شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

جنایت و جنون، قرابتی وسوسه کننده



      جنایت و جنون، قرابتی وسوسه کننده
ژان فرانسوا مارمیون برگردان محمد باغی

آیا افرادی وجود دارند که به لحاظ بیولوژیکی به کشتن گرایش داشته باشند؟ اگر آری، چگونه باید آنها را شناسایی کرد؟ برای آنها چه باید کرد؟ این سوالات در قرن نوزدهم درعرصه پزشکی مطرح شدند... و همچنان مطرح هستند.
در انتهای قرن نوزدهم، فرانسه می ترسد. فقرا خشمناک اند و از فقر بیشتر کامشان تلخ است اما همچنان جمعیت شان بالا می رود. و در میان آنان جانیان در افزایش اند. طبقات مرفه که سالم تراند، دیگر چندان زیاد بچه به دنیا نمی آورند، آنان درخطر افول هستند. سپس همان گونه که انتظار می رفت آلمان با اشغال "آلزاس و لورن" زخم جانگذازی ناشی از خود پسندی بر ما وارد کرد. در نتیجه، در این آخرین ربع قرن نوزدهم با پاره پاره شدن برخی از نخبگان علمی مواجه می شویم، آنها از یک سو، اعتماد پوزیتیویستی کاملی به عقل انسانی داشته و قائل به پیشرفت اند و از سوی دیگر، بدبینی تب آلودی در مقابل "پروسی ها" دارند. آنها همچنین به دشمنان بالقوه داخلی، یعنی تباه شدگان و به تعبیر"اسکار وایلد"( Oscar Wilde) «طبقاتی که می نوشند» بدبین هستند.

تباه شدگی(" dégénérescence" به معنی روندی که  فرد، ویژگی های انسانی خود را کم کم از دست می دهد-مترجم) به عنوان یک موضوع ارحج در ادبیات پزشکی جای خود را باز کرده است. این موضوع بویژه از زمان "قرارداد بیماری های روانی" (1853-1852) و "قرارداد انحطاط جسمی، فکری و اخلاقی نوع بشر" (1857)، توسط "بندیک آگوستن مورل" (Bénédict Augustin Morel)، پزشک و مدیر پناهگاه "سنت ی یون" در "روآن" (Saint-Yon, à Rouen) مورد تایید قرار گرفت. او دیوانگان را در همه جا می بیند. بیماران او درمان نمی شوند. روان پزشکان، حتی رانکاوان، شکست های بسیاری را در آزمایش گاه های خود متحمل می شوند. در طبقات پایین اجتماعی معایبی مانند الکلیسم و سفلیس گسترش می یابند، اما بویژه این «بیماری های اجتماعی» که عامل خشونت و جنایت اند در حال افزایش هستند. به همان اندازه نیز نتایج ناشی از انحطاط  دیده می شوند، به این معنی که یک ناهنجاری بیمار گونه انتقالی از طریق وراثت وجود دارد که با قطع پیشرفت فکری و جسمی یک نسل، و حتی با تباهی دائما افزاینده آن، تا جایی پیش می رود که این نسل را نابارور سازد. اکنون تباه شدگان برجسته کسانی هستند که دانش پزشکی آنها را «احمق» می نامد. این واژه، که هنوز در زبان روزمره وارد نشده است، مشخص کننده عقب افتادگان ذهنی است که غالبا دارای معلولیت ها و ضعف ها هستند. در سالهای 1870، نظریه انحطاط تا مرحله فراموشی نظریه های نژادی روزگار در کانون توجه قرار گرفت؛ بر اساس این نظریه یک فرد منحط  با تغییر مسیر به صورت اتفاقی از نوع  بشر فاصله نمی گیرد، اما به مرحله ای پیشین از تاریخ جمعی مان رجعت می کند، به سوی گونه ای نازلتر، اولیه، یا به بیان دیگر، به سوی وحشی گری. او تحت تاثیر "آتاویسم" (atavisme) (شکلی از وراثت که در آن فرد ویژگی های اجدادی خود را که اکنون دیگر در والدین بلافصل اش وجود ندارد، به ارث می برد- مترجم) با استفاده از ساختار دفاعی اش به شکلی بالقوه ای خطرناک می شود.

انحطاط و جنون اخلاقی

اگر "ب.آ. مورل" (B.A. Morel) از شبیه سازی ظاهری افراطی فرد جانی و فرد انحطاط یافته خودداری می کرد، اما پزشکان دیگر این گام را برداشتند، در فرانسه (برای مثال "شارل فه ره" (Charles Féré)، انحطاط و مجرمیت، 1888) و در اروپا ("کارل اوگوست وان سولبریج" (Karl August von Solbrig)، جنایت و جنون، 1867؛ "هانری مودلزی"( Henry Maudlsey)، جنایت و جنون، 1873). معروف ترین آنها "سزار لومبروسو" (Cesare Lombroso) ایتالیایی، رئیس جریان انسان شناسی جنایی، کسی بود که خواهان اخراج روشمند دیوانگان خطرناک و حتی دیوانگان غیر مظنون بود[1]. زیرا اگر فرد احمقی به راحتی و بر اساس ویژگی های ناهنجار، رفتار خشن و توهم ظاهرا ماندگارش هویت بیابد، در زمره قاتلان پیچیده با ظاهری معمولی است که رفتارش هیچ تردید برانگیز نیست... تا آنجا که اگر فرصت دست بدهد، شما را به قتل برساند. بنابراین چگونه باید این چهره پنهان را فاش کرد؟ " ژان اتیین اسکیرول"(Jean-Étienne Esquirol)، شاگرد "فیلیپ پینل" معروف (Philippe Pinel) ، که به صورت نمادین زنجیرهای دیوانگان را برید، پنجاه سال زودتر، شری را که او «مونومانی قاتل» می نامید (مونومانی به معنای علاقه افراطی و انحصاری به یک ایده به طوری که دیگر مسائل کاملا در حاشیه قرار گیرند) نظریه پردازی کرد. جنونی موضعی که بر افرادی که در تمامی ویژگی های دیگر معمولی هستند عارض می شود و آنها را به کشتن با انگیزه ای توهمی و حتی بدون انگیزه قابل تشخیصی وا می دارد. همچنین از دیوانگی اخلاقی سخن به میان می آید، یا توهم فهم، توهم روشن بینی... چگونه باید این گرایش طبیعی زود گذر را که هنوز به عنوان امر ذاتی ارزیابی نمی شود در افراد مراجعه کننده به پزشک تشخیص داد؟، گرایشی که در حالت خوب آن می تواند به انحراف و جرم، و در حالت بدتر به جنایت های بی دلیل منتهی شود. در آغاز قرن و تا پیش از آن "فرانز ژوزف گال" (Franz Joseph Gall) و شاگردانش، فرنولوژی (مطالعه شخصیت و ویژگی های فرد بر اساس شکل جمجمه - مترجم) یا علم بر آمدگی ها را بر صدر نشانده بودند، این علم مدعی بود که می تواند بر اساس برآمدگی های جمجمه شخصیت همگان و حتی سرنوشت آنان را تبیین کند. آیا آنها فکر می کردند به همان شکل که یک برآمدگی مربوط به ریاضیات در جمجمه وجود دارد، باید یک برآمدگی نیز برای جنایت در آنجا وجود داشته باشد؟ زمانی که فرنولوژی متروک شده بود، لومبورسیست ها(پیروان سزار لومبروسو- مترجم) که می خواستند در موقعیتی علمی تر باشند، کوشیدند تا چهره نگاری پلیسی از مجرم مادرزاد را مطرح کنند. از نظر آنها یک سوم خلاف کارها به این گروه متعلق می بودند.

سوالات در مورد آگاهی از  این موضوع که مجرمین دیوانه اند و اگر این گونه باشد، این دیوانگی از کجا ناشی می شود؟ زمینه ساز بحث ها شد. همه در مورد نظریه های انحطاط، در مورد دیوانگی اخلاقی یا مجرم مادرزادی توافق ندارند. سوالی طبیعی و همچنین کاملا اصولی که راجع به مسئولیت قاتلان بود. آیا سوال از مسئولیت قاتلان همیشه مطرح بوده است؟ نظرات گوناگون اند. اگر کسی، مانند "س.لومبروسو" معتقد است که انحطاط به هیچ عنوان تخفیف دهنده مسئولیت نیست، بسیاری از پزشکان اعتقاد دارند که جرم در صورتی که نتیجه تاسف آور یک بیماری باشد، بدون آنکه مسئله متاثر شدن از سرنوشت مجرمین باشد، جایی برای سرزنش کردن آنها باقی نمی ماند. این مباحث نه تنها نتایج فلسفی و پزشکی دارد بلکه همچنین نتایج قضایی نیز بر آنها مترتب است، به این معنی که در فرانسه، در سال 1810، در ماده 64 قانون کیفری به شکلی شفاف آمده است «اگر متهم در لحظه اقدام، در حالت جنون قرار داشته باشد،  نه جرمی و نه جنایتی واقع نشده است». ماده 1-122 قانون کیفری سال 1994 تغییری جزیی را در مورد ناتوانی کنترل خود به رغم اطمینان از ارتکاب عمل غیر قابل جبران آورده است: «فردی که مبتلا به یک اختلال فیزیکی یا عصبی روانی باشد که قدرت تشخیص یا کنترل عملکرد او را زایل کرده است، به لحاظ کیفری مسئولیتی ندارد». اکنون این بر عهده متخصصین روان پزشکی است تا مشخص کنند که چرا یک ضایعه، و نه نابودی قدرت تشخیص یا خواسته فرد، می تواند توجیه کننده موقعیت هایی باشد که تخفیف دهنده جرم هستند. در سال 2006 در21 کشور در پنج قاره که حقوق کیفری شان مورد بررسی قرار گرفت، معلوم شد که تمام این کشورها فقدان احتمالی قدرت تشخیص را مورد توجه قرار داده اند، اما فقط 9 کشور وجود احتمالی خطای عمدی را ذکر کرده اند.[2]

امروزه، آیا جنایت با دیوانگی قابل یگانه سازی است؟ نظریه های انحطاط، ناخشنود از مساعدت با وحشی گری هایی که می شناسیم، کارکرد مطلوبی ندارند، اکنون می دانیم که تاریخ تحول هیچ ربطی به توالی «نژادها» ندارد، چرا که نژادها بیش از پیش از خوی حیوانی خود برای رسیدن به قله ایده آل "غربی" دور می شوند. فرنولوژی و لومبروسیسم به نوبه خود دیگر چیزی نیستند مگر جنازه های با زرق و برقی که در انبارهای علوم انسانی مدفونند، اما اجسادی که هنوز تکان می خورند.

در جستجوی ژن های جنایت

برای جستجوی ژن های جنایت مرتبا لازم است که به اقدامی متفاوت و جنجالی دست زد تا برای نمونه مبتلایان به شیزوفرنی همگی مانند جنایتکارانی بالقوه مظنون باشند. برخی از پژوهش ها به ما می گویند که شانس آنها برای ارتکاب یک قتل قطعا 10 بار بیشتر ازعموم مردم می تواند باشد. با این وجود باید خطرناک بودن از منظر روان پزشکی (سهم اختلال روانی) و خطرناک بودن از منظر جرم شناسی (سهم عوامل اجتماعی و محیطی) از هم دیگر متمایز شوند. بی ثباتی، ضد اجتماعی بودن و مصرف مواد افیونی، که در نزد این گروه بسیار متداول است، خطرات را دو چندان می کند. در صورت جنایت و دستگیری شیزوفرنی ها، شرایط نگهداری شان به عنوان عامل تشدید کننده بیماری خود نمایی می کند. در حال حاضر دست کم در پنج مورد افراد دستگیر شده، احتمالا یک نفر سمپتوم های شیزوفرنی را آشکار می کند، حال آنکه محل نگهداری او می باید برای بهره مندی از مراقبت ها در بیمارستان های روان پزشکی باشد.[3] با توجه به این موضوع آنها چه بسیار خطرناک می شوند .... اما بیماران شیزوفرن هرگز برای دیگران آن چنان خطرناک نیستند که برای خودشان: آنها 12 بار بیشتر از متوسط دست به خود کشی می زنند.

اگر یگانه سازی خطرناک بودن و بیماریِ روانی به خودی خود قابل اعتنا نیست، با این وجود چرا برخی از افراد گرایشی بیولوژیک  برای رفتارهای خشن نشان می دهند؟ آیا بدون آن که با قطعیت روشن باشد، می توان نظریه صادر کرد که فرد دیگری یک قاتل می شود؟ بر این اساس، آیا جنایتکاران یک مغز ویژه با خصوصیات ساختاری، یا اختلال هایی در تنظیم ترشح مواد منتقل کننده جریانات عصبی دارند که احتمالا بتوانند این رفتار ناهنجار را توضیح دهند؟ آیا باید به یک اختلال در همکاری بین مغز احساسی و مغز منطقی، مانند آنچه که نزد شماری از افراد روانی، فریب کاران و بی تفاوت ها وجود دارد مظنون بود؟

یک« کروموزم جنایت»

در حال حاضر پژوهش ها در هیچ زمینه جدی جامعی آغاز نشده اند. اما در موضوع ژنتیک چطور؟ نظریه «کروموزم جنایت» در سال های 1960 مطرح شده بود. در واقع در میان زندانیان، افرادی که به شکل غیر عادی پر تعداد بودند ملاحظه می شد که حامل کروموزم ایگرگ اضافی بودند. اما عموم مطالعاتی که بررسی صحت این نظریه را دنبال می کردند به نتیجه قطعی نرسیده بودند، تا کوشش های وکلای مختلف برای کاهش مسئولیت مشتری هایشان که حامل این کاریوتیپ هستند به موفقیت برسد. با این وجود در این مورد نسبت برابر برقرار نیست: تمامی افراد XYY  خلافکار نیستند و اکثر خلافکارها این ویژگی را ندارند.

در واقع هیچ فرضیه ای مربوط به «ژنِ تهاجمی» اثبات نشده بود. حتی یک «ژنِ قتل» نیز ثابت نشد. کوشش ها بی جا نبود ... از حدود 30 سال پیش، پژوهشی امریکایی مشخص کرده بود که فردی با والدین خلافکار، چهل درصد شانس خلافکار شدن را دارد. اما این آمار به چه چیزی منتهی می شود؟ بیشتر به عامل ژنتیکی، یا به جو خانوادگی، یا ارزش های انتقالی، یا به شرایط اجتماعی اقتصادی؟ مثال دیگری از تفسیر موشکافانه می گوید شبه دوقولویی{که از دو تخمک و دو اسپرم بوجود آمده باشند- مترجم} (دارای 50 درصد ژن مشترک) احتمالا 25 درصد شناس ارتکاب همان نوع از اعمال خلاف کارانه را دارند؛ دو دوقولوی واقعی (بوجود آمده از یک لقای تقیسم شده به دو، با صد درصد ژن مشترک)... 75 درصد این شانس را دارند. در مورد بچه های خلاف کارانی که بوسیله افرادی که خلاف کار نیستند تربیت می شوند چه پیش می آید؟ در میان این افراد از هر از پنج مورد یک نفر خلاف کار خواهد شد، و این فرد آن کسی خواهد بود که از بقیه بزرگتر است. و هر چه والدین بیولوژیکی محکوم شده باشند، این گرایش قوی تر خواهد بود ... بنابراین بر اساس این پژوهش ها در انجام اعمال خلاف به شکلی قطعی یک حالت ژنتیکی وارد بازی می شد. اما او همه کاری نمی کند، وگرنه صد درصد کودکانِ خلاف کاران می باید خلاف کار می شدند. هیچ ژنی نمی تواند به طور خاص فرد را به کشتن همنوعش وادار سازد: بیشتر به نظر می رسد که برخی از این ژن ها یک حالت طبیعی کمابیش تندخو،  عصبی، بی رحمانه و/یا آسیب پذیری در برابر بیماری هایی مانند شیزوفرنی، پارانویا، اختلال های دوقطبی، انباشتگی عوامل محیطی (اختلال های احساسی، فقر، الکل، بی تفاوتی، ارتباطات ناسالم ...) را ایجاد می کنند که کمابیش انجام اعمال خشن یا ضد اجتماعی را محتمل می کند. این یک زنجیره علیتی بسیار انعطاف پذیر است ...  ژنوم نه پیشگو و غیب گوست و نه سرچشمه رفتارهای ساده لوحانه و خطی، به همین دلیل پیش گویی با اطمینان ازخط سیر آینده هر کس نه بر اساس وراثت ژنتیکی ممکن است[4] و نه بر اساس پیشنه های روان پزشکی: با قانون جدید فرانسه در ارتباط با حبس تامینی و به نام پیشگیری از تکرار جرم، کارشناسان جمع بندی و پیش بینی می کنند که کدام زندانی در پایان دوره محکومیت می باید برای جرائمی که  مرتکب نشده است اما احتمالا می تواند آن را مرتکب شود در حبس باقی بماند. کسی که مرتکب قتل شده  دوباره خواهد کشت؟

«جرم» ، مفهومی سیال

هیچ چیز تعجب برانگیز تر از آن نیست که از قرن نوزدهم و در ذیل اشکال مختلف آن، چنین مباحث نادرستی به بیهودگی مطرح شوند. می گویم مباحث نادرست، زیرا پژوهش ها در مورد بیولوژی جنونِ جنایتکاری احتمالا شانسی برای به نتیجه رسیدن نداشته باشند مگر آنکه تمامی موضوعات مربوطه گردآوری شوند. در حال حاضر، جانیان در پی هم می آیند و شباهتی به همدیگر ندارند! نقطه مشترک بین یک قاتل سریالی که عابران را تهدید می کند و یک مادر که خود را از شر نو رسیده اش راحت می کند چیست؟ میان مردی که بطور روزانه همسرش را برای اثبات برتری اش به شدت می زند و فیلسوف "لوییس آلتوزر"( Louis Althusser)، که به دلیل ابتلا به یک اختلال دوقطبی، همسرش را در 62 سالگی در جریان یک حمله جنون آمیز ناگهانی خفه کرد چیست؟ بعلاوه، به رغم آیینه بزرگ نمایی که بوسیله رسانه ها برای پرونده های چشمگیرتر به نمایش در آمده است، به نظر می رسد که غالب جنایت ها بوسیله افرادی کاملا عادی صورت می گیرد که قربانی خود را از دیر باز می شناخته اند و از اختلافی کهنه رنج می برده اند، در چنین مواردی است که حوادث بی نهایت و غیر قابل اصلاحی پیش می آید.

و اگر امروزه همچنان فرانسه از آدم کشان هراس دارد، شاید دلیل خوبی برای این ترس نداشته باشد. اولا به لحاظ آماری، با خروج از بانک یا با گردش کردن در یک محیطی خلوت نیست که به سوی بزرگترین خطر کشته شدن گام برمی داریم، بلکه این خطر دقیقا پس از تولد و در دستان مادرمان قرار دارد. بعلاوه، اگر همیشه بخواهیم از آمار سخن بگوییم، برخی از آنها قطعی هستند. در قرن سیزدهم میلادی، یک صد بار بیشتر از امروز انسان ها کشته می شدند: قاتلان 2/0 درصد جمعیت را تشکیل می دادند[5]. اما اگر قتل همیشه بسیار اندک بوده است، خشونت آن که در بالاترین سطح  قرار دارد، هرگز به این صورت چهره ای قابل روئیت نداشته است. "روبر موشومبله" (Robert Muchembled) برای مثال بد رفتاری های اعمال شده در برخی از مناطق یونان را یادآوری می کند، که او به آنها به مثابه باقی مانده مجازات هایی که در گذشته در مقیاس وسیع در غرب گسترش داشته اند می نگرد، از آن جمله برای دختر بچه ها: «آویزان کردن با پا و مشت ها بر دیرک اصلی خانه ، سر به پایین بر روی یک درخت، گاهی در زیر، آتشی بر افروخته برای دودی کردن یک کودک غیر قابل تحمل؛ پیکانی فرو رفته در کف دست.(...) همه مردم در پایان قرون وسطی و ابتدای دوران مدرن خشن بودند.» قطعا خشونت از بین نرفته، اما در مقیاس گسترده ای در جوامع ما کاهش یافته است، و عامل سرزنش عمومی بسیار شدیدی شده است. در پایان لازم به ذکر است که تعاریف مربوط به خلاف کاری و خشونت به طور عام که در بالا مورد توجه بود، با تغییر دوران و گفتمان های غالب تفاوت می کند (امروزه زدن ضربه ای در منظر عمومی بر پشت کودک تان ممکن است موجب تحت تعقیب قرار گرفتن شما گردد). "ر.موشومبله" یاد آوری می کند که قتل یک ساختار اجتماعی است: درتوصیف آن، مرگ ناشی از اهمال کاری یا رانندگی خطرناک با اتومبیل کنار گذاشته نمی شود. سهم خشونت های منجر به مرگ که از اختلال های روانی و زمینه های بیولوژیکی ناشی می شوند، در صورت عدم وجود، آشکارا حاشیه ای شناخته می شود. اکثریت عظیم جنایت ها به پزشکی مربوط نیستند. علوم انسانی در این مورد چه چیزی برای گفتن دارند؟

 

برگردان: محمد باغی

http://anthropology.ir/node/25868

 

 

 

 

 

[1]- M. RennevilleCrime et folie. Deux siècles d’enquêtes médicales et judiciaires, Fayard, 2003.

[2] - R.J. Simon et H.A. ReddingThe Insanity Defense, the World over, Lexington Books, 2006, cité dans L. Bossi (dir.), Crime et folie. Les entretiens de la fondation des Treilles, Gallimard, 2011.

[3] -
J.-P. Olié, « Schizophrénie et crime », in L. Bossi, op. cit.

[4] - M. Born, Psychologie de la délinquance, De Boeck, 2e éd., 2005.

[5] - R. MuchembledUne histoire de la violence, Seuil, 2008.