سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

«ماندن» یا «رفتن»: مسئله در این نیست!



      «ماندن» یا «رفتن»: مسئله در این نیست!
ناصر فکوهی

واژه «مهاجرت» در  فرهنگ اسلامی و ایرانی را می توان به دلایل گوناگونی با واژه «دایاسپورا» (diaspora) در فرهنگ یهودی – مسیحایی مقایسه کرد. در این مفهوم به معنای «پراکنش» در یونانی،مهم ترین وجه، به  گونه ای، «دوری» یا «تبعید»  خواسته یا ناخواسته است که در بطن خود تمایل به «بازگشت» به «اصل» ی از دست رفته، اما همواره مورد آرزو، را حمل می کند. هجرت و هجران وغم هجر در فارسی به خوبی ما را با  چارچوب های شناختی و زبان شناختی ای که مفهوم مهاجرت را در بر می گیرند، آشنا می کند. هم از این رو هر چند در تاریخ مدرن، بی شک باید مفهوم مهاجرت را فراتر از منشاء یهودی آن پس از ویرانی معبد و دولت باستانی یهودیان و در سنت اسلامی ما، در هجرت بنیانگزارانه  پیامبر اسلام دید، اما نباید در عین حال از یاد برد که مدرنیته مفاهیمی جدید را در این واژگان قرار داده است که به نوعی با مفاهیم باستانی نزدیکی دارند.

مفاهیم جدید عمدتا در حوزه هویتی قابل تعریف هستند. فرایندهای مهاجرتی که به دلایل بی شمار از هزاران سال پیش در جهان به چشم می خورند و امروز در همه کشورها،  جمعیت هایی را در قالب های عموما اقلیتی بر جای گذاشته اند. مهاجرانی که گاه به دنبال ضربات سخت و دردناک و حتی  سرکوب های شدید و قتل عام ها، جایی برای التیام زخم های خود یافته اند؛ گاه در پی انقلاب های و تنش های سیاسی بزرگ، و گاه حتی به دلایلی بسیار ساده تر تنها برای رسیدن به موقعیت های اقتصادی مناسب تر برای کسانی که هیچ امیدی به یافتن آن موقعیت ها در سرزمین خود نداشته اند. بدین ترتیب بسیاری از مهاجران موج های نخست، کسانی نبوده اند جز مردمانی عادی که برای به دست آوردن قطعه ای زمین برای کشاورزی (برای مثال یونانیانی که از پیش از میلاد به ایتالیا مهاجرت می کردند) یا برای یافتن شغلی ولو با دستمزدی اندک و بسیار سخت ( همچون آسیایی های شرقی در قرون هجده و نوزده که روانه آمریکا شدند و بسیاری از آنها بودند که راه آهن  سراسری این کشور را ساختند) و یا حتی کشاورزان اروپایی فقیری که به آمریکا وارد شده و روانه غرب «وحشی» و بیابانی می شدند تا آنجا را آباد کنند.

در میانه قرن بیستم، مراکز بزرگ مهاجرت و فرار نخبگان یا مردمان عادی (هر چند دلایل بسیار متفاوت بود) به کشورهای اندکی محدود می شدند، کشورهایی چون فرانسه (برای بسیاری از ایتالیایی ها، اسپانیایی ها، یهودیان و لهستانی ها و غیره)، بریتانیا (برای  ساکنان مستعمرات پیشین همین کشور) و به ویژه ایالات متحده ( برای  اکثریت کشورهای  دیگر جهان به خصوص روشنفکران و هنرمندان اروپایی گریزان از فاشیسم و فقرای روستایی همین قاره در کنار مردمان نگون بخت جهان سوم). همه این مردمان، در پی آینده ای بهتر برای  خود و بیشتر از آن برای فرزندان خود بودند. آینده ای که در آن، بازسازی و شانسی جدید برای جبران گذشته تخریب شده و امیدهای از دست خود را می دیدند. این مهاجران، همگی تصور و بهتر است بگوئیم توهمی مبهم از دستیابی به فرهنگی جدید داشتند که در آن بتوانند  «خود» دیگری بیافرینند و یا گذشته های تلخ وداع کنند. هر چند بودند در میان آنها کسانی نیز که  با امید های واهی «بازگشتی سریع» به میهن را در سر داشتند: کسانی که ده ها سال می گذشت و حاضر نبودند چمدان های خود را کاملا بگشایند و خالی کنند و آنها را در انباری جای دهند و همواره  فکر می کردند که «بازگشت» برای همین فرداست. کسانی که ذهن خود، در جهانی که از دست رفته بود و بازگشتی به آن ممکن نبود می زیستند اما آن جهان را چنان واقعی می پنداشتند که حاضر نبودند دست از اندیشیدن به آن،  شنیدن و بوئیدن و لمس کردنش به هر قیمتی ولو  به بهای فرو رفتن آرام اما عمیق درون جنون دست بردارند.    

اما برای اکثریت بزرگ مهاجران، «گذشته» مرده بود، و اگر هم پایندی به فرهنگ وجود داشت میان «بازماندگانی» بود که می دانستنند «گذشته ها» برای همیشه مرده اند. آنها همچون میزبانان جدیدشان به فرهنگ و آینده جدید باور داشتند: به «دیگ ذوب»ی (melting pot)  به خصوص در آمریکا، که تصور می شد و خود تصور می کردند درون آن خواهند جوشید و در قالب و رنگ و بوئی جدید زاده خواهند شد تا اسطوره «سبک زندگی امریکایی» (american style of life ) قدرت بیشتری بگیرد، اسطوره ای که درست در سال های پس از جنگ جهانی دوم بیشترین تاثیر را داشت: خوشبختی، رفاه، آزادی، شغل مناسب، ثروت، خانه ای از آن خود، با یخچالی برای فرو نشاندن عطش شب های گرم و تلویزیونی برای گرم کردن شب های سرد، چهره هایی خندان، رفاه و نیک بختی ابدی. منظور از «دیگ ذوب» در نظریه های جامعه شناختی نیز دقیقا همین بود: همین فرهنگ جدید و قدرتمند، همین آتشی که در زیر دیگ شعله می کشید و  همه فرهنگ های دیگر را درون خود و درون یکدیگر می جوشاند تا از آنها یک فرهنگ جدید و  ترکیبی آمریکایی بسازد: هم رفاه مادی، هم ارزش های اخلاقی، هم «پایان خوش»، هم پیروزی نیکی بر بدی ، هم قهرمانان شکست ناپذیر و هم بدکاران و شیطان صفت هایی که در آتش بدی های خود می سوختند، و هم خداوندی که با  برکت خود بر همه این ماجراها نظارت داشت: الگویی نیمه افسانه ای و نیمه واقعی که باتولید هر روزه خود را در سینمای هالیوودی می یافت و از همین راه تلاش می کرد اسطوره سبک زندگی امریکایی ، یعنی یک زندگی  راحت و آسوده و سرشار از فراوانی های مادی و در عین حال آکنده از شرافت و اخلاق دینی را به همه وعده بدهد.

در این حال الگوی اروپایی مهاجرت نیز، با تقلیدی ناقص و نیمه کاره از  مدل آمریکایی، بر روی همین سازوکار  عمل می کرد و  فقر جهان را به سوی خود می خواند تا التیام یابد و بتواند «برابری، برادری و آزادی» شعار  وعده داده شده در انقلاب فرانسه را دویست سال پس از آن به همگان بچشاند. دولت رفاه آنجا بود، مدارس و بهداشت و دانشگاه ها و تفریح و سبزی و زیبایی و فراغت و هنر و آسایش رایگان و حتی فرهنگی که می توانست  مخالفان آسودگی و بی فرهنگی آمریکایی را در میان دو جنگ جهانی، به اروپا جلب کند و به ویژه پاریس را میزبان هنرمندان آمریکایی کند(نگاه کنید به فیلم رویایی وودی آلن: پاریس در نیمه شب) که نمی توانستند ابتذال را در خانه خود تحمل کنند. اما اگر این مهاجرت روشنفکرانه، بیشتریک حاشیه کمابیش پر هیاهو اما نه چندان مهم بود، مهاجرت میلیونها انسان با همان امید ها و آرزوها برای خود و فرزندانشان، برای زندگی در جهانی بهتر و بهتر کردن جهان، امیدهایی واقعی بودند هر چند سرانجام هایی نه چندان  خوش.  

 از این رو بود که پنجاه سال بعد از امواج گسترده  مهاجرتی به اروپا و آمریکا که تا نیمه دهه هفتاد به شدت ادامه داشت،  در اوایل قرن بعد، گویی آغاز هزاره سوم، با برج های دوقلوی نیویورکی که در آتش سوختند و فرو ریختند، آرزوها و امیدها و  اسطوره های مهاجران نیز یک به یک فرو می ریخت و تصویر زیبایی به زیبایی  نقاشی های پر رنگ و روشن امپرسیونیستی قرن «زیبا» ی نوزده، به کلی دگرگون شده ، چهره  تصاویر تیره و سیاه استبداد قرن بیستمی و سپس چهره واژگون و گاه بی معنای هنر پست مدرن را به خود می گرفتند. 

البته تردیدی نبود و این واقعیت داشت که  انباشت سرمایه های  اقتصادی، و  پیشروی تقریبا بی وقفه آمریکا در  تقویت  قدرت  نظامی خود و گسترش آن به کل جهان و سرانجا سقوط رقیب مستقیم آن یعنی شوروی پیشین، سبب شده بود، که انباشت مشابهی نیز در حوزه های هنری و علمی  نیز در این کشور انجام بگیرد و به نوعی این  پهنه را به مکانی برای پیشرفته ترین کنش های ذهنی و مادی در این زمینه ها تبدیل کند که گروه بی شماری از هنرمندان، دانشمندان،  روشنفکران  سراسر جهان را در خود گرد آورد. گروه هایی از مهاجران که طبعا با انگیزه بی پایان خود و با انرژی جوانی خود که هنوز در نسل دوم کمابیش حفظ کرده بودند،  می توانستند به  پیشرفت کشورهای میزبان پدران خود  در تمام عرصه های علم و هنر  تداوم ببخشد. اما آنچه بسیار کمتر  قابل تصور بود از یک سو در هم شکستن نظریه «دیگ ذوب» بود که نشانه آن حفظ و حتی تقویت (در شرایط بحران) هویت های غیر آمریایی و غیر اروپایی در چارچوب های زبانی و  فرهنگی اولیه خودشان بود (چینی ها، ایتالیایی ها،  یهودیان،  ایرانی ها و غیره) که نه فقط در نسل اول حاضر به جدایی از فرهنگ های خویش نشدند، بلکه حتی به گونه ای متناقض در نسل های دوم و سوم، و پس از بروز بحران های بزرگ اقتصادی در کشور میزبان، شاهد نوعی تمایل فرزندانشان به فرهنگ های اولیه ای  که گاه هرگز آن را تجربه نکرده بودند، نیز شدند. فرهنگ های مادری که خود را رفته رفته به صورت های ذهنی و مادی، هنری، اقتصادی و سیاسی و اجتماعی در سرزمین میزبان در همسویی یا در مخالفت با آن می ساختند و یک تکثر قومی – نژادی- ملی تقریبا غیر قابل مدیریت را به آن کشورها تحمیل می کردند.

ضربه دیگری که به این تصورات وارد آمد، فرو پاشی اسطوره های  «سبک زندگی» آمریکایی و «دولت رفاه» اروپایی  بود که انعکاس خود را در سینمای هالیوودی از یک سو و تغییر رادیکال سیاست های مهاجرتی کشورهای اروپایی از سوی دیگر بروز می دادند: اقتصاد هایی که چشم اندازهای  پیش روی خود را در کوتاه و دراز مدت تیره می دیدند،  بازگشت شبح فقر و بیکاری و بحران دهه سی که تصور می شد برای همیشه به  حافظه تاریخی  سپرده شده است، آنهم در شرایطی که همه می دانستند و می دانند که دیگر جنگ هایی بزرگ برای  از میان برداشتن «ملی گرایانه»  سرریز جمعیت وجود نداشت و ندارد و دیگر کسی حاضر نیست خود را به کشتن دهد و دست به کشتار دیگران بزند تا به اصطلاح «وطن» را حفظ کند. 

در این میان، مهاجرت، و مهاجر بودن، و یا اصولا داشتن تباری دیگر، لزوما یک نقص نبود و  می توانست به شکلی متناقض به یک امتیاز تبدیل شود زیرا جامعه هر چه بیشتر به سوی  جماعتی شدن ( اولویت دادن به جماعت قومی – زبانی خویش به زیان سایر جماعت ها) می رفت.  سیاهان دیگر لزوما احساس حقارت نمی کردند و مفهوم «سیاه بودگی»(negritude) از نوشته های فانون(Fanon)، تا شعر سه زر(Césaire) به نقاشی، عکس و سینما راه یافت، همه جا مطرح بود. هیسپانیک ها دیگر ابایی از آن نداشتند که از گذشته های بومی خود سخن بگویند، سرخپوستان از  فرهنگ نیاکانی، چینی ها و ایرانی ها از امپراتوری های باستانی شان  و... .البته  این روند، روندی بود بسیار منفی برای رشد و توسعه دموکراتیک و  ارزش هایی که فرایند جهانی شدن بیش از پیش بر آنها تاکید می کرد.  در واقع جهانی شدن، همانگونه که آپادورای (Arjun Appadurai) جامعه شناس برجسته هندی تبار آمریایی نشان می داد،  نمی توانست همچون گذشته از اسطوره جدیدی که به آن شکل داده بود و از سال های دهه 1980 به شدت محور تمام استدلال هایش قرار  داد، یعنی جهانی که در آن شایسته سالاری  همه مرزها را از میان بر خواهد داشت، ادامه دهد، زیرا کسانی که به سوی این شبح حرکت می کردند، بسیار زود در می یافتند که حتی  نخستین  موانع زبانی را نیزدر طول یک عمر و در چند نسل نمی توانند پشت سر گذارنند ( تجربه عرب ها و سیاه پوستان فرانسه و هیسپانیک های امریکا این را نشان می دهد). بزودی  تعداد هر چه بیشتری از  افراد از نخبگان تا مردم عادی در می یافتند که مرزهای  دولت های ملی صرفا در  محدوده های جغرافیایی آنها قرار ندارند و جهانی شدن تصنعی بودن خود را تنها جایی که مسئله ویزا و گذار فیزیکی از یک مرز واقعی پیش می آید نشان نمی دهد،  بلکه در کنار این مرزها،  مرزهای زبانی، شناختی، نمادین، نشانه ای  و بسیاری مرزهای دیگر که  فرهنگ های را از یکدیگر جدا کرده و سیستم های هژمونیک و سلسله مراتبی را ایجاد می کند، همچنان پا برجا هستند. در یک کلام درک می کردند که جماعتی کردن و جماعتی شدن ، تنها در میان اقلیت های اتفاق نیافتاده است، بلکه در اکثریت های  دارای هژمونی و یا اقلیت های  قدرتمند در حاکمیت ها و یا دارای  توان بالای  دستکاری بر سایر مردمان بیش از پیش بر قرار است.

مهاجرانی که چشم امید بدان داشتند که  به  «جا افتادنی» کامل برسند، به تدریج دریافتند(البته زمانی که دیگر بسیار دیر بود) که  پسشرفت برای اکثریت قریب به اتفاق آنها  تنها در مقیاس خاصی از سلسله مراتب اجتماعی امکان پذیر بوده است و حتی نخبگان آنها نیز بیش از هر چیز به مثابه بهترین متخصصان شناخت کشورهای  اصلی ای که از آنها  پا به کشور میزبان گذاشته بودند، و یا به مثابه نمونه های عالی و  قابل تقدیر هنرهای «بیگانه» و «دوست داشتنی» و روحیه های «شاعر گونه ای» که در ذهن  صاحبان اصلی پهنه های سرزمینی درباره کشورهای آنها وجود داشت، مطرح هستند. در یک کلام درک کردند، که  شاید محکوم باشند تا ابد و یا دستکم تا زمانی که دولت های ملی  وجود دارند، در دوگانه «مهاجر موفق»/ «مهاجر ناموفق» و یا «فرزند موفق یک مهاجر» ایفای نقش کنند و نقش دیگری به آنها واگذار نشود، مگر آنکه برای همیشه با هویت خود ، با دیگر بودگی خود و با تفاوت هایشان وداع کنند و تازه در آن حال نیز شانسی اندک برای  جای گرفتن واقعی در آن جامعه داشته و نقش درختی از «موفقیت» را خواهند داشت که جنگلی از  شکست ها و نومیدی ها را پنهان می کند.

اما پرسشی که شاید در این جا به وجود بیاید این است: چرا به رغم «شکست» کمابیش پروژه دایاسپورایی، مهاجرت نه تنها متوقف نشد بلکه همچنان با رشدی روزافزون تا به جایی پیش رفت که کشورهای مرکزی  شروع به پذیرش قطره چکانی «بهترین» ها در سرزمین خود بکنند؟ پاسخ این پرسش را بیشتر از آنکه بتوانیم در مقصد بیابیم باید در مبداء بجوئیم. واقعیت در آن است که رابطه مرکز اتوپیایی و پیرامون دیستوپایی همچنان با قدرت باقی ماند و ساختارمند شد و حتی تقویت گردید، زیرا دقفرانسیل جهنمی میان این دو به یکسان باقی ماند. بدین معنا که هر چند مهاجرانی که روانه کشورهای «آرمانی» می شدند دستکم در نسل نخست خود، زندگی خود را با حسرت «سرزمین مادری» به پایان می بردند و در نسل های بعدی یا باید به کلی آن سرزمین را تبدیل به یک خاطره تزئینی می کردند و یا طعم تلخ تبعیض را در بسیاری از موارد می پذیرفتند، اما آنچه در کشورهای پیرامونی گذشت به مراتب تلخ تر و  دوزخی تر بود. این کشورها در طول بیش از نیم قرن به  جهنم هایی واقعی بدل شدند و اگر از چند مورد خاص همچون چند کشور معدود  آمریکای لاتین (نظیر شیلی و آرژانتین و برزیل) بگذریم در سایر موارد، شرایط به چنان بحران های آنومیکی رسید که «ماندن» بیش از هر چیز معنایی مبارزه ای تعمدی و خود خواسته و یا حتی نوعی فداکاری برای هدفی که به هیچ عنوان مطمئن نمی نمود، پیدا کرد و رفتن راه حلی ناگزیر همچون تخته چوبی در دریا که غریقی با نومیدی به آن می چسبید. اگر «آنجا» زندگی با بدبختی می گذشت، «اینجا» معنای زندگی ، «فاجعه» بود. هم از این رو  تمایلی هر چه بیشتر  این بار نه به «مهاجرت» در معنای دور شدن از موقعیتی نه چندان مطلوب برای آینده ای شاید بهتر، بلکه  به «فرار» از یک نابودی و مصیبتی اعلام شده برای پناه گرفتن در «هرکجا» به جز «اینجا» مطرح شد. این امر به ویژه برای نخبگان و کسانی که سرمایه های فرهنگی و اقتصادی حتی نسبی داشتند به وضوع و به شکلی بدیهی  بیشتر ضروری به نظر می رسید. از این رو  جامعه شناسی مهاجرت به نوعی بدل به جامعه شناسی مصیبت و فاجعه زیست در جهان پیرامونی شد.

اما درباره مهاجرت ایرانی مسائل لزوما به سادگی مهاجرت های پیشینی که ما در دوره های قبلی دیده بودیم، نبود. این مهاجرت دستکم در ابتدا، ابتدا با برخورداری از سرمایه های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی نسبتا بالایی انجام گرفت که شرایط را در کشور مقصد به صورت قابل توجهی برای ایرانیان تغییر می داد و آنها را به نسبت مهاجران هم ترازشان در موقعیتی بهتر قرار می داد. هم از این رو شاید بتوان گفت  «رویای آمریکایی» برای ایرانیان نه به دلایلی که خود تصور می کردند بلکه به دلیل سهم بالاتری که از سرزمین مادری برده بودند، بسیار بیشتر از دیگر مهاجران تداوم یافت و حتی  تا حدودی تا امروز نیز حفظ شد. اما دلیل دیگری نیز وجود داشت: دلایل عمدتا سیاسی که در بسیاری موارد به مهاجرت ها دامن زده بود، بزودی و به دلیل همان انعطاف پذیری که در فرهنگ ایرانی همواره وجود داشته است، از میان رفتند و به «بازگشت» نه بازگستی قطعی بلکه به بازگشتی های مقطعی امکان دادند. از این رو مهاجرت برای ایرانیا بزودی شکلی بسیار قابل انعطاف پیدا کرد که ساختارهای جدیدی را نیز ایجاد کرد مثلا زندگی یک زوج در آن واحد در ایران و در یک کشور غربی، یا زندگی دوره ای بسیاری از افراد در آن واحد در دو کشور و غیره. رفات وو آمد به کشور مادر که برای بسیاری از مهاجران نسل های پیشین اروپایی ناممکن بود، برای ایرانیان به برکت درآمدهای بالای حاصل از  انباشت هر چه بیشتر سرمایه در چرخه های تولید ثروت که خود حاصل انباشت اولیه در زمان مهاجرت بود، امکان می داد که این سفرها بیشتر و بیشتر انجام بگیرند و مهاجرت جنبه تلخ خود را که در «دوری» و «تبعید» تعریف می شد، از دست بدهد. بنابراین  همواره امکان داشت که بسیاری «بروند» اما واقعا «نروند» و یا هر وقت بخواهند بازگردند. این امر تاثیری اساسی در تداوم یافتن مهاجرت ها داشت زیرا به مهاجرت نوعی امکان «آزمایش شدن» پیش از  نتیجه نهایی و امکان صرف نظر از تصمیم اولیه در صورت عدم موفقیت در حد مطلوب و یا حتی قرار گرفتن در یکی از اشکال بی پایان  زیست دوگانه را می داد.         

با وجود این باید توجه داشت که مهاجرت هنرمندان، روشنفکران، دانشمندان، و مردم عادی ما نیز،  در طول  چند دهه اخیر ، از کشوری که پیشینه مهاجر فرستی نداشته و درست برعکس همواره در طول تاریخ خود مهاجر پذیر بوده است، در این مجموعه قابل درک است. هیچ شکی نیست که مهاجرت ها عموما در فضا ها و موقعیت هایی آنومیک انجام گرفت، گاه در  ضعف و نومیدی و حتی وحشت و هراس،  شکی نیست که نداشتن هیچ چشم اندازی برای تصور آینده ای ولو خیالین ( آنجا که گونه ای از خیال  ناچار به تبعیت از ساختارهای گونه هایی دیگر از خیال بود) این شرایط را تقویت می کرد. شکی نیست، که ساختارهای اتوپیایی، سرزمین و زندگی تازه،  اسطوره های «موفقیت» در آن سوی آب ها، آنجا که قدر هنر و  دانش «ما» را «می شناسند» ،  افسانه های  قدرت ذاتی ما و «تصادفی» که «شانس های تاریخی» را از ما ربوده بود ، و یا حتی همان اسطوره بازگشتی قدرتمند نهال هایی که باید در فضایی آزاد و  سالم  به شکوفایی می رسیدند و در نهایت راهی سرزمین مادری می شدند و بسیاری دیگر از اسطوره ها در این میان نقشی اساسی داشتند.

جهانی شدن، خود گفتمانی بود به شدت دستکاری کننده که از مرزهای فرو ریخته زبان و جدایی میان فرهنگ ها سخن می گفت، از اینکه امروز به «زبان جدید» ی رسیده ایم که دیگر حد و مرزی نمی شناسد : زبان تصویر، زبان موسیقی، زبان  نمایش،  و ... زبانی که در حقیقت چیزی نبود جز زبانی اغلب «اقتصادی» اگر نگوئیم سودجویانه برای بهره برداری حداکثری از موقعیتی استثنایی و بدون شک موقت در بازی قدرت های مرکزی و قدرت های پیرامونی و مردمانی که همچون اغلب مواقع در تاریخ، گیج و سردرگم، راهی برای نجات خود می جستند و هر جا سکویی می دیدند که آنها را دعوت به بالا رفتن و «تشویق» شدن می کرد، بی درنگ می پذیرفتند. آنها که نمی توانستند خوشبختی خود را از اینکه  به جای  زور و تحقیر و بی تفاوتی نسبت به خویش در سرزمین مادری، خود را با انواع و اقسام بزرگداشت های پی در پی، قدردانی ها، جوایز بی پایان و  نور خیره کننده فلاش دوربین های عکس برداری و  پروژکتوردوربین های فیلمبرداری،  فرش های قرمزی در زیر پا، سفره های رنگینی در پیش رو، صحنه هایی هر چه بزرگتر و در کنار ستارگان رویایی دوران کودکی و جوانی شان ایستادن و حتی بیشتر از این تبدیل شدن خودشان به ستارگانی که موضوع گفتگو های بی پایان به زبان های بیگانه و رفتن بر روی  صفحات نخست یا درونی مجلات و روزنامه های جهانی رفتن، دیدن نام خودشان به زبان های بین المللی و نمایش آثارشان در جهان، خوشبختی خود را پنهان کنند: «ما» دیگر «جهانی» شده بود و جهان از این پس باید می دانست  که بدون این «ما» در حافظه تاریخی اش و در  آینده اش، هر چه باشد، نمی تواند وجود داشته باشد. و حتی از این بیشتر، چه اشکالی داشت که این رویا را نه فقط به آینده بلکه به گذشته نیز تعمیم می دادیم: جهان باید می فهمید که بدون «گذشته  های ما» نیز نمی توانست هرگز وجود داشته باشد؛ جهان باید می فهمید که  «گذشته های ما» را بخش بزرگی از  سرگذشت خود بداند و به این گذشته های پر افتخار که بدون آن جهان به شکلی که امروز می بینیم، نمی توانست وجود  داشته باشد، مفتخر باشد و آن را به رسمیت شمرده و هیچ گونه  اشاره ای حتی  کوچک به وجود لکه ای ولو کوچک در این گذشته ها نکرده  و بداند که به همان دلیل که گذشته جهان بدون گذشته ما بی معنا است، «حال» و «آینده» جهان نیز بدون «ما» معنایی ندارد... رویای مهاجرانی تازه  از راه ( و به دوران) رسیده و در ماندگانی از مهاجرت بازمانده...

واقعیت اما متاسفانه چیز دیگری بود و هست: اینکه ، نه «ماندن» مسئله ای بود و راه حلی،  نه «رفتن» . مسئله در جایی دیگر بود و هست، در جایی که نیاز به تحمل شکنجه دریافتن و ادراک جهان به گونه ای که هست و نه به گونه ای که ما مایلیم باشد، قرار دارد. مسئله آن بود و این هست. نه هنر، نه دانش، نه  فلسفه، نه فکر، نه زبان و نه هیچ بخش دیگری از فرهنگ را نمی توان «خلق الساعه» دانست و تصور کرد که از درون «وطن» های خیالین (به تعبیر بندیکت آندرسون) ما بیرون می جهند و جهان را تسخیر می کنند. نه «ما» یی وجود دارد و نه «دیگران»ی. یا بهتر است بگوئیم  هم «ما» یک ابداع بود و هم دیگری. زیرا در هر دو حالت ، کنشگر فردی یا جمعی دست به ایجاد هویتی می زند که به خودی خود وجود خارجی ندارد، هویتی فرازیستی (بیولوژیکی) که بر اساس داده های فرهنگی باید شکل بگیرد و از راه اکتساب و یا انتسابی که باید به اکتساب و تحقق  عملی در آید. اما همه مشکل نیز در همین است ، فرایند تبدیل هویت فردی بیولوژیک به هویت جمعی ایدئولوژیک یا فرهنگی، فرایندی بوده و هست که نه از خلال فرد، بلکه از خلال فرایندهای اجتماعی فراتر از فرد عبور می کند و فرد صرفا به خیال خود بر این فرایند استیلا و حتی آگاهی دارد. در بسیاری موارد  فرد تنها در این فرایند یک بازیچه است، بازیچه به قول فوکو کنش هایی که بر کنش های دیگر اثر می گذارند و روابطی را ایجاد می کنند که حاصل سازوکارهای اجتماعی است و در آنها کنشگران فردی و جمعی به گونه ای عمل می کنند که اغلب جز آن چاره ای ندارند هر چند تقریبا به هیچ عنوان حاضر نیستند این موقعیت منفعل و جبری را بپذیرند زیرا با زیر سئوال رفتن هویت جمعی  آنها در انتخاب کنش اجتماعی و گروهی که به آن تعبث داشته و  دارند، ضربه ای شدید به باورشان به تمامیت موجودیتشان برایشان پیش می آید . این بدان معنا خواهد بود که بپذیرند عاملیت(agency) در آنها چیزی نزدیک به صفر است. البته اگر ما  از دیدگاهی  تماما ساختارگرا در این زمینه حرکت نکنیم نمی توانیم این عاملیت صفر را نیز بپذیریم و باید  اهمیت زیادی برای فاکتور عاملیت قائل باشیم اما این اهمیت بدان معنا نیست که  قدرت  خرد کننده  ساختارها را به خصوص و در بخش های مهمی از جامعه که به  تولید و انباشت و توزیع قدرت  مربوط می شوند، نادیده بیانگاریم.      

و فرهنگ ها همچون رودخانه هایی سیال میان موجودات بیولوژیک در گردش هستند که در میان خود و میان خود و دیگر موجودات و طبیعت،  روابط خشونت و بی رحمی را به مثابه تنها ابزارهایی  که برای سازمان دادن به آرزوها «غیر طبیعی» و بلند پروازانشان، می شناخته اند،  ایجاد کرده اند(نگاه کنید به لوی استروس: گرمسیریان اندوه بار).  مسئله آن بود و هست که فرهنگ باید با عقلانیت ساخته شده و با صبر و متانت تجربه می شد؛ مسئله این است که نمی توان در آن واحد هم هنرمند و متفکری جهانی و تاثیر گذار بر سیر حوادث دنیا بود، و هم سر در ابرهای بومی خانه داشت و خواست آن را به گونه ای محور و اصل و منشاء خود به شمار آورد؛ نمی توان هم «آنجایی» بود و هم «اینجایی»؛ هم پاسپورت کشوری قدرتمند را در جیب داشت و هم هر گاه خواست سری به «آنها که ماندند» زد و برای خود سوژه هایی برای هنر و ریشه هایی برای  تداوم به بومی بودن در «نامکان» های خاطره ساخت. انتخاب تلخ بود و هست. زرق و برق هایی هر چند نه چندان پایدار اما لذت بخش، در یک سو و  بی تفاوت ها، کژ روی ها و تلخکامی هایی روزمره که هیچ امیدی به پایانی حتی موقت بر آنها نبود و نیست، هیچ پایانی زیرا پایان مورد نظر برای اکثریت آنها که ماندند و آنها که رفتند ، این بود و هست  که این  مشکلات، این تلخکامی ها، این  فشارها و این  عواملی که لذت را از ما می ربایند و رویا را بر ما حرام می کنند را نمی توان در یک «حادثه» از میان برد:  «خوابی» در کار نیست که انتظار «بیداری»  در راه باشد، هر چه هست ، زندگی است با تمام خوبی ها و بدی ها، زشتی ها و زیبایی ها، نشیب و فرازهایش، یک زندگی که  ظاهرا نسبت با ما بی تفاوت است. اما این دلیلی نیست که ما نسبت به آن بی تفاوت باشیم. کلید  حل این مشکل، هر کجا که باشیم،  جه بمانیم و چه برویم،  در  تجربه واقعی زیستی ما، در زندگی مان، در آنچه هر روز انجام می دهیم، در  زیبایی ها یی که می آفرینیم، در دوری مان از ساختارهای اسطوره ای و پذیرش واقعیت های به گونه ای که هستند، در درک پیچیدگی و تفاوت؛ و در یک کلام در درک جهان به گونه ای که هست، در درک اینجا و اکنونی است که مدتهاست از یاد برده ایم. ایمان بیاوریم به «بودنمان» و هر روز  برای خود تکرار کنیم: «ماندن» یا «رفتن» : مسئله در این نیست.          

استنادهای مقاله در نزد نویسنده محفوظ است.  

خواننده علاقمند می تواند در کتاب های زیر از نگارنده، شکل  بسط یافته و  استدلال شده تری با منابع و استنادهای لازم را بیابد:

  • همسازی و تعارض در هویت و قومیت، تهران: گل آذین، 1390
  • در هزارتوهای نظم جهانی، تهران: نشر نی ، 1387
  • پاره های انسان شناسی، تهران: نشر نی، 1387
  • انسان شناسی کاربردی و توسعه، تهران: نشر افکار، 1390 

نمونه اولیه این مقاله در مجله «حرفه هنرمند» شماره 50، اسفند 1392، به انتشار رسیده است.

پرونده ی «ناصر فکوهی» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/9132

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»

http://www.anthropology.ir/node/21139

 

 

دوست و همکار گرامی

چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد.

کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند:

 

شماره حساب بانک ملی:

0108366716007

 

 شماره شبا:

 IR37 0170 0000 0010 8366 7160 07

 

 شماره کارت:

6037991442341222

 

به نام خانم زهرا غزنویان

 



همچنین مشاهده کنید