سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

ضیافت ریه, دود و آتش


ضیافت ریه, دود و آتش

۲ روایت متفاوت از ۲ قهوه خانه پایتخت

لازم نیست حتما به قهوه‌خانه یا سفره‌خانه سنتی بروی تا آن را ببینی، از هر کجای شهر که بگذری، از تفرجگاه‌ها و پارک‌ها گرفته تا حتی راسته‌های خرید و مقابل مغازه‌ها، اقبال جادویی به آن را حس می‌کنی. این تازه جدای از حضور پررنگ آن در اندرونی خانه‌ها و خوش‌رقصی‌اش در تجمعات فامیلی و خانوادگی ا‌ست.

بپذیریم یا نپذیریم انگار سال‌های اخیر قلیان خودش را به جامعه ایرانی تحمیل کرده است. اگر در گذشته پزشکان این انگاره غلط را که آب قلیان سبب کم‌ضررتر شدن مواد دخانی موجود در آن می‌شود، سبب شیوع بیش از اندازه قلیان می‌دانستند، در حال حاضر اما با وجود تمام ممنوعیت‌ها و محدودیت‌ها و افشاگری‌ها، چیزی از شیوع اپیدمیک قلیان در میان ایرانی‌ها ـ بخصوص جوانان ـ کم نشده است.

تاریخ قلیان و جایگاه خاص آن در جامعه ایرانی، با وجود همه آسیب‌های جسمانی و اجتماعی و منع و تجویز‌های قانونی، حاکی از پدیده‌ای است که اگرچه ظاهری تفننی دارد، اما به گواه قرائن، بسیار جدی‌تر از چیزی است که به نظر می‌رسد. این را از همه بازتاب‌ها و بازخوردهای ممنوعیت چندباره عرضه قلیان در سال‌های اخیر نیز می‌توان فهمید.

آنچه در ادامه خواهید خواند دو گزارش از حضور در قهوه‌خانه است؛ یکی در مرکز شهر تهران و دیگری در غرب و البته در دو زمان مختلف. این تفاوت مکانی و زمانی، ویژگی‌های این دو قهوه‌خانه را هم با یکدیگر متفاوت کرده است. در ادامه از ابعاد دیگری نیز موضوع قلیان بررسی خواهد شد.

● تابستان ۹۱؛ تهران

ساعت حدود ۸ شب یک شب کوتاه تابستان است. با دوستم حوالی مرکز شهریم. من یک آبمیوه می‌خواهم و او هوس قلیان کرده است. جایی را پیشنهاد می‌دهد که هر دوی اینها را دارد؛ همان اطراف انتهای یک کوچه. پله‌ها را پایین می‌رویم تا به محیط قهوه‌خانه برسیم. بزرگ‌تر از تصورم است و البته خانوادگی. منظورم از خانوادگی این است که بانوان هم در قهوه‌خانه حضور دارند و حتی قلیان می‌کشند. این البته خلاف گفته و بخشنامه پلیس اماکن است. بانوانی هستند که با همسرانشان آمده‌اند و دخترانی که گروهی آمده‌اند. از وجنات یکی‌شان برمی‌آید که دبیرستانی باشد، بقیه اما خیلی مسن‌تر از او به نظر نمی‌رسند.

انتهای سالن بزرگ سفره‌خانه، پرده بزرگی هم کشیده‌اند و خانم‌هایی که گروهی هم آمده‌اند اکثرا در آنجا نشسته‌اند. شاید با آمدن بازرسان و ماموران مربوط، این پرده، بتواند کاری کند و رازی را بپوشاند. حتی پوشش‌ها طوری است که ممکن است گشت ارشاد را به آنجا بکشاند اما جالب اینجاست که صاحب قهوه‌خانه دغدغه‌ای نه از بابت وضع پوشش مشتریان و نه از بابت ارائه قلیان به مشتریان خانم دارد.

صاحب قهوه‌خانه مرد میانسالی است که شور جوانی در سر دارد. این را هم از لباس و هم از رفتارهایش می‌توان دید. مدام میان میزها و کنار تخت‌ها راه می‌رود و به وضع مشتریان سرک می‌کشد. البته چنان که افتد و دانی، به بعضی‌ها ارادت ویژه‌تری دارد و حتی قلیان آنها را شخصا چاق می‌کند.

● پاییز ۹۱؛ تهران

ساعت ۵ بعدازظهر است. غروب روزی که به قول پیرمردی، باران خجالت می‌کشد بیاید. حوالی میدان آزادی. کمی باید پیاده‌روی کنم تا به قهوه‌خانه برسم. کنار خیابان اصلی یکطرفه‌ای است. نمای سنتی آجرنما دارد و داخل که می‌روم، می‌بینم همین نما را هم در داخل استفاده کرده است.

روی در دو اطلاعیه زده است. در یکی خواهش کرده که پارک وسایل نقلیه باعث مزاحمت نشود و روی دیگری درج کرده که باز است. تا در بسته مشتری را «نپراند». به نظر می‌رسد هم بستن در و هم نصب چنین اطلاعیه‌ای برای رعایت حال همسایگان و عابران باشد و شاید برای جلوگیری از شکایت‌های احتمالی.

وارد قهوه‌خانه که می‌شوم قلیان نمی‌بینم. پیش خودم فکر می‌کنم که شاید رای دیوان عدالت کار خودش را کرده است. این است که اول سوال می‌کنم. «قلیان دارید؟» پاسخ مثبت است. به توصیه دوستی پرتقال سفارش می‌دهم که «سبک‌تر» است. سر​خود دو استکان چای هم می‌نویسد و فیش سفیدی به دستم می‌دهم. ته برگش هم پیش خودش است.

تلویزیون کوچک ۱۴ اینچی دارد. وقتی داخل قهوه‌خانه شدم اذان و نماز جماعت بعدش را نشان می‌داد و بعد آن هم عزاداری. به گمانم از کربلا. عکسی از کربلا را هم کنار دست خود زده است. بالای سرش هم نوشته که یک قلیان فقط برای دو نفر است. احتمالا برای افرادی که باهم می‌آیند و می‌خواهند کمتر خرج کنند.

آرام می‌روم و روی یکی از۱۴ تختش می‌نشینم. دیوارها، علاوه بر آجرکاری، نقاشی‌هایی دارد که با کاشی درست شده است. مثلا مینیاتور است. بیشتر عکسی از پیرمردی است که نمادی از درویش باشد. علاوه بر این سه اطلاعیه روی دیوار نقش بسته است. یکی هشدار این‌که این مکان با دوربین مداربسته کنترل می‌شود. دیگری بیان می‌کند که «به دستور نیروی انتظامی» از ارائه قلیان به افراد زیر هجده سال معذور است و دیگری هم خواهشی است برای این‌که در محیط قهوه‌خانه از گوش دادن به آهنگ تلفن‌های همراه خود خودداری کنید.

تلفن همراه در قهوه‌خانه، بیشترین عنصری است که دیده می‌شود، حتی بیش از قلیان. چهار نفری که کنار من نشسته‌اند؛ مطابق قانون قهوه‌خانه، دو قلیان سفارش داده‌اند. تقریبا هر وقت که بیکار شوند و قلیان دست دیگری باشد؛ آنچه بیکاری را پر می‌کند موبایل است. هر از گاهی هم زنگ تلفنی به صدا می‌آید و پیامکی می‌رسد، مکالمه معمولا خارج از قهوه‌خانه انجام می‌شود.

تا قلیانم حاضر شود، حاضرین را برانداز می‎‌کنم. دو میز را همان چهار نفر گرفته‌اند. ۱۸ ساله به نظر نمی‌رسند، بخصوص این‌که از درس و مدرسه حرف می‌زنند و تعلیمات دینی و ادبیات. حتی کتاب دبیرستان دست‌شان است و این یعنی «دستور نیروی انتظامی» اجرا نشده است. صحبت‌شان هم درس است. این‌که کدام درس را با چه نمره‌ای افتاده‌اند. این‌که «از ریاضی آمده‌اند علوم انسانی بخوانند و حرف شیرین یکی که اگر سه سال خدمت بروم حاضر نیستم علوم ریاضی بخوانم.»

قلیان من البته زودتر از این حرف‌ها آماده شد. کارگری بدون لباس کار، با یک دمپایی و پاهایی بدون جوراب آمد و یک قلیان آبی رنگ برایم گذاشت روی زمین. یک سینی که در آن یک قوری و یک قندان و دو استکان هم بود آورد. بی‌توجه به این‌که مشتری یکی است؛ نه دوتا. چای‌اش البته کیسه‌ای بود و نه‌چندان گوارا. قلیان را برداشتم و باز هم اطرافیان را دید زدم. روبه‌رویم دو جوان نشسته‌اند با سنی حدود ۲۴ و ۲۵ سال. کفش‌هایشان را درنیاورده‌ و روی لبه میز مقابلشان پا دراز کرده‌اند. حرف‌هایشان را نمی‌فهمم، ولی از ادای صورت و واکنش‌هایشان می‌فهمم که موضوعی خنده‌دار باید در میان باشد.

قلیان من دارد «چاق‌تر» می‌شود که پسری، باز هم زیر ۱۸ سال، پا به سفره (قهوه)خانه می‌اندازد. حالت راه‌‌رفتنش فراتر از سنش است. گویی که مدت‌هاست پهلوان محله بوده است و سن و سالش را در معرکه گذرانده است. پا به آشپزخانه می‌گذارد. خوش و بشی می‌کند و فیشش را تحویل می‌دهد. پیداست که مشتری ثابت اینجاست. پشت سرش دوستش می‌آید.

لباس مشکی پوشیده است تقریبا مثل همه حاضرین قهوه‌خانه. فرقش این است که شال سیاهی را هم بر پیشانی بسته است. راه رفتن و صحبت کردنش مثل دوستش است. روی تخت مقابلم می‌نشینند. صحبت آنان راجع به مراسم عزاداری است. البته نه عزاداری معمول. درباره قمه زنی حرف می‌زنند و این‌که کجا را سراغ دارند که چند نفری رفته‌اند در خانه این کار را کرده‌اند. پسری که اول آمده است می‌گوید مداح است و صدایش هم به همین خاطر گرفته است.

بعدها سه پسر دیگر هم می‌آیند. یکی تنها و دو نفر دیگر با هم. آن که تنهاست بلافاصله دست‌هایش را روی بخاری می‌گیرد، برای فرار از سرمای بیرون. ناخودآگاه خوان هشتم اخوان برایم زنده می‌شود.

قهوه‌خانه اگرچه تمیز است؛ ولی بهداشتی نیست. اگر دقت کنی روی سرامیک و سنگ کثیفی را می‌بینی و البته در آشپزخانه وضع به مراتب بدتر است. در قوطی‌هایی چرک، تنباکوهای میوه‌ای ریخته شده‌اند. قوطی‌ها روی هم گوشه سینک ظرفشویی است. کنار هم پیت روغنی است که لب‌گیر (سری یا دهنی‌های قلیان) را روی هم ریخته‌اند. البته با پلاستیک و بسته‌بندی شده ولی مشکل اینجاست که کارگر قهوه‌خانه احساس وظیفه می‌کند و از بسته‌بندی خارجش می‌کند. البته حاضرین خیلی هم درگیر این قید و بندها نیستند. چهار پسری که با هم آمده‌اند همان لب‌گیرها را هم کنار گذاشته‌اند و با لب قلیان، دود را به ریه می‌کشند. البته که باید نفس دود قلیان و دود سیگار صاحب قهوه‌خانه را هم ضدبهداشتی دانست. محتویات یخچال هم که حکایت از عرضه صبحانه دارد؛ خیلی بهداشتی نیست. رب گوجه باز و ظروفی که اگر دقت کنی، خیلی بهداشتی تمیز نشده‌اند.

کم‌کم​​ حس می‌کنم وقت رفتن است. بحث دو جوان برای قمه‌زنی ادامه دارد، دو جوان خنده‌رو هم آماده رفتن شده‌اند و دو پسری که تازه آمده‌اند، قلیان کشیدن را شروع کرده‌اند. چهار پسر کنارم، اما بازی‌شان گرفته است. اول که دود را به اشکال مختلفه از دهان خارج می‌کنند و بعد صورت به صورت هم می‌نشینند، مدت مدیدی قلیان می‌کشند تا ببیند چه کسی می‌تواند دود بیشتری به سمت صورت دیگری رها کند. شاید این بازی‌ها اندکی از غم درس بکاهد و مرهمی باشد برای «افتادن» در ادبیات فارسی و تعلیمات دینی. از در قهوه‌خانه که خارج می‌شوم، تازه می‌فهمم گرفتار چه سرگیجه عجیبی شده‌ام. به لطایف‌الحیلی خودم را سالم به خانه می‌رسانم و در این مدت بارها در ذهنم، از باعث و بانی قضیه، یعنی کسی که اولین قلیان عمرم را به من چشانده، به نیکی یاد می‌کنم!

مصطفی مسجدی‌آرانی