سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

روزنوشت عزا (یادداشت‌های رولان بارت): بخش نهم: ژوئن



      روزنوشت عزا (یادداشت‌های رولان بارت): بخش نهم: ژوئن
رولان بارت / برگردانِ آرزو مختاریان

 

5 ژوئن 1978

 

هر  سوژه‌ (پر واضح‌تر از همیشه است) برای "به رسمیت شناخته شدن" دست به عمل می‌زند (مبارزه می‌کند).

 

در مورد من، در این مرحله از زندگی‌ام (که مامان مرده است)، (از طریق کتاب‌ها) به رسمیت شناخته شده‌ام. ولی چیز عجیب اینکه – شاید هم جعلی؟-  حالا که او دیگر اینجا نیست، حس مبهمی دارم که دوباره باید از نو به رسمیت شناخته شوم. این با نوشتنِ هیچ کتاب دیگری نمی‌تواند میسر شود: ایده‌ی ادامه دادن مثل گذشته، کتاب به کتاب پیش رفتن، درس به درس، فوری حال‌ام را خراب می‌کند (می‌بینم که تا روزِ مردن‌ام همین است).

(تلاش‌های حال حاضرم برای کناره گیری از همین بابت است).

 

قبل از از سرگرفتنِ عاقلانه و بالغانه‌ی جریانِ ( به علاوه پیش‌بینی نشده‌ی) کار، برایم لازم است (خوب حس‌اش می‌کنم) که این کتاب را پیرامونِ مامان بنویسم.

پس، از جهتی، انگار بایستی  مامان را به رسمیت بشناسانم. این درون‌مایه‌ی "یادبود" است، ولی:

برای من، بنای یادبود پایدار نیست، ابدی نیست(تز من این است عمیقاً که همه چیز می‌گذرد: مقبره‌ها هم می‌میرند). این یک کنش است، کرداری ‌است که به رسمیت شناساندن را تحقق می‌بخشد.

 

(7 ژوئن . نمایشگاه "سال‌های آخر سزان" با AC)1

 

مامان: مثل سزان (آبرنگ‌های آخرین).

آبیِ سزان.

----------------------------------------------

1. نمایشگاه "سزان، سال‌های آخر" (Cézanne, Les derniéres années) که در (Grand Palais) در پاریس از 20 آوریل تا 23 ژوئیه 1978 برگزار شد.

 

9 ژوئن 1978

 

خرابِ عشق است FW، رنج می‌کشد، خاکسار شده، محتاج، بی‌حواس، و غیره. با اینحال کسی را از دست نداده، کسی که او عاشق‌اش است زنده است و غیره. و من، کنارِ او، من که بهش گوش می‌کنم، آرام به نظر می‌رسم، ملتفت، حیّ و حاضر، انگار چیزی مطلقٌا جدی‌تر برای من پیش نیامده است.

 

9 ژوئن 1978

 

امروز صبح، در سنت سالپیس قدم می‌زدم، که معماری ساده‌‌ی طاقی‌اش سرحال‌ام می‌آورد: در بنا‌ بودن– یک دقیقه می‌نشینم؛ "دعای" بی‌اختیار: که کتاب عکس-مامان را تمام کنم. و بعد متوجه می‌شوم که همیشه خواسته دارم، همیشه چیزی می‌خواهم، همه‌اش میلِ کودکانه‌ای‌ مرا دنبال خودش می‌کشد. یک روز، همین‌جا نشسته باشم، چشم‌هام را بسته باشم و هیچ طلب نکنم ... نیچه: دعا نکردن، برکت خواستن.

آیا این همانی نیست که سوگواری باید بهش برسد؟

 

9 ژوئن 1978

 

(سوگواری)

نه مدام ولی پابرجا.

 

9 ژوئن 1978

 

بایستی ( خواست که) هارمونی میان آنچه عزیزِ ما برای ما بوده و آنچه بعدِ مرگِ می‌نماید، حفظ شود: مامان در اورت دفن شده، مزارش، متعلقات‌اش در rue de l'Avre.1

------------------------------------------

1. در rue de l'Avre(خیابان آور)، یک روحانی پروتستان زندگی می‌کرد، از دوستان خانوادگی بارت، که متعلقات هنریت بارت وقف بنگاه خیریه‌ی کلیسای او شده بود.

 

11 ژوئن 1978

 

بعدازظهر با میشل، به مرتب کردن متعلقاتِ مامان.

 

شروعِ صبح با نگاه کردن به عکس‌هاش.

 

سوگواری ناگوار دوباره از سر گرفته می‌شود(که البته هیچ وقت بند نیامده بود).

 

دوباره از سر گرفتن بدونِ ‌استراحت. سیزیف.

 

12 ژوئن 1978

 

در تمام مدتِ، سوگواری، و اندوه(آنقدر سخت که: دیگر نمی‌توانستم، بر آن فائق نمی‌آمدم، و غیره)، عادت‌ به با این و آن پریدن، مهرورزی، کل دیسکورسِ میل، دیسکورسِ من- عاشقت هستم-- که البته خیلی سریع‌ فرومی‌پاشید – و با کس دیگری شروع می‌شد، در کمال خونسردی (انگار بد بار آمده باشد)به کارش ادامه می‌داد.

 

12 ژوئن 1978

 

بحرانِ اندوه. گریه می‌کنم.

 

13 ژوئن 1978

 

سرکوب نکردنِ سوگواری (اندوه) (این فکر احمقانه که زمان آن را از میان برمی‌دارد) بلکه تغییر دادن‌اش، دگرگون کردن‌اش، گذراندن‌اش از یک مرحله‌ی ایستا (گرفتگی، بازگشت همان چیز) به یک حالتِ سیال.

 

13 ژوئن 1978

 

{ طوفان خشمِ M دیروز عصر. شکوه‌های R.}

 

امروز صبح، پُرِ درد، برگشته بودم سراغ عکس‌ها، از یکی‌ش که توی آن، مامانْ دختر کوچک آرام و مؤدّبی‌ست کنار فیلیپ بینگر (باغ زمستانی شنویر، 1898)1 منقلب شدم.

گریه می‌کنم.

آرزوی خودکشی هم حتا ندارم.

-------------------------------

1. این عکس در دل بخش دوم اتاق روشن است.

 

13 ژوئن 1978

 

سودایی که مردم (در این مورد، سِورو-ی نازنین) دارند که سوگواری را بی‌اختیار با پدیده‌ها تعریف کنند: از زندگی‌ات راضی نیستی؟ - چرا، "زندگی"ام رو به راه است، هیچ فقدان پدیداری‌ای‌ ندارم؛ ولی بدون دردسرهای بیرونی، بدون "واقعه"‌ای، یک فقدان مطلق: یقینا،ً "سوگواری" این نیست، اندوهِ ناب است – بی‌بدیل، بدون نمادسازی.

 

14 ژوئن 1978

 

(هشت ماه بعد): دومین سوگواری.

 

 (15 ژوئن)

 

همه چیز فوراً از سر گرفته شد: رسیدن دست‌نوشته‌ها، درخواست‌ها، حکایت‌های این و آن، هر کس بی‌رحمانه فقط مطالبه‌ی(عشق، به رسمیت شناخته شدن) ناچیز خودش را جلو می‌اندازد: تا او از دنیا رفته، دنیا دارد کَرَم می‌کند: با تدوام‌اش.

 

15 ژوئن 1978

 

غریب: رنج بسیار و تازه– در حین اپیزودِ عکس‌ها – حس اینکه سوگواریِ واقعی دارد شروع می‌شود (و نیز چون پرده‌ از کارهای جعلی افتاده است).

 

16 ژوئن 1978

 

صحبت با CI.M درباره‌ی اضطرابی که از دیدن عکس‌های مامان بهم دست می‌دهد، از تصور رنج ناشی از این عکس‌ها: به من می‌گوید: شاید که نارس است.

 

پس همیشه همان دوکسا(با بهترین نیاتِ جهان): سوگواری رسیده خواهد شد (یعنی زمانْ آن را مثل میوه از درخت می‌اندازد، یا مثل دَمل می‌ترکاند).

 

ولی برای من، سوگواری پابرجاست، یک روند نیست: در قبال آن هیچ چیز نارس نیست (درباره‌ی اینکه برگشتنه از اورت، آپارتمان را تر و تمیز کردم: ممکن است کسی بگوید: نارس است)

 

17 ژوئن 1978

 

اولین سوگواری

آزادیِ جعلی

 

دومین سوگواری

آزادی دلگیر

مهلک، بدونِ

مشغله‌ای قابل توجه.

 

20 ژوئن 1978

 

در من، جدالِ مرگ با زندگی(ناپیوستگی و نیز ابهام سوگواری) (کدام می‌بَرد؟)– ولی فعلاً، یک زندگی احمقانه (مشغله‌های ناچیز، علائق ناچیز، قرارمدارهای ناچیز).

مشکلِ دیالکتیکی این است که این جدال به یک زندگی هوشمندانه می‌رسد نه یک زندگیِ- پرده‌وار.

 

21 ژوئن 1978

 

برای اولین بار بازخوانیِ روزنوشته‌های عزا. هربار که پرسشی از او بود– از شخص او– نه من، اشک‌ام در‌آمد.

 

برانگیختگی، پس، برمی‌گردد.

تر و تازه مثل روز اولِ سوگواری.

 

 

ادامه‌ی یادداشت‌ها

24 ژوئن 1978 – 25 اکتبر 1978

 

 

24 ژوئن 1978


برای سوگواریِ درونی شده، در واقع نشانه‌ای وجود ندارد.

این دست‌یابی به درونی‌‌شدگی مطلقْ است. البته، در همه‌ی جوامع با عقل سلیم، برونی‌‌سازیِ سوگواری تجویز و تدوین می‌شود.

ناخوش احوالی‌‌مان هست مادام که سوگواری را انکار کند.