلوص نیت و عقاید و باورهای اصیل بلوچ که همواره احترام به طبیعت و همه آنچه در طبیعت است را سرلوحه امور خود قرار می دهد همان چیزی است که هر تماشاگری را می تواند به وجه بیاورد. بعد از جدایی از خیر بی بی و همراهانش، تماشاگر، شخصیت اول فیلم را یکه و تنها در دل طبیعتی سر سخت و خشن می یابد. او فردی است ماجراجو و همانند زیستگاهی که در آن زندگی می کند سر سخت، که هر چند در برخی صحنه ها فرد و یا افرادی او را همراهی می کنند، اما در غالب موارد تنهاست و به دنبال جواب دادن به سوال و یا سوال هایی است که ذهن او و تماشاگرانش را مشغول کرده اند. او لحظه به لحظه در زیستگاه خرس های سیاه حرکت می کند، به استراحت می پردازد و با افراد بومی جدیدی آشنا می شود. در یکی از همین گشت و گذارها، او با پیرمرد چوپانی آشنا می شود و نظر او را در خصوص خرس سیاه جویا می شود. اینجا نیز یک نقطه عطف دیگر وجود دارد تا تماشاگر مجددا به وجه بیاید و در تفکری عمیق فرو رود، و آن زمانی است که پیرمرد ژنده پوش با لباس های کوتاه و کهنه، گویی که سالهاست از جوامع انسانی به دور است با جدیت تمام در حالی که عصایش را که یک بطری سبز رنگ آب بر سرش بسته و بر دوشش انداخته و کیسه حاوی ناس ( نوعی مواد مخدر طبیعی) در دست دارد بیان می کند که خرس سیاه زمانی انسان بوده و به نفرین پیغمبر به خرس تبدیل شده است. او معتقد است اگر من، شما و همه ما خلافی انجام دهیم پیغمبر نفرینمان خواهد کرد و ما به خرس تبدیل خواهیم شد. فیلم همچنان ادامه می یابد و با افراد دیگری نیز مصاحبه می شود. یکی خرس را خوب و بی آزار و دیگری آنرا خطرناک و درنده می داند. اینجاست که من تلاش دارم مجددا یک سوال پیچیده دیگر در ذهن تماشاگر فعال ایجاد کنم: آیا خرس های سیاه واقعا خطرناک هستند؟ اینجاست که او یعنی شخصیت اول فیلم، بار دیگر تماشاگر خود را غافلگیر می کند. او در اقدامی بی سابقه نظرات مختلف را مورد آزمون و خطا قرار می دهد. به تنهایی در نخلستانی که خرس در آن رفت و آمد دارد می خوابد و تلاش دارد تا با استفاده از بوی خرمای ترشیده، بتواند خرس را بطرف خود جلب کند. پس از چهار شب خرس می آید. آن جانور آرام و بی صدا اقدام به خوردن خرماها می کند تا اینکه شخصیت اول که بی حرکت در زیر درخت خوابیده است نظرش را جلب می کند، به او نزدیک می شود و او را بو می کشد، اما بدون هیچ توجهی به آرامی دور می شود. من بعنوان کسی که سالهاست در قسمت های مختلف ایران با جوامع محلی برخورد داشته ام و ارتباط میان آنها و حیات وحش رامورد بررسی قرار داده ام، معتقدم ترس انسان از درنده بودن گوشتخواران بزرگ جثه و عدم شناخت صحیح ویژگی های رفتاری این جانوران ریشه در باورها و عقاید قدیمی آنها دارد و آنرا مهمترین عامل کشته شدن خرس های سیاه می دانم. بنابراین باید به مردم عکس عقایدی که سینه به سینه به آنها رسیده است را نشان داد تا آنها قبول کنند. تصویر بجای کلام.

در ادامه تماشاگر پس از طی فراز و نشیب های بسیار به همراه شخصیت اول فیلم وارد غار یکی از خرس هایی می شوند که قبلا از آن تصویر برداری شده است. غاری بزرگ، بسیار خنک، با دالانهای تو در تو، که در هر قسمت آن رد و نشانی از خرس سیاه می توان یافت. بعدها با استفاده از دوربین های تله ای مشخص می شود که این خرس همسایگانی نیز دارد. خفاش های دم موشی به همراه روباه و یک خانواده از تشی. اینها چهار گونه پستانداری بودند که در کمال آرامش و به دور از هر گونه تنشی در کنار یکدیگر در یک غار زندگی می کردند. رفته رفته فصول سال یکی پس از دیگری تغییر می کند و تماشاگر با توجه به وضعیت ظاهری شخصیت اول فیلم آنرا در می یابد. ضربه نهایی و شاید کاری که دوباره تماشاگر را در بهت فرو می برد، در پرده سوم که کوتاه ترین پرده موجود در تمام این فیلم است وارد می شود. آنجا که پس از گذر یکسال، شهریار ربانی با صدای گیرای خود بیان می دارد: پس از سرکشی های مجدد، بسیاری از لانه هایی که قبلا فعال بودند خالی از سکنه یافت شدند . حتا رد و نشانی از خرس های سیاه مجددا یافت نشد. گزارش های سالیانه حاکی از تلفات 5 الی 6 قلاده ای آنها در طول سال می باشد و ...    . این در حالی است که متن بر روی نماهای پن از گستره وسیعی از سکوت بر روی زیستگاه خرس سیاه حرکت می کند و تماشاگر را وادار می کند که در یک لحظه به مرور تمام چیزهایی که از ابتدای فیلم تا انتهای آن دیده بوده است بپردازد و با حسرت از خود بپرسد: یعنی خرس هایی که من دیدم، همه از بین رفتند؟ من در سرتاسر این فیلم تلاش کرده ام تا با زبان تصویر با تماشاگران خود ارتباط برقرار کرده و آنها را از جزئیات کار مطلع نمایم. من معتقدم در یک اثر تصویری، تاکید بر زبان تصویر را شاید بتوان به نوعی احترام به درک و شعور تماشاگر دانست، تا او خود ببیند و استنباط کند. قرار نیست در این اثر تصویری  چیزهایی بیان شود که خود گویا هستند و توضیحاتی ارائه شود که تماشاگر می تواند آنها را استنباط کند. این فیلم تقریبا طی 20 روز در دو شهرستان ایرانشهر و نیکشهر به نمایش درآمد. همچنین علاوه بر تحسین جامعه محیط زیست ایران، موفق شده است برای شرکت در بازار فروش جشنواره ویزیبل دوریل سویس نیز انتخاب شود.