شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
مجله ویستا

عمر مفید کتابخانه



      عمر مفید کتابخانه
جیمز وود برگردان سعید پزشک

پدر زنم سال قبل مرد و مادرزنم نیز بیمار است، به همین علت تابستان امسال همسرم و من تا خانه‌شان راندیم تا آن را برای فروش تخلیه کنیم. بار دیگر از کنار خانة ادموند ویلسون رد شدیم و من به سکوت طولانی کتاب‌هایش فکر کردم و کتابخانة‌ وی که پس از مرگش دور از دسترس و غریب و بی‌استفاده مانده است. می‌دانستم آن‌چه در کانادا در انتظار ماست پازل جابه‌جایی کتابخانة پدرزنم، مجموعه‌ای از حدود چهار هزار جلد کتاب، همان‌گونه به خواب رفته

 

با مطالعة مقالة آقای حسین مسرت با عنوان «وجین کردن کتاب» در شمارة 306-308 و مقالة آقای مصطفی ذاکری تحت عنوان «وجین کردن مرا بر غصه افزود» در شمارة 309-310 جهان کتاب به یاد مقالة جیمز وود منتقد مجلة نیویورکر افتادم که چند سال قبل در آن مجله چاپ شده بود. ترجمه کوتاه شده‌ای از آن را در ادامه همان مباحث بی‌مناسبت ندیدم. اصل مقاله با عنوان «Shelf Life» در شمارة 7 ، نوامبر 2011 نیویورکر به چاپ رسیده است.

پدر زنم سال قبل مرد و مادرزنم نیز بیمار است، به همین علت تابستان امسال همسرم و من تا خانه‌شان راندیم تا آن را برای فروش تخلیه کنیم. بار دیگر از کنار خانة ادموند ویلسون[2] رد شدیم و من به سکوت طولانی کتاب‌هایش فکر کردم و کتابخانة‌ وی که پس از مرگش دور از دسترس و غریب و بی‌استفاده مانده است. می‌دانستم آن‌چه در کانادا در انتظار ماست پازل جابه‌جایی کتابخانة پدرزنم، مجموعه‌ای از حدود چهار هزار جلد کتاب، همان‌گونه به خواب رفته، در خانه‌ای بزرگ به سبک ویکتوریایی در حومة آنتاریو خواهد بود. شاید می‌توانستیم حدود یکصد جلد از آن‌ها را با خود به بوستون ببریم ولی در خانه‌مان برای بیش از آن جا نداشتیم، و حالا باید چه می‌کردیم؟

پدرزنم، فرانسوامیشل مِسود[3]، باهوش بود و شخصیت پیچیده و دشواری داشت. او متولد فرانسه بود ولی اوایل جوانی را قبل از آن که بالاخره در الجزیره ساکن شود، مانند کوچ‌نشینان در بیروت، استانبول و سالونیک گذرانده بود.

در اوایل 1950 به عنوان اولین بورسیة فولبرایت به امریکا آمد و به تحصیل در مطالعات خاورمیانه پرداخت. با مارگارت ریچز که اهل تورنتو بود ازدواج کرد و اوایل زندگی مشترک را در کمبریج ماساچوست گذراندند. وی در آن‌جا برای دریافت دکترای «سیاست ترکیه» ادامة تحصیل داد، هر چند بعداً دورة دکترا را رها کرد و به تجارت رو آورد. او ذاتاً تاجرمسلک نبود و روحیة فردی دانشگاهی و ضمناً گردشگر را حفظ کرده بود.

آن‌چه برایش جذاب بود، جوامع، قبایل، ریشه‌ها، جلای وطن‌ها، سفرها و زبان‌ها بود .

به نظر من کسی بود که به‌سختی می‌شد دوستش داشت. آسان‌تر بود که تحسینش کنی .

در محیط تلخ و توام با ریاضت فرانسه، یک بچة محرومیت کشیدة دوران 1930 و 1940 می‌توانست حیله‌گر، خُرده‌گیر و قلدرمآب بار آمده باشد (به خاطر می‌آورد که با ژاک دریدا در دبیرستانی در الجزیره هم کلاس بود: «آن موقع دانش‌آموز خوبی نبود»).

هنگام صحبت همیشه باید نگران این ‌بودی که اگر در مورد چیزی اشتباهی بکنی به‌سختی موآخذه و تصحیح خواهی شد؛ مثلاً اگر دقیقاً نمی‌دانستی فنیقی‌ها که بودند (این‌که از کجا آمده بودند و دوران شکوفایی‌شان کی بود) و یا نام دو مسجد معروف استانبول چیست و یا تاریخ جنگ داخلی‌ لبنان چه بوده و یا ترکیب نژادی بالکانی‌ها چیست و یا به یاد نیاوری دقیقاً چه کسی گفت: «مراقب یونانی‌هایی که هدایا را می‌آورند باشید.»[4]

خدا را شکر می کنم که پسرش نبودم. اقتدار مردانة معذب‌کنندة او با روحیة کم‌حرف و ساکت پدر من آن قدر متفاوت بود که من خودم را گاهی مجذوب آن و گاهی با آن بیگانه می‌دیدم.

یک بار در اوایل ازدواج که چند ماهی در فرانسه زندگی می‌کردم و کم‌کم وضعم در صحبت کردن به زبان فرانسه بهتر می‌شد، سر میز شام یکی از مهمانان چون فرانسه را بهتر از قبل صحبت می‌کردم تشویقم کرد و بقیه نیز از روی محبت نظر او را تأیید کردند، اما پدرزنم صحبت آن‌ها را قطع کرد و گفت: من هنوز دلیلی برای تشویق کردن تو نمی‌بینم. تو پیشرفت خیلی کمی کرده‌ای و هنوز راه خیلی درازی در پیش داری. من می‌دانستم که او این را خواهد گفت و برای این کار لعنتش می‌کنم ولی حق با او بود.

او دوست داشت مکرراً این داستان را تعریف کند که وقتی در سال 1952 از فرانسه وارد کالج ام‌هرست (Amherst) شد، هم اطاقی‌اش به او گفت که او هیچ‌گاه قادر نخواهد بود انگلیسی را واقعاً خوب بیاموزد، «ولی من تا کریسمس انگلیسی را کاملاً روان صحبت می‌کردم». چه این داستان واقعی باشد یا نه، او انگلیسی را عالی و بدون لهجة فرانسوی صحبت می‌کرد. شاید مهم‌ترین کتاب کتابخانه‌اش اطلس عظیمی بود که کاملاً باز روی یک میز قرائت چوبی قرار داشت و روزانه ورق می‌خورد و گاه در حالی که مقابل آن ایستاده و مجذوب چیز جدیدی بود غافلگیرش می‌کردیم.

سفر و مطالعه این امکان را به او داده بود تا مختصر تجربیاتی کسب کند. هر سفر (به مصر، یونان، اندونزی، پرو، مراکش، برمه، ایتالیا و روسیه) با تدارک کامل قبلی و با مطالعة منظم و با برنامة قبل از سفر شروع و با نگهداری آن‌چه در سفر گذشته بود از قبیل تصاویر ساختمان‌ها و شهرها، اهرام، مساجد، خیابان‌ها و خرابه‌ها به اتمام می‌رسید.

در مورد مطالعه هم به همین روش عمل کرده و موضوع مورد علاقه‌اش را تعقیب می‌کرد. درست مثل ارتشی که تدارکات مورد نیازش را گرد می‌آورد، هر کتاب ممکنی را که در مورد آن موضوع بود جست‌وجو می‌کرد. به مرور زمان، هر چه سنّش بالاتر رفت و مشغولیاتش بیشتر شد تعداد کتاب‌هایی که تهیه می‌کرد از آن مقدار که ممکن بود بتواند مطالعه کند فراتر می‌رفت، مالکیت یک کتاب نه تنها به معنای مالکیت بالقوة دانش بود، بلکه شبیه حق مالکیت تکه‌ای زمین بود: دانش تبدیل به محلی قابل بازدید می‌شد.

آن‌چه در محیط اطرافش مثل امریکا و یا کانادا می‌گذشت برایش جذاب نبود، هیچ‌گاه ندیدم که مثلاً راجع به منهتن علاقه‌ای نشان داده باشد اما الحمرای سال 1492 یا سالونیک که آن را از کودکی به یاد داشت (مرکز بزرگ قبل از جنگ برای یهودی‌های سفاردی که او به خاطر می‌آورد در آن‌جا روزنامه به زبان عبری به چاپ می‌رسید) و یا قسطنطنیه در اواخر امپراتوری بیزانس، برایش کاملاً زنده بودند. دقیق‌تر این است که بگویم این مکان‌ها برایش واقعی بودند نه منهتن و تورنتو (و یا حتی پاریس).

کتابخانه‌ها همیشه تناقضی را در خود دارند: از طرفی کاملاً شخصی هستندهمانند مالکشان،   و هم‌زمان از سویی دیگر بیانگر آن دانشی هستند که غیرشخصی است، زیرا جهانی و انتزاعی است و بسیار فراتر از زندگی یک فرد.

سوزان سونتاگ زمانی به من گفت که مقالاتش از خودش بسیار پربارتر هستند زیرا برای نوشتن هر یک از آن‌ها زحمت می‌کشد و برای پُربار کردن آن‌ها ماه‌ها وقت صرف می‌کند.

من جملة پیش‌پاافتاده‌ای دربارة این‌که منتقدان چگونه آموخته‌هایشان را به جامعه منتقل می‌کنند گفتم. او  با دلخوری کتابخانة عظیمش را نشان داد و گفت: «منظورم این نبود، من تمام این کتاب‌ها را خوانده‌ام.» من حرف او را باور نکردم چون هیچ‌کس تمام کتاب‌های کتابخانه‌اش را نخوانده است. به نظر می‌رسید درک آن‌چه من می‌خواستم بگویم برایش دشوار بود. منظورم به طور ساده این بود که کتابخانه‌اش از خودش بسیار پربارتر است.

این دقیقاً در مورد کتابخانة پدرزنم نیز صادق است، هر چند با کتابخانة ویلسون و یا سونتاگ از این نظر متفاوت است که کتابخانة آن‌ها کتابخانه‌ای است که برای نوع کارشان و کار فکری‌ای که می‌کنند تدارک شده است.

میل پدرزنم به کامل بودن، نیازش به خریدن تمام کتاب‌های قابل تهیه در مورد هر موضوعی که علاقه‌مند بود و به نمایش گذاشتن آن‌ها، نمایشگر یک آرمان، به نوعی ناکجا آباد انتزاعی، نوعی باز یافتن دوبارة قلمرویی رها از دگرگونی و فراز و نشیب بود.

یک طبقة کامل از کتاب‌های درخشان و به‌دقت انتخاب شده که تماماً به موضوعی واحد اختصاص داشت بهترین زندگی ممکن برای آن موضوع بود.

دو طبقة کامل کتابخانه به برمه اختصاص داشت و دو سه طبقه به یهودیت. همچنین حدود 300-400 جلد کتاب در مورد امپراتوری بیزانس و شاید دو برابر آن در مورد موضوعات مرتبط با مسائل اسلامی و خاورمیانه.

چند روز اول اقامت در کانادا را صرف فهرست‌برداری از کتاب‌های مربوط به خاورمیانه کردم با این امید که ممکن است بتوانیم کتاب‌هایی را که دربارة اسلام و جوامع مسلمانان است در کنار هم گردآورده و به مؤسسه یا کالج یا مدرسه یا کتابخانة محلی یا یک مسجد اهدا کنیم.

مسئول بخش کتاب‌های اسلامی دانشگاه مک‌گیل با محبت پذیرفت که فهرست تهیه شده را مطالعه کند. این کاری ‌کُند، پیچیده و در عین حال جذاب بود ـ فقط پنجاه و هشت کتاب دربارة مصر. از کتاب آلفرد جی. باتلر به نام مبارزة اعراب مصر و سی سال آخر تفوق روم چاپ سال 1902 تا نامة فلورانس نایتینگل دربارة سفرش به نیل، تا خاطرات طه حسین به نام ‌یک کودکی مصری که بار اول در 1929 به چاپ رسیده است.

ولی خیلی زود آشکار شد که در واقع هیچ‌کس خواهان صدها و هزاران جلد کتاب قدیمی نیست. ایمیل‌هایی که به دانشگاه‌های دور و بر زدیم بی‌جواب ماند. شخصی به ما راجع به یک کتابخانة عمومی در آلبرتا صحبت کرد که در آتش‌سوزی کاملاً از بین رفته و برای بازسازی‌اش احتیاج به کتاب اهدایی دارد. من حاضر بودم صدها جلد کتاب برایشان بفرستم ولی در وب‌سایت آن‌ها ذکر شده بود فقط کتاب‌هایی را که طی دو سال گذشته به چاپ رسیده‌اند می‌پذیرد. و این موضوع تقریباً تمام کتاب‌های کتابخانه پدرزنم را کنار می‌گذاشت.

به یکی از کتابفروشی‌هایی که در کینگزتون، نزدیک‌ترین شهر به ما، کتاب‌های دست دوم می‌فروخت تلفن کردم. از صاحب کتابفروشی پرسیدم آیا می‌تواند به خانه‌ای که حدود چهل دقیقه با شهر فاصله دارد بیاید و به چند هزار جلد کتاب یک کتابخانة خوب نگاهی بیندازد؟ پاسخ گرم ولی ناامیدکننده بود. او گفت در کینگزتون دوازده کتاب دست‌دوم فروشی وجود داشته ولی الان فقط چهار تا باقی مانده است. «ما در انبارمان جا داریم ولی پول خرید نداریم. کتابفروشی نبش خیابان پول دارد که کتاب‌ها را بخرد ولی جا ندارد. همین تابستان حداقل سه کتابخانة خصوصی بزرگ برای فروش به بازار عرضه شده‌اند. بنابر این متأسفانه تصور نمی‌کنم ارزشش را داشته باشد که بیایم و چهار هزار جلد کتاب را به بینم.»

معلوم نبود کدام‌یک برای دیگری باید متأسف می‌بودیم.

البته چند مورد دلگرم‌کننده هم پیش آمد. یک کتابفروش آنلاین که کارش کتاب‌های کمیاب و چاپ اول بود آمد و کتاب‌هایی را که برایش جالب بودند جدا کرد و ماشین ولوویش را با آن‌ها پُر کرد. چند روز بعد یک انگلیسی علاقه‌مند کتاب که در دانشگاه کوئین فلسفه تدریس می‌کرد کاری مشابه انجام داد.

من از هیجان آشکار آن‌ها لذت می‌بردم اما لذتم با این احساس که کتابخانه با هزاران جراحت در حال مرگ است فروکش می‌کرد. چون در هر کتابخانة شخصی مجموعة کامل کتاب‌ها دارای مفهوم‌اند و هر تک‌جلد به تنهایی تقریباً بی‌معناست. می‌شود این طور گفت هر جلد کتاب که از بقیة خانواده جدا شود تقریباً از معنا و مفهومی که برای گردآورندة آن‌ها داشته خالی شده و به مفهوم جدیدی که کلیّت اندیشة مؤلف است تبدیل می‌شود.

کتاب خواندنیِ مکّه: تاریخ سرزمین مقدس مسلمانان تألیف محقق بزرگ نیویورکی اف.ای. پیترز چیزی دربارة پدرزن من بیان نمی‌کند جز این‌که او آن را خریده است. در حالی که کتاب چکیدة زندگی کاری پروفسور پیترز را نمایان می‌کند. از این منظر غریب، کتابخانه‌های ما مانند نقاشی‌هایی هستند که هر چه به بوم آن‌ها نزدیک‌تر می‌شویم نقاط تشکیل‌دهندة نقاشی از هم دور و ناخوانا می‌شوند.

از این منظر شاید کتابخانه‌های ما چیز خاصی را در مورد ما بیان نمی‌کنند. هر خشتی در دیوار کتابخانه‌مان یک خشت قرضی است: چند هزار نفر شاید چند صد هزار نفر کتاب اف.ای. پیترز را خریده‌اند.

اگر مرا به کتابخانة ادموند ویلسون در تالکوت‌ویل ببرند آیا من تشخیص خواهم داد که این کتابخانة ادموند ویلسون است نه کتابخانة آلفرد کازین[5] یا اف. دبلیو. دوپی[6]؟

ما هنگامی از کتابخانه‌ای تعریف می‌کنیم که می‌دانیم متعلق به چه کسی است. مثل این است که چشم یک فیسلوف معروف یا پای یک رقصندة باله را تحسین کنیم.

پوشکین حدود یک هزار جلد کتاب غیرروسی در کتابخانه‌اش داشت. مؤلف کتاب‌ پوشکین و ادبیات فهرست تمام این کتاب‌های خارجی را ارائه کرده است، از بالزاک و استندال گرفته تا شکسپیر و ولتر. او با اطمینان اظهار داشته: «چیزهای بسیاری را از نوع کتاب‌هایی که شخص انتخاب کرده می‌توان دانست» اما بعد حرف خودش را با گفتن این‌که پوشکین هم مانند بسیاری از روس‌های هم طبقة خودش، بیشتر به زبان فرانسه مطالعه می‌کرده است، نقض می‌کند: «کتاب‌های کلاسیک قدیم، انجیل، دانته، ماکیاولی، لوتر، شکسپیر، لایب‌نیتس، بایرون، و ... عمدتاً به زبان فرانسه» مثل این است که بگوییم کتابخانة یک روس بسیار با مطالعه در حدود سال 1930، خوانده شده‌هایی توسط پوشکین است که به کتاب رمانتیک روسی نمونة یوگنی‌آنگین شکل داده است. ولی واقعاً چه چیز در کتابخانة او پوشکینی است؟ چه چیزی را در مورد طرز فکر او بیان می‌کند؟

تئودور آدورنو در مقاله‌اش «در باب موسیقی عامه‌پسند» از این‌که ما وقتی به یک آهنگ عامه‌پسند گوش می‌دهیم فکر می‌کنیم مالک آن هستیم با تحقیر یاد می‌کند: «این آهنگ من است، همان آهنگی است که من وقتی فلانی را می‌بوسیدم پخش می‌شد» در حالی که این آهنگ «اختصاصی»، تجربة منحصر به فرد از یک آهنگ، بین میلیون‌ها شنوندة آن به اشتراک گذاشته شده است. بنابر این شنونده صرفاً از این‌که در جمع دوستداران آن است احساس امنیت کرده و دنباله‌رو جماعتی است که این آهنگ را قبل از او شنیده و باعث شهرتش شده‌اند. آدورنو، اسنوب کبیر، این امر را یک فریب بزرگ به شمار می‌آورد.

اما در دوران دیجیتال، با موسیقی کلاسیک هم چنین رفتاری می‌کنیم. و اما در مورد کتابخانه، اگر از همین منظر به آن نگاه کنیم آیا آن هم نوعی فریب شخصی نیست؟ آیا کتابخانة شخص به‌سادگی یک میراث جهانی است که وانمود می‌شود یگانه است؟ آدورنو، از این‌که سرمایه‌داری و بخشی از آن که «صنعت فرهنگ» می‌نامید، چیزهایی مثل کارهای هنری را به اشیاء تبدیل می‌کند متنفر بود، اما چاره‌ای نیست، چون کتاب‌ها مشخصاً شیئ هستند. وقتی با کتاب‌های پدرزنم سر و کله می‌زدم یکه خوردم از این‌که چه زود خود را با مطالب تقریباً ابلهانة آن‌ها بیگانه یافتم.

هنگامی که پدرزنم زنده بود دخترهایش مکرراً به او التماس می‌کردند قبل از این‌که بمیرد فکری به حال کتاب‌هایش بکند: «ما نمی‌توانیم آن‌ها را نگه داریم». اگر هم او متوجه منظور آن‌ها شده بود، کاری در این مورد نکرد.

این تجربه به من آموخت که چنین بار گرانی را برای فرزندانم به ارث نگذارم. چند سال قبل برای پژوهشگر و منتقدی به نام فرانک کرمود اتفاقی افتاد. او داشت منزلش را عوض می‌کرد و تمام کتاب‌های با ارزشش (کتاب‌های داستانی- شعر، کتاب‌های چاپ اول امضاشده توسط مؤلف و از این قبیل) را در کارتن‌هایی چیده و برای حمل بیرون گذاشته بود. ماشین حمل زباله که از آن‌جا می‌گذشت به اشتباه تمام این کارتن‌ها را با خود بُرد. این قضیه که در ابتدا به نظرم هولناک می‌آمد الان یک اتفاق عالی به نظر می‌رسد؛ این‌که ناگهان این‌گونه سبک‌ شوی، به نحوی که بازماندگانت را از باری که باید بر دوش بکشند نجات دهی.

در نهایت آیا من واقعاً می‌توانم ادعا کنم که مجموعه کتاب‌هایم که مرتب و منظم در کتابخانه قطار شده‌اند گواهی بر موفقیت‌های پوشالی‌ام هستند (چون مطمئناً این سؤال یک آدم بی‌فرهنگ و عادی از یک آدم با فرهنگ که «همة این‌ها را خوانده‌ای؟» سؤال درستی است) .

آیا این کتاب‌ها به فرزندانم چیزهای بیشتری در مورد من می‌گویند که مثلاً مجموعة خیلی کوچک‌تری از کارت پستال‌ها و یا عکس‌ها نمی‌گویند؟ (دبلیو.جی. سیبالد این موضوع را چنین توضیح می‌دهد: یک تک‌عکس از اطاقی مملو از کتاب بیشتر راجع به مالک آن سخن می‌گوید تا خود کتاب‌ها) .

هر چه وقت بیشتری با کتاب‌های پدرزنم صرف می‌کردم برایم بیشتر مشخص می‌شد که آن‌ها بیش از آن‌که شخصیت وی را آشکار سازند آن را پنهان می‌کنند. مانند معبدی که در کلمات غیرقابل ترجمه‌ای پیچیده و مخفی شده باشد.

دوران کودکی‌اش در الجزایر، جاه‌طلبی‌های روشنفکرانه‌اش و جایگزین شدن این جاه‌طلبی با کسب درآمد متوسط و معمولی، گوشه‌گیری و احساس بیگانگی‌اش در امریکا، اعتماد به نفس و خجالتی بودنش، فشاری که از انطباق دادن خودش با کسب و کارش تحمل می‌کرد: البته، این هزاران جلد کتاب ـ که به طور منظم و تمیز و با جامعیت افتخارآمیز گرد آمده‌اندـ تجسم شکل زندگی اوست ولی نه نشانگر جنبه‌های شخصیتش.

کتاب‌ها به نوعی او را کوچک‌تر کرده‌اند نه بزرگ‌تر؛ مانند این است که زمزمه‌کنان می‌گویند: زندگی یک فرد ، با زودگذر بودن و برنامه‌های بی‌معنی‌اش چقدر حقیر است، مع‌الوصف ‌ما، وانمود می‌کنیم که کتاب‌ها آوار نیستند، ستون‌های فرو ریخته نیستند.

 

[1] James Wood، منتقد ادبی و نویسنده، از سال 2014 در دانشگاه‌ هاروارد نقد ادبی تدریس می‌کند و همکار مجلة نیویورکر است.

[2] Edmund Wilson ، منتقد ادبی و اجتماعی امریکایی (1875-1972).

[3] Francois-Michel Messud

[4] Timeo Danaos et dona ferments ، این جمله درکتاب اِنه اید اثر ویرژیل آمده و اینک به صورت ضرب‌المثل در زبان انگلیسی استفاده می‌شود (یعنی به دشمنانت اعتماد نکن) و اشاره به داستان اسب تروا دارد.

[5] Alfred Kazin ، نویسنده و منتقد امریکایی (1915-1998).

[6] F.W.Dupee ، منتقد ادبی برجستة امریکایی، استاد دانشگاه کلمبیا و متخصص آثار هنری جیمز و مقاله‌نویس Newyork Review of Books (1904-1979).

 

این مطلب در چارچوب همکاری های انسان شناسی و فرهنگ و نشریه جهان کتاب منتشر می شود.