چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا

گفت‌و‌گو با ناصر فکوهی درباره خشونت در جامعه ما: زور مردم‌آزاری



      گفت‌و‌گو با ناصر فکوهی درباره خشونت در جامعه ما: زور مردم‌آزاری
حامد یعقوبی

خوبی گفت‌وگو کردن با ناصر فکوهی این است که به آدم می‌آموزد از کنار مسائل، ساده عبور نکند. به یک اعتبار کار مهم متفکران این است که به لایه‌هایی رویی و سطحی اتفاقات و پدیده‌ها بسنده نمی‌کنند، از مسائل روزمره رمزگشایی می‌کنند و حتی با نشانه‌شناسی، آن روی سکه مقولات بدیهی را به مردم نشان می‌دهند. وقتی برای پرونده «سادیسم/ دگر‌آزاری» سراغ آقای فکوهی رفتیم، می‌دانستیم او کلی حرف و تحلیل و تفسیر خوب و به درد بخور و خواندنی از اوضاع اجتماعی ایران برایمان دارد، به خاطر همین پیشنهاد می‌کنم سر صبر و حوصله این گفت‌و‌گو را بخوانید. از جبار رحمانی و مریم پیمان به خاطر زحماتی که در مسیر آماده شدن این مصاحبه کشیدند، تشکر می‌کنیم.

 

 

شما از خواندن صفحات حوادث نگران نمي‌شويد؟

بدون شک هر کسي از خواندن شرح حوادث ناگوار نگران مي‌شود. اين امر البته بستگي به آن دارد که اولا محيط ذهني و محيط مادي جامعه ما در چه موقعيتي باشد و ما خود چه موقعيت فردي و اجتماعي در آن جامعه داشته باشيم. بنابراين همه افراد در همه موقعيت‌ها به يک صورت، به يک ميزان و با شدت واحدي از حوادث خشونت‌آميز نگران يا ناراحت نمي‌شوند، بلکه بستگي دارد چقدر خود را به صورت فردي و اجتماعي با اين حوادث مربوط ببينند. براي يک جامعه‌شناس و به‌خصوص جامعه‌شناس يا انسان‌شناسي که تخصصش آسيب‌شناسي اجتماعي باشد، خواندن و مرور اين‌گونه رويدادها با حساسيت بيشتري همراه است، زيرا براي آن‌ها داراي پيشينه ذهني در جامعه خود و در جوامع ديگر است. اما مي‌خواهم به پرسش شما بازگردم. «نگران» شدن را بايد بتوانيم براي خود تعريف و تحليل کنيم. به عنوان يک فرد، اين‌گونه حوادث مي‌توانند هميشه نگران‌کننده باشند، اما به‌مثابه يک متخصص، موضوع فراتر از نگراني است و براي ما چنين رويدادهايي جنبه‌اي نشانگاني (سندروم) دارند که فرضيه يا فرضياتي را تاييد يا رد مي‌کنند. دست‌کم براي من چنين است. وقتي برخي از حوادث را مرور مي‌کنم، چه خود آن حوادث و چه نحوه بازتاب و بازنمايي‌شان در رسانه‌ها، «کامنت»‌ها (ولو آن‌که بسيار کليشه‌اي و سفارشي باشند)، شيوه چيدمان آن‌ها و بسياري از داده‌هاي ديگر کمک مي‌کنند که در وهله نخست يک آسيب را که در لايه اول قرار گرفته است، ببينيم و ارزيابي کنيم.

 حالا که صحبت از شناخت شد، اجازه بدهيد بروم سراغ اصل مطلب. معمولا دگرآزاري را يك بيماري رواني مي‌شناسند. آيا دگرآزاري صرفا يك بيماري است يا ابعاد گسترده‌تري دارد؟

بايد دقت داشته باشيم که دگرآزاري در زبان رسانه‌اي ما اغلب به صورت نادرستي به کار مي‌رود. اين واژه در اصل درست خود معادل ساديسم است؛ يعني اعمال خشونت، ايجاد درد و زجر دادن فرد يا افرادي به وسيله فرد يا افرادي ديگر با هدف آگاهانه رسيدن به لذت جنسي. اين واژه اشاره به زندگي و آثار مارکي دو ساد، نويسنده فرانسوي (1814-1740) در قرن هجدهم دارد که زندگي‌اش سراسر با خشونت‌هاي دگرآزارانه همراه بود. اما آنچه عموما در ايران از اين واژه درک مي‌شود، همه انواع خشونت و آزار دادن، پرخاشجويي و شکنجه ديگران است که مي‌توانند جسماني يا رواني باشند و کنشگر آگاهانه يا ناخودآگاهانه و با هر هدفي آن‌ها را انجام دهد. در اين گفت‌و‌گو مباحث من به موضوع اخير مربوط مي‌شود که براي آن از واژه عمومي «خشونت» استفاده مي‌کنم. با اين توضيح، خشونت و پرخاشجويي را بايد بدون ترديد در يکي از ابعاد آن‌ها يک اختلال يا بيماري رواني دانست، اما پرداختن به آن از اين جنبه در اين گفت‌وگو در صلاحيت من نيست. با وجود اين، همچون بسياري از بيماري و آسيب‌هاي رواني، نمي‌توان خشونت را در بعد يا ابعاد رواني‌اش خلاصه کرد و مسئله ما، به‌مثابه متخصصان اجتماعي، پاسخ دادن به اين سوال است که صرف‌نظر از دلايل رواني، دروني و زيستي بروز اين عارضه، کدام شرايط اجتماعي به ايجاد، تقويت، پايندگي و شيوع آن در جوامع انساني به طور کلي و در جامعه ما به طور خاص منجر مي‌شوند. در نظريه‌هاي متاخر مورد مطالعه در کردارشناسي جانوري، عصب‌شناسي رواني و جامعه‌شناسي انحرافات، امروز مي‌توانيم با اطميناني نسبي بگوييم که خشونت و پرخاشجويي امري «طبيعي» و «ذاتي» در انسان‌ها نيست، اما مي‌توان گفت يکي از قابليت‌هاي نهفته در موجود زنده به حساب مي‌آيد که ممکن است در شرايطي خاص و موقعيت‌ها و سازوکارهاي طبيعي يا اجتماعي از شکل بالقوه به شکل بالفعل درآيد و يا برعکس بتوان از طريق ايجاد سازوکارهاي انساني و اجتماعي آن را کاهش داد و به حداقل رساند. برعکس ما مي‌توانيم دگردوستي، همبستگي و محبت به همنوع را که باز بر اساس همان مطالعات امري دروني در انسان‌ها به حساب مي‌آيد، در آن‌ها رشد دهيم. مثلا ما مي‌دانيم که سرمايه‌داري صنعتي به طور عام و به‌ويژه سرمايه‌داري مالي متاخر که از سال‌هاي دهه 1970 در جهان گسترش يافته، سبب پديدار شدن شرايط و سازوکارهاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي در جهان شده است که به‌شدت در حال بالفعل کردن خشونت و برعکس کاستن از همبستگي و دگردوستي ميان انسان‌ها در فرهنگ‌هاي مختلف نسبت به يکديگر و حتي درون يک فرهنگ است.

 اگر خشونت و پرخاشجويي يك بيماري رواني باشد، وقتي چنين بيماري در يك جامعه شيوع پيدا مي‌كند، آن را بايد نشانه چه چيزي دانست؟

ابتدا بايد شيوع را «اندازه‌گيري» کرد و «سنجيد». اين کار بايد هم به روش کمّي انجام بگيرد و هم به شيوه‌هاي کيفي. همه اين روش‌ها در جهان شناخته‌شده هستند و به صورت دائم به کار مي‌روند. اما براي سنجيدن کمي يا براي ارزيابي کيفي، در هر دو صورت نياز به چندين شرط اوليه وجود دارد.

ابتدا بايد توانست شاخص‌هاي مورد قبولي را تعريف کرد که در آن‌ها بر سر تعريف «خشونت» و «آزاررساني» بين کنشگران اجتماعي و مسئولان و متوليان سازمان جامعه به اجماع رسيده باشيم. پس ابتدا بايد مشخص کرد که «آزار» چيست؟ ما بسيار بر اين گمان هستيم که تعاريف را مي‌شناسيم و به‌خصوص بر سر آن‌ها اجماع داريم در حالي که گاه ابدا چنين نيست. براي نمونه، تصديگري دولتي در زندگي مردم و دخالت آن در تعيين سبک‌هايي که کنشگران تمايل دارند بر اساس آن‌ها زندگي کنند (اگر آزاري به يکديگر نرسانند)، خود يک آزار است. نظام دولتي بر اساس معيارهاي خودش تعريفي از «آزار» دارد و خيال مي‌کند اين تعريف براي همه مردم معتبر است اما بدون شک اين‌گونه نيست. بدين ترتيب، آزارهايي امروز تعريف شده‌اند و حتي در قالب «جرم» قرار گرفته‌اند که اکثريت ابدا آن‌ها را آزار نمي‌دانند و اگر به پيشينه فرهنگ ملي يا ديني خود نيز مراجعه کنيم و از آن کمتر معيارهاي جهاني را - چه در فرهنگ‌هاي اسلامي چه در فرهنگ‌هاي مسيحي و غيره - جست‌وجو کنيم، اثري از جامعه‌اي نمي‌بينيم که کاري مشابه کرده باشد. سبک زندگي، مصداقي روشن از اين قضيه است. امروز مسئله سانسور اينترنتي، مطبوعاتي، انتشاراتي و غيره نمونه‌اي روشن از تصديگري دولتي است که مبنايش اين است که اگر آزادي دسترسي کامل به اطلاعات مثلا در اينترنت با سرعت بالا وجود داشته باشد، جامعه دچار انحراف مي‌شود يا ضربه مي‌خورد. اما بايد ديد واقعا چنين چيزي واقعيت دارد يا...؟ اگر هست، مصداق‌هاي آن را در ساير فرهنگ‌ها و جوامع نشان دهيم. نکته ديگر نياز به آزادي و شفافيت در توليد و دسترسي به داده‌هاي اجتماعي است. متاسفانه ما از اين لحاظ مشکلات بي‌شماري داريم زيرا به دلايل بسياري در هر دو حوزه، فعاليت‌هاي مدني محدود شده‌اند. در نتيجه، ما خود به دست خويش جامعه را به طرف عدم شفافيت و عدم دسترسي به اطلاعات سوق داده‌ايم. در اين شرايط نمي‌توانيم هيچ‌يک از اهدافي را که در بالا به آن‌ها اشاره کرديم به دست بياوريم. وقتي ما با فرايندهاي ممنوعيت مطلق و فرض گرفتن آن‌که گروهي از آسيب‌ها اصولا نمي‌توانند در جامعه ما وجود داشته باشند پيش برويم، آمارهايمان شکننده مي‌شوند و ارزش کاربردي خود را از دست مي‌دهند و ما را به آن‌سو مي‌برند که به جاي ديدن جامعه در واقعيتش، توهمات خود را به جاي واقعيت‌ها بنشانيم و هر جا با تضادي در واقعيت و انطباق نداشتن آن با توهمات خود روبه‌رو ‌شويم، يا دست به خشونت و روش‌هاي آمرانه و بي‌اثر و آسيب‌زا بزنيم يا به سمت نظريه‌هاي توطئه که نه تاثيري بر کسي ديگر دارد و نه ضربه‌اي به او مي‌زند، برويم.

سالم‌سازي محيط شرط ديگري است که بدون آن هيچ‌کدام از برنامه‌ريزي‌ها براي مقابله با انحرافات اجتماعي و خشونت به نتيجه نمي‌رسد: با دور کردن جامعه از اخلاق، از ميان بردن ادب و اعتماد و احترام افراد به يکديگر، دخالت در زندگي خصوصي مردم، از ميان بردن مرزهاي فردي و هويتي، اولويت دادن سيستماتيک به رفتارهاي آمرانه و ناصحانه به جاي آزاد گذاشتن افراد در تصميم‌گيري بر اساس اخلاق و مدنيت و عقلانيت خودشان، ما راه را بر گسترش فساد مي‌گشاييم و کنشگران را به سوي فساد، دروغ، کژرفتاري، رياکاري و تقلب به‌مثابه استراتژي‌هاي محوري رفتارهاي اجتماعي‌شان هدايت مي‌کنيم که روشن است چرخه‌هاي معيوب ايجاد مي‌کنند و به فرايندهاي خشونت‌بار دامن مي‌زنند.

 براي اين دست معضلات، براي اين خشونت‌هايي که در صحبت‌هاي شما هم به آن اشاره شد، نمي‌توان ريشه‌هاي خانوادگي - تاريخي ذکر کرد؟

همه پديده‌هاي اجتماعي داراي ريشه‌هاي تاريخي يا خانوادگي و تبارشناسانه هستند. مطالعه اين ريشه‌ها بدون شک مفيد هستند اما تجربه و مطالعات جديد جامعه‌شناسي و انسان‌شناسي نشان مي‌دهند که تاکيد بيش از حد بر اين تجربه‌ها، بيشتر از آن‌که به ما کمک کنند، مي‌توانند ما را به انحراف و اشتباه در تفسير و تعبير و تحليل بکشانند. به عبارت ديگر، ريشه‌ها و تاريخ بايد به صورتي کاملا پويا و پيچيده به ما در درک زمان حال کمک کنند وگرنه همواره مي‌توانند چون سرابي ما را به سوي نيستي بکشانند. نگاه کنيم به تجربه داعش. سواي ساختگي بودن اين سازمان و بازيچه بودن ساختارهاي اوليه آن، آنچه سبب تداومش شده، باورهاي تعصب‌آميز در اين زمينه است که اگر «گذشته‌هاي درخشان» را به جاي موقعيت‌هاي کنوني بنشانند، مشکلاتشان حل مي‌شود در حالي که با اندکي دقت مي‌توانيم بفهميم حتي راه‌حل‌هاي ده يا بيست سال پيش نيز با سرعتي که تغييرات در جهان به خود گرفته، موثر نيستند چه برسد به آن‌که خواسته باشيم از آنچه واقعيات چند هزار ساله مي‌دانيم، براي تعيين و حل مشکلات استفاده کنيم. آيا معناي اين حرف آن است که بايد تاريخ، دين و ايمان، سنت و ميراث‌هاي فرهنگي خود را فراموش کنيم؟ ابدا. درست برعکس، اما به نظر من استفاده از اين گنجينه‌ها، به‌گونه‌اي که براي مثال امروز ما در کشورمان ادعا مي‌کنيم، بيشتر يک سوء‌استفاده مدرن و پسامدرن است، نه يک استفاده واقعي. استفاده واقعي و بهره بردن عملي از اين ميراث در آن است که اين سنت‌ها و ميراث را در عميق‌ترين معاني آن‌ها درک کنيم و بر اساس آن‌ها حال خود را سامان دهيم نه آن‌که شکل آن‌ها را بگيريم و آن‌ها را از محتوا خالي کنيم و درست برعکس، با سوء‌استفاده از شکل سنت و ميراث فرهنگي، دست به بدترين رفتارهاي اجتماعي عليه يکديگر بزنيم که فقط در چارچوب يک مدرنيته بيمار و سودجوي سرمايه‌داري نوليبرالي قابل درک است. نگاهي به تجربه داعش از اين لحاظ کاملا گويا است: داعش دائما به يک «اسلام» خيالي سلفي استناد مي‌کند تا نمايش‌ها و رفتارهاي بي‌رحمانه خود را که کاملا درون نظام‌هاي مدرن و پسامدرن قابل فهم و توجيه هستند، توجيه کند. بنابراين، بدترين عناصر مدرنيته استعماري و سرمايه‌داري را در قالب‌هايي که آن‌ها «اسلامي» مي‌نامند به جهان عرضه مي‌کند و به همين دليل نيز هرچه بيشتر قدرت خود را از دست مي‌دهد. و باز به همين دليل است که جوانان عربي که در کشورهاي غربي به داعش مي‌پيوندند عموما پيش از آن‌که اين پيوند انجام بگيرد به هيچ وجه پيشينه ديندار بودن و انجام وظايف يک فرد ديندار را نداشته‌اند، بلکه کاملا در رده‌اي قرار مي‌گيرند که «اراذل و اوباش» ناميده مي‌شوند. اين «گذار» از موقعيت فساد مطلق (هر چند خود به دليل فشارهاي نژادپرستانه به وجود آمده باشد) به موقعيت «سلفي متعصب» اتفاقي نيست، بلکه شاهدي است بر تصنعي بودن گذار؛ يعني کساني که مي‌خواهند خشونت غيراخلاقي خود را زير لواي دين انجام بدهند. ما بايد به‌شدت مراقب باشيم که در دام چنين وسوسه‌هاي سلفي نيفتيم.

 اتفاقا ادبيات ايران پر است از توصيه‌هاي اخلاقي كه ديگران را به رعايت حق ديگران دعوت مي‌كند، طوري كه شايد اين همه آموزه اخلاقي در ادبيات جهان بي‌نظير باشد. چه اتفاقي مي‌افتد كه آن آموزه‌ها كمرنگ مي‌شوند و نتايج عكس مي‌دهند؟

ما آن‌ها را نه در محتواي عميقشان بلکه در شکل ظاهري‌شان درک مي‌کنيم و همان را هم اجرا مي‌کنيم. کشوري که در آن انديشمندان بزرگي چون حافظ، سعدي و مولوي وجود دارند، امروز از اين سنت‌ها استفاده نمي‌کند، بلکه کژفهمي‌هاي خود را با لايه‌اي سطحي از آن گذشته‌ها پنهان کرده و زير اين لايه بدترين اشکال پول‌پرستي و اخلاق‌گريزي را در رفتارهايش نشان مي‌دهد: خودنمايي، مريدپروري، مبالغه درباره خود، تحقير ديگران، پرخاشجويي، نژادپرستي، زورگويي، رفتارهاي آمرانه و دوري گزيدن از همبستگي، عدالت‌خواهي، ادب، نيک‌انديشي، خوش‌اخلاقي و شادابي و شادي و قدرشناسي از زندگي با ايجاد جامعه‌اي عبوس که گويي هم با خودش قهر است و هم با ديگران. اين‌ها پيروي از گذشتگان و سنت‌ها و دين نيست، بلکه مبارزه فعال -ولو ناآگاهانه- در جهت نابود کردن آن ارزش‌هاي بزرگ و گرانبهاست. اين در حالي است که بايد بدانيم در دنياي امروز همه جوامع اين شانس را نداشته‌اند که از اين ارزش‌هاي بزرگ و مفيد برخوردار باشند ولي ما قدرشان را نمي‌دانيم. اگر خواسته باشم تنها به يک منبع ادبي استناد کنم، مي‌توانم بر سعدي و آثارش تاکيد کنم که يکي از گسترده‌ترين سرچشمه‌هاي انديشه اجتماعي کلاسيک را به ما عرضه مي‌کند. خواندن سعدي و درک عميق آثار او به ما امکانات زيادي براي يافتن راه‌حل‌هاي مدرن براي مشکلاتمان، از جمله گسترش خشونت، مي‌دهد.

 اقتصاد و وضع اقتصادي را هم مي‌توان در اين قضيه دخيل دانست؟ آيا دگرگوني‌هاي اقتصادي مي‌تواند زندگي اجتماعي را تا اين حد تحت تاثير قرار دهد و خلق و خوي تازه به وجود بياورد و به مرگ فضيلت‌ها و رشد شرارت‌ها بينجامد؟

بدون شک چنين است. تجربه‌هاي جهاني در قرن بيستم و پيش از آن نشان مي‌دهند که ميان فشارهاي اقتصادي و معيشتي و بالا رفتن خشونت در هر جامعه‌اي تقريبا نسبت مستقيم وجود دارد. اين امر هم در مورد کل جامعه صادق است و هم به نسبت اقشاري که از فشار رنج بيشتر مي‌برند. براي نمونه، در کشورهايي مثل آمريکا که در آن جماعت‌هاي قومي و فاصله طبقاتي بالا وجود دارد، به صورت محسوسي خشونت و جرم در ميان اقليت‌هاي زير فشار، سياهان و کودکان بي‌سرپرست بيشتر از ميانگين است. چرخه فقر، خشونت و انحرافات اجتماعي تقريبا از ابتداي شکل‌گيري علوم اجتماعي به صورت علمي به اثبات رسيده است. با وجود اين، بايد توجه داشت که مطالعات اخير روانشناسي و اتنوگرافيک نشان مي‌دهند که کنشگران مختلف اجتماعي به مشکل اقتصادي به يک صورت واکنش نشان نمي‌دهند. به عبارت ديگر، اگر ما بتوانيم در نظام فرهنگي خود خشونت‌گريزي و مدنيت را بالا ببريم بدون شک حتي در شرايط سخت اقتصادي مي‌توانيم در برابر وسوسه‌هاي خشونت‌آميز بيشتر مقاومت کنيم.

 قرار نيست براي معضلات پيچيده راه‌حل‌هاي ساده‌انگارانه پيدا كنيم، اما آيا واقعا اين بحران -اگر بشود اسمش را بحران گذاشت– راه‌حل جامعه‌شناسانه دارد؟

استفاده از واژه «بحران» از يک لحاظ درست و از يک لحاظ نادرست است. جهان کنوني به دلايل بسيار که مهم‌ترين آن‌ها اولا انقلاب اطلاعاتي و پيامدهاي آن در سبک زندگي و روزمرگي انسان‌ها از دهه 1980 بوده و دوما بي‌اعتبار شدن حوزه سياسي و بحران دولت‌هاي رفاه و بالا گرفتن دولت‌هاي مبتني بر نوليبراليسم باز هم از همان زمان و سرانجام با نظاميگري گسترده از ابتداي دهه 2000، با خشونت نامتقارن ميان قدرت‌هاي بزرگ از يک‌سو و تروريسم بين‌المللي که دست‌ساخته خود آن‌ها براي مقابله با شوروي سابق بود از سوي ديگر، جهاني است که بايد آن را بنا بر تعريف در بحراني دائمي دانست. اما اين امر در همه نقاط جهان به يک شکل تحقق نيافته و همه فرهنگ‌ها به يک اندازه قابليت مقاومت يا به‌کارگيري راه‌حل‌هاي جامعه‌شناسانه يا مديريت‌هاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي و غيره در مورد آن را ندارند. اما اين‌که گمان کنيم وجود بحران دليلي است که بتوان دست‌ها را روي هم گذاشت و تداوم وضعيت‌هاي خشونت‌آميز را با انفعال تماشا کرد کاملا نادرست است زيرا خشونت به صورت تصاعدي به دليل انفعال بالا خواهد رفت و مي‌تواند برخي از فرهنگ‌ها يا حتي همه آن‌ها را تا مرز نابودي به پيش ببرد. در جامعه ما نيز واژه بحران را مي‌توان دست‌کم از ابتداي قرن بيستم به کار برد زيرا مدرنيته به صورت يک عامل برون‌زا وارد اين جامعه شد. سپس اين جامعه با شوک‌هاي بزرگي روبه‌رو شد؛ از جمله استبداد پهلوي اول، اشغال ايران به وسيله متفقين، کودتاي ضد دکتر مصدق، سرکوب و خشونت پهلوي دوم، جنگ تحميلي و فشارهاي اقتصادي ناشي از تحريم‌ها و پذيرفته نشدن نظام پس از انقلاب از سوي قدرت‌هاي بزرگ. انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامي از جمله پاسخ‌هاي بزرگي بوده‌اند که در برابر اين موقعيت بحراني در صد سال اخير داده شده‌اند اما بنا بر ذات خود فرايند انقلاب، اين پاسخ‌ها نيز پيچيدگي‌هاي خود را داشته‌اند. از اين رو، امروز بيشترين نياز ما به حرکت به سوي آينده با بيشترين ميزان از اعتدال، دوري کردن از راديکاليسم‌هاي خيالين و پرهيز از هرگونه خشونت نهادي دروني و بروني و در عين حال برخورداري از قدرت لازم براي تثبيت و حفظ استقلال ژئوپليتيکمان است. اگر اين شرايط را فراهم کنيم، مي‌توانيم در همين موقعيت بحراني نيز جامعه را از خشونت و افزايش آن برهانيم. مديريت‌هاي مسئولانه و هوشمند و لايق در اين‌جا بسيار اهميت دارند، چون هر اندازه هم راه‌حل‌هاي جامعه‌شناسانه مناسب مطرح شوند، تا زماني که مديريت‌هاي اجتماعي و سياسي و اقتصادي به اجراي آن‌ها امکان ندهند، نمي‌توان انتظار تاثيرگذاري داشت. يکي از مشکلات اين مديريت‌ها نيز در آن است که هنوز پس از بيش از دو قرن که از ظهور علوم اجتماعي گذشته است، به اين علوم باور ندارند و در توهمات فناورانه خود هستند؛ يعني تصور مي‌کنند که با اين يا آن فناوري مي‌توانند مشکلات اجتماعي را حل کنند. پيچيدگي اجتماعي بسيار بيشتر از آن است که بتوان با علوم طبيعي و مهندسي آن‌ها را حل کرد. اگر به رويکرد اگوست کنت و ارزشي که او به علوم اجتماعي و از آن بالاتر به اخلاق براي مديريت جامعه مي‌داد نگاهي بيندازيم، شايد بتوانيم خود را تا حدي از اين‌گونه توهمات فناورانه و اقتصادي که خود سرچشمه بسياري از مصيبت‌ها و بحران‌ها و خشونت‌هاي کنوني هستند، نجات بدهيم؛ البته بدون آن‌که ارزش اين علوم و نياز به آن‌ها را در هر شرايطي فراموش کنيم.

مجله «کرگدن» شماره سوم ، 21 اردیبهشت 1395

 

فایل پی دی اف به پیوست است.  

پیوستاندازه
31505-4.pdf358.59 KB