جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پست‌مدرنيسم و ما



      پست‌مدرنيسم و ما
اميرعلي نجوميان

پست‌مدرنيسم چيست و چه نسبتي با ما دارد؟ کاربرد اين اصطلاح در گفتمان فرهنگي ايران با دلالت‌هاي متفاوت چندان بسامد بالايي دارد که به گمان من طرح اين دو پرسش داراي اهميت زيادي است. براي پاسخ به اين دو پرسش، به اين پديده از سه ساحت يا سويه مي‌نگرم و نسبت خودمان را با اين سه ساحت ارزيابي مي‌کنم. پديده‌ي پست‌مدرنيسم را، به گمان من، به سه ساحت‌ِ «وضعيت»، «انديشه» و «سبک» مي‌توان نسبت داد:
وضعيت پست‌مدرن
اصطلاح «وضعيت» به شرايط يا موقعيت اجتماعي، سياسي، فرهنگي و اقتصادي ويژه‌اي نسبت داده مي‌شود. به عبارت ديگر، «وضعيت پست‌مدرن» پيامد تحولات اقتصادي، سياسي و فرهنگي عصر مدرنيته است. اين وضعيت نتيجه رشد غول‌آساي سرمايه‌داري و نظام‌هاي سياسي بر‌آمده از آن است. در نگاهي کلي و موجز، جامعه پساصنعتي، اقتصاد چندمليتي، جهاني‌سازي، سلطه‌ي هويت‌هاي مجازي حاصل از توسعه تکنولوژي ديجيتال، و فضاي سياسي پسااستعماري از مهم‌ترين شاخص‌هاي اين وضعيت به شمار مي‌روند.
فرآيند جهاني‌شدن يا جهاني‌سازي را مي‌توان يک ويژگي وضعيت پست‌مدرن شناخت. اين پديده با توسعه تکنولوژي (به ويژه کامپيوتر و ماهواره) تصوير نويني از جهان به انسان معاصر عرضه مي‌کند. کامپيوتر و ماهواره دسترسي آني و بي‌واسطه‌اي فراهم مي‌آورند که از محدوديت‌هاي دو محور زمان و مکان کم و بيش آزاد است. در وضعيت پست‌مدرن از زندگي همسايه خود بي‌خبريم، اما احساسات خود را بي‌محابا با کسي در آن سوي کره زمين شريک مي‌شويم. در تشريح اين پديده شايد ذکر وضعيت‌هاي زير به عنوان نشانه‌هاي جهاني شدن مساله را روشن‌تر کند: همسان‌سازي زبان، همسان‌سازي نشانه‌هاي فرهنگي (پوشاک، خوراک، علائق هنري، سينما)، تحميل فرهنگ(هاي) مسلط، محو مفهوم جوامع کوچک (محله) و سنت، انتقال آني اطلاعات، يکسان‌سازي شيوه‌هاي حاکميت (به عنوان نمونه، پروژه دموکراسي)، شکل‌گيري جوامع چندمليتي، تجارت جهاني به جاي تجارت‌هاي خرد و بومي، و توليد کالا به شيوه چندمليتي. تجارت جهاني و نهادهاي چندمليتي به موقعيتي اشاره دارند که از آن با عنوان سرمايه‌داري متاخر هم ياد شده است. سرمايه‌داري متاخر را مرحله سوم از رشد سرمايه‌داري مي‌دانند که از دو مرحله سرمايه‌داري خُرد و سرمايه‌داري کلان عبور کرده است.
نقش و تاثير اجتماعي-اقتصادي «تصوير» در جهان امروز رقيبي نمي‌شناسد. ما هر روز در رايانه، ماهواره و تبليغات، تصاوير‌ِ فضاهاي شبيه‌سازي شده را «مصرف» مي‌كنيم. اين تصاوير خود ابزار قدرت هستند و هويت‌هاي جديدي به ما مي‌بخشند. تصوير، به اين معني، خود تبديل به كالايي مصرفي مي‌شود. در وضعيت پست‌مدرن، تنها مصرف كالاي مادي نيست كه جهان سرمايه‌داري را تغذيه مي‌كند، بلكه مصرف تصوير شبيه‌سازي شده از واقعيت مادي (كه خود بيشتر دلالت نشانه‌اي دارد) تجارت پرسودتري‌ست. با بازي‌هاي رايانه‌اي و واقعيت مجازي تجربه نزديك به واقعيتي از كنش‌هايي مي‌توانيم داشته باشيم كه به سادگي مرز واقعيت و انتزاع را شكسته و گسستگي روحي و ذهني به بار آورده است.     
پست‌مدرنيسم خيل عظيمي از نظام‌هاي نشانه‌اي تصاوير را پديد آورده است كه نقش فعالي در اقتصاد جهان معاصر دارند. بودريار كه خود اصطلاح‌ِ «شبيه‌سازي» را در نقد فرهنگي باب كرد، به نقش اجتماعي تصاوير از طريق شبيه‌سازي مي‌پردازد و مي‌گويد در جامعه پساصنعتي ديگر سلطه سياسي موضوع اصلي نيست بلكه «برنامه‌ريزي و نفوذ فرهنگي مساله اصلي است: قفس آهني ديگر كارساز نيست بلكه جامعه مصرفي با مصرف تصاوير و شبيه‌ها، دال‌هاي شناور و نابودي ساختارهاي كهنه‌تر طبقه اجتماعي و برتري ايدئولوژيك سنتي» نوع جديدي از سلطه سياسي را پديد مي‌آورد (Jameson, Political 92). بودريار در كتاب شبيه‌سازي‌ها بر اين ادعاست كه اين فضاهاي شبيه‌سازي شده به نمونه اصلي مربوط نمي‌شوند و ارجاع ندارند. اين شبيه‌سازي‌ها «توليدي بر اساس الگوهاي يك واقعيت‌ِ بدون اساس و غيرواقعي هستند: يك فراواقع» (Baudrillard 2). امبرتو اكو مي‌گويد اين فراواقع‌ها، اين بازتوليدها، براي اين توليد نشده‌اند كه شما به دنبال اصل بگرديد (چنان كه در جهان سنتي چنين بود). نکته اين است که بازتوليد را به شما مي‌دهند كه شما ديگر نيازي به داشتن اصل احساس نكنيد. فرد تصاوير شبيه‌سازي شده را مي‌خرد، از آنها استفاده مي‌كند، خود را با آنها مربوط مي‌كند تا كسب هويت كرده باشد. «دلالت» داغ‌ترين كالاي جامعه مصرفي‌ست. در اين ميان رسانه‌ها بيشترين سهم را در سلطه تصوير دارند.
در ساحت «وضعيت» نسبت ما با پست‌مدرنيسم چيست؟ تجربه مدرنيته در ايران به عنوان يک وضعيت اجتماعي به دوره مشروطه بازمي‌گردد ولي اين تجربه، به گمان من، عقيم ماند و به جاي آن، پروژه مدرنيزاسيون در ايران در دستور کار قرار گرفت. همين توجه به پيشرفت و توسعه اقتصادي (مدرنيزاسيون) بدون‌ِ نگاه انسانگرا، توسعه سياسي و اجتماعي، عقلانيت علمي و تفکر انتقادي و پرسش‌گر (مدرنيته) بود که به تنش‌هاي اجتماعي انجاميد. اگرچه ما از سويه تاريخي و اجتماعي، مدرنيته و رشد سرمايه‌داري را در قالب‌ِ مدرنيته غرب تجربه نکرديم، اما هم‌اکنون با پيامدهاي آن درون وضعيت پست‌مدرن روبروييم. ايران هم در اين جهان‌ِ انباشت اطلاعات کم و بيش وضعيت پست‌مدرن را تجربه مي‌کند. بده بستان فرهنگي ما با دنياي اطرافمان اگرچه به نسبت محدودتر است ولي هويت امروز ايراني ديگر هويتي محدود به شاخص‌هاي جغرافيايي او نيست. نقش تصوير و ارزش نمادين نشانه‌ها در تجربه هر روزه‌ي ما در مصرف کالاهاي وارداتي بسيار پرقدرت است. رسانه‌ها همانند ديگر نقاط جهان نقش هويت‌ساز خود را در ايران ايفا مي‌کنند و توليد پساصنعتي در پيمانه‌ي کوچک‌تري قابل تشخيص است. همچنين، شرايط فرهنگي جامعه معاصر ايران با فضاي پسااستعماري بسياري از جوامع ديگر همگون است. فضاي پسااستعماري به وضعيتي اشاره دارد که در آن هويت‌ها و فرهنگ‌ها در پهنه جغرافيا مرتب در حال بازتعريف‌ِ خود هستند. تجربه‌ي مهاجرت ايرانيان نمونه بسيار دقيقي از اين وضعيت پسااستعماري است. همچنين مساله هويت قومي و نسبت آن با ديگر هويت‌ها مساله جهان امروز از جمله ايران است. همه‌ي اينها به گمان من ما را در وضعيت مشابهي در نسبت با جوامع ديگر قرار مي‌دهد. در يک کلام، ما درون وضعيت پست‌مدرن هستيم بدون اينکه آن را در نسبت و واکنش نسبت به مدرنيته بفهميم و تجربه کنيم.
انديشه پست‌مدرن
انديشه يا فلسفه پست‌مدرن نگرشي متفاوت نسبت به انسان، جايگاه او در جهان و تعريف ما از زندگي انساني است. متفکراني مانند ليوتار، بودريار، فوکو، دلوز و دريدا از دهه 60  ميلادي به بعد نظرياتي را بيان كردند كه در انديشه‌هاي هايدگر و، پيش از آن، نيچه ريشه داشت. به گمان من، نيچه نخستين پرسش‌هاي پست‌مدرن را طرح مي‌كند. در يک کلام، انديشه و نگرش پست‌مدرن با نگاه سلسله‌مراتبي، عقلانيت حاصل از روشنگري، بازنمايي و کلان‌روايت‌ها ميانه‌اي ندارد.
براي بررسي انديشه پست‌مدرن بايد نخست نگاهي گذرا به پروژه مدرنيته، به عنوان يک پروژه فلسفي، داشته باشيم تا ببينيم از «پست‌ِ» چه چيزي سخن مي‌گوييم. مدرنيته از دوران رنسانس با طرح نگرش انسان‌گرايي آغاز شد. اين تفكر انسان‌گرا در دوران رنسانس ريشه در دين مسيحيت دارد. انسان‌گرايي در كنار شكل‌گيري حركت اصلاح‌طلبي در مسيحيت دست در دست هم مي‌دهند و شروع مدرنيته را رقم مي‌زنند. انديشه مدرنيته با تکيه به محوريت انسان روايت نوين و خوشبينانه‌اي از تاريخ طرح مي‌کند که در آن تاريخ با حرکتي رو به جلو و با به کارگيري عقلانيت علمي و عيني تمام رازهاي هستي را برملا خواهد کرد، عدالت اجتماعي به همراه اخلاق انساني را بدون ياري گرفتن از نيروهاي استعلايي برپا خواهد کرد، و سرانجام بشر را به جايگاه شايسته خود خواهد رساند.
پست‌مدرن اعلام ترديد نسبت به مدرنيته و پروژه انسان‌گرايي است. ميشل فوكو در پايان كتاب «نظم چيزها» مي‌گويد: انسان به عنوان يك مفهوم، يكي از اختراعات اخير بشر است و چيزي جز تصوير كشيده شده بر ماسه ساحل نيست كه موج بعدي آن را پاك خواهد كرد. تفكر پست‌مدرن ترديدهاي بسياري درباره «عامليت انساني» طرح مي‌كند. آيا انسان اراده دارد هر آنچه را مي‌خواهد عملي كند؟ آيا انسان مي‌تواند هر آنچه را كه مي‌خواهد بگويد؟ محدوديت‌هاي عقلانيت و در پي آن نظام بازنمايي و درک علمي چيست؟ انسان‌گرايي و مدرنيته محرک‌ِ اعتماد به نفس در حوزه بازنمايي بود و بر اين باور بود که انسان با ابزار زبان آنچه را واقعاً مي‌انديشد و احساس مي‌كند، مي‌تواند بيان كند.
نگرش فلسفي پست‌مدرن نگاه ويژه‌اي به مساله روايت دارد. يكي از مهم‌ترين نظريه‌پردازان پست‌مدرن ژان فرانسوا ليوتار به دو اصطلاح در حوزه روايت اشاره مي‌كند: فراروايت‌ها و ابرروايت‌ها. روايت پيوستگي اتفاق‌ها در بستر زمان است. ما رويدادها را به شيوه خاصي كنار هم مي‌چينيم. اين كنار هم چيدن هم در كنش بازنمايي ما اتفاق مي‌افتد و هم در شيوه تفكر ما نسبت به زندگي خود. به عبارت ديگر، هر شيوه روايتي نگاه و تفسير ويژه‌اي به وقايع، شرايط ايجاد آنها، دگرگوني‌هايي که ممکن است در اين رويدادها صورت گيرد و منطق دروني آنها دارد. ليوتار تعريفي از روايت به دست مي‌دهد كه بسيار به بحث‌ِ ما ياري مي‌رساند: «روايت‌ها مانند فيلترهاي زماني هستند كه نقش آنها تبديل بار عاطفي يك رويداد به توالي واحدهاي اطلاعاتي است كه توانايي پديد آوردن چيزي مانند معنا را داشته باشد» (Lyotard, Inhuman 63).
در اين ميان، روايت‌هايي در تاريخ تبديل به الگوهاي مسلط تفسير رويدادها شدند. يعني يک رويداد خود کليد فهم رويدادهاي ديگر مي‌شود. به اين گونه روايت‌ها، «ابرروايت» مي‌گوييم. به عنوان نمونه، «داستان پيدايش» بر اساس كتاب انجيل عهد عتيق از اين گونه است. اين ابرروايت توانايي آن را دارد كه با نگاهي كلان و تماميت‌بخش تمام تاريخ بشر را تفسير كند. کنايه تاريخ در اين است که به عنوان نمونه نظريه تکامل داروين ابرروايت ديگري در تضاد با ابرروايت داستان پيدايش در برابر‌ِ بشر‌ِ قرن نوزدهم مي‌گذارد. نظريه ديالكتيك هگل يا جبر تاريخي ماركس هم بر همين اساس قابل فهم هستند و کارکرد مشابهي دارند.
اما منظور از فراروايت‌ها منطقي‌ست كه از بيرون بر روايت‌ها تحميل مي‌شود. به عنوان نمونه، «پيشرفت» يك منطق فراروايتي‌ِ مدرنيته است كه خود تبديل به ملاك سنجش روايت‌ها مي‌شود. يا رابطه سببي اين پيش‌فرض را مطرح مي‌كند كه روايت‌ها بر اساس رابطه‌ علت و معلولي ساخته شده‌اند و بر همين اساس هم بايد تفسير شوند. تقدير و جبرگرايي يكي ديگر از نمونه‌هاي مسلط فراروايت است. يك فراروايت حكم فراگيربودن را بر روايت‌ها تحميل مي‌كند و مهم‌ترين ابزار سنجش كذب و حقانيت روايت‌هاست. ليوتار بر اين باور است كه يكي از مهم‌ترين ويژگي‌هاي انديشه پست‌مدرن جنگ با ابرروايت‌ها و فراروايت‌هاست: «ما ديگر نمي‌توانيم به ابرروايت‌ها توسل جوييم» (Sim 9). به عبارت ديگر، انديشمند پست‌مدرن وقايع و روايت‌هاي تاريخ را با يک خط‌کش يکه نمي‌سنجد و به تکثر و ناهمانندي روايت‌ها باور دارد. از اين ديدگاه، نيچه اولين انديشمند پست‌مدرن محسوب مي‌شود که در برابر تسلط منطق‌ها و روايت‌هاي حاکم برآشفت و آنها را دروغي بيش نخواند. اما خود‌ِ فلسفه پست‌مدرن را هم مي‌توان ابرروايتي شناخت كه با منطقي فراروايتي كنترل مي‌شود. به عبارت بهتر، پست‌مدرن خود نيز در عمل گريزي از اين قالب‌ها و منطق‌ها ندارد.
از ديدگاه انديشه پست‌مدرن، درک انسان از خود و دنيايش درگرو‌ِ ساخت‌هاي زباني و واسطه‌هاي زباني است. تفكر پست‌مدرن بر آن است که ما هيچ‌گاه نمي‌توانيم به فهمي فراتر از محدوده وجودي خود برسيم. اينجا صحبت از ناممكني، بيان‌ناپذيري، و بازنمايي‌ناپذيري است. ما مفاهيم فراتر از حيطه زبان را از راه تقليل وارد حيطه زبان مي‌كنيم تا ساحت فكري ما را شکل دهند. ما در جهاني با مجموعه‌ي بسيار عظيم ناشناخته‌ها به واسطه نظام ناقصي از نشانه‌ها زندگي مي‌كنيم. وقتي از نظام نشانه‌اي و زبان صحبت مي‌كنيم منظورمان فقط واژگان و كلمات نيست. به عنوان نمونه، ما مجموعه‌اي از نظام‌هاي نشانه‌اي را در حوزه هنر يا حتي در رفتارهاي اجتماعي داريم. رفتارهاي اجتماعي ما بر اساس يك زبان صورت مي‌گيرد و مجموعه‌اي از آداب نشانه‌اي لازم است تا بتوانيم با يكديگر ارتباط برقرار كنيم. البته اين نظام نشانه‌اي نسبت به دوره‌هاي نخستين زندگي بشر بسيار پيچيده‌تر شده است. ليوتار در مقاله خود با عنوان «پاسخ به اين سوال: پست‌مدرنيسم چيست؟»، به مفهوم «بازنمايي‌ناپذيري» در انديشه پست‌مدرن مي‌پردازد و بر اين گمان است که در اين وضعيت به رغم بازنمايي بي‌پايان، وضعيتي ناممکن نيز متصور است. به بيان ساده‌تر، پست‌مدرنيسم به گونه‌اي پارادوکسي در انبوه بازنمايي‌ها باز به ناممکن بودن‌ِ نماياندن باور دارد، چرا که در هر بازنمايي يا نماياندن تماميتي متصور مي‌شود که راه را بر تکثر و عدم‌ يقين پست‌مدرن مي‌بندد.
در نتيجه‌ي اين بخش از بحث بايد يادآور شد که «انديشه پست‌مدرن» با «وضعيت پست‌مدرن» نسبت نزديکي دارد. فلسفه پست‌مدرنيسم جنگي تمام عيار عليه تشكيلات دانش كه به ويژه از عصر روشنگري فلسفه و سياست را تحت سلطه داشته است، آغاز كرد. ليوتار در اين ميان تعريف گفتماني (تعريفي كه توسط نهادهاي فرهنگي و سياسي تجويز مي‌شود) از عقلانيت را به پرسش مي‌كشد و وضعيت پست‌مدرن را وضعيتي عنوان مي‌کند كه پروژه روشنگري انديشه غرب در آن به بن‌بست رسيده است. بودريار، از سوي ديگر، كاپيتاليسم را گفتماني مسلط مي‌داند كه با نگاه برتري‌جويانه و براساس سلسله‌مراتب‌ها بر مسائلي بسيار متفاوت مانند هويت جنسي، نظام‌هاي آموزشي، نظام نشانه‌اي تبليغات و ساختارهاي زباني كنترل دارد. به باور او، ديگر كاپيتاليسم را نمي‌توان در حوزه اقتصاد و سياست به تنهايي بررسي كرد. كاپيتاليسم بيش از هر حوزه‌اي يك پديده فرهنگي‌ست و معلول پروژه عقلانيت روشنگري. به باور متفکران پست‌مدرن، اين‌ها همه عواقب و نتايج سلطه عقلانيت در انديشه غرب است. عقلانيت منطق اصلي پروژه مدرنيته از دوره رنسانس تا قرن بيستم بوده است و انديشه پست‌مدرنيسم با نگرشي ضدجوهري و تکثرگرايانه بر اين منطق به دلايل فرهنگي، سياسي و اجتماعي که در بالا آمد، برمي‌آشوبد.
در ساحت «انديشه» سخن از فلسفه پست‌مدرنيسم در ايران کار بسيار دشواري است. اگر بپذيريم که انديشه پست‌مدرن در نسبتي ديالوگي با تفکر مدرنيته شکل گرفته است، انديشه پست‌مدرن در ايران به دليل به تحقق نپيوستن مدرنيته در ايران (چنان که پيشتر توضيح دادم) معناي چنداني ندارد. به گمان من، انديشه فلسفي در ايران در تنش مدام ميان انديشه سنتي/پيشامدرن و انديشه مدرن در نوسان است. پس جايگاه انديشه پست‌مدرن در فضاي فکري ايران‌ِ امروز بسيار ناچيز است. پهنه منازعات فکري ما در ايران‌ِ امروز بر سر تاکيد بر تفکر علمي، عقلانيت، انسان‌گرايي، پيشرفت و توسعه، و جامعه‌ي مدني (که مفاهيم کليدي مدرنيته هستند) در برابر‌ِ تفکر ذهني و فردي، باورگرايي، تقديرگرايي، قلمرومحوري و قبيله‌گرايي پيشامدرن است. در اين ميان، گزاره‌هاي اصلي فلسفه پست‌مدرن که در بالا اشاره شد کم و بيش ناپيدا هستند.
سبک پست‌مدرن
سبک پست‌مدرن به ويژگي‌هاي زباني ويژ‌ه‌اي نسبت داده مي‌شود که در ارتباط با سبک مدرنيسم قابل تعريف و تشخيص است. مدرنيسم به وضعيتي ميان دو جنگ جهاني اول و دوم گفته مي‌شود که هنر و ادبيات به کاوش ذهن، ناخودآگاه، تعريف جديد از زمان و مکان (به ويژه پرسپکتيو) و گسستگي آگاهي توجه ويژه‌اي داشت و ميراث مدرنيته را به چالش گرفت. روانشناسي فرويد، تجربه‌هاي انجام شده با مفهوم «نقطه نظر» در حوزه فلسفه و هنر، و شكست جريان خطي‌ِ زمان نگرشي تکثرگرا و مهم‌تر از آن، تجربه‌گرا را در هنر مدرنيسم سبب شدند. اما تکثرگرايي مدرنيستي در نهايت به تماميت و غايت‌گرايي ختم مي‌شود. به عبارت ديگر، هنر مدرنيست به رغم روايت ناپيوسته هميشه به تصويري كلي و تمام وابسته است. جان م‌ِفَم در مقاله «روايت‌هاي پست‌مدرنيسم» مي‌گويد با اينكه رمان مدرنيستي به بازنمايي زبان‌هاي مختلف و صداهاي متكثر در متن مي‌پردازد، ولي هميشه زير اين چندصدايي، يك زبان‌ِ يکه يا صداي اصلي قرار دارد. متن مدرنيستي، به باور او، همچنان تك‌زباني است (Mepham 147). به عبارت ديگر، ادبيات مدرنيستي به رغم بازنمايي تكه‌تكه و بي‌ارتباط در دو محور مكان و زمان‌ِ آثار هنري، لنگر و محوري استعلايي در اثر معرفي مي‌كند. آنچه به ادبيات مدرنيستي مركز واحد مي‌بخشد، حركت آن در عمق است. منظور از حركت در عمق بررسي ذهني، روانكاوانه، پنهان بودن امور، و رازوارگي است كه لحن مسلط متن مدرنيستي است. كانر به نقل از الن وايلد در اين باره مي‌گويد: «نياز به عمق با خود اشتياق به اصل را به همراه دارد، خواه به شكل بازگشت به بدويت يا اشتياق به سوي لحظات شور، [مانند] شهود در جويس، لحظه در وولف» (Connor 116).
در برابر، ادبيات پست‌مدرن نگاهي دايره‌المعارف‌گونه از همه چيز دارد. پست‌مدرنيسم از همه چيز مي‌گويد، اما تقريباً هيچ چيز نمي‌گويد. جهان امروزي که بر «فرهنگ بصري» استوار است به لايه‌هاي زيرين و عمق توجهي ندارد و جهاني پر از تصوير است که هجوم اين تصاوير گيج‌کننده به روان‌پريشي شخصيت‌هاي داستان مي‌انجامد. در نتيجه همه چيز، حتي بررسي روانکاوانه شخصيت‌ها با توسل به دنياي تصاوير، رسانه‌ها و غيره بيان مي‌شود. رمان پست‌مدرن سعي در انجام يك فرآيند سنتزوار چنان كه در مدرنيسم مي‌بينيم ندارد. متن پست‌مدرن اين تكثر را به سوي هيچ گونه تك‌صدايي نمي‌برد. سبک تکثرگراي پست‌مدرن را مك‌هيل چنين تعريف مي‌كند: «منظره‌اي آشوب‌زده از جهان‌هاي متكثر» (McHale 37). آينه و تكثير بي‌نهايت‌ِ تصوير درون آينه که موتيف مورد علاقه‌ي خورخه لوييس بورخس بوده است به همين جهان‌هاي متکثر ارتباط دارد.
ويژگي سبکي ديگر پست‌مدرنيسم، به گمان من، به پرسش کشيدن امکان بيان هنري است. ادبيات پست‌مدرن، نمايشي از شكست بيان هنري است. در دوران مدرنيته، بشر چنان به نيروهاي هنري‌اش باور داشت كه گمان مي‌كرد خود خالقي جديد است. در دوران رنسانس، هنرمندان بر اين باور بودند كه از خدا تقليد مي‌كنند. خداوند جهان را مي‌سازد و ما هم هنر را مي‌آفرينيم و هنر در مقياس كوچك‌تر همان خلق جهان است. اما در دوران پست‌مدرن، انسان ديگر چنين اعتمادي به خود ندارد. من بر اين باورم كه در آثار پست‌مدرن، هنرمند ضعف‌هاي بازنمايي و زباني خودش را نشان مي‌دهد و آثار هنري مانيفست‌هايي از شكست هنري محسوب مي‌شوند. من اين را يكي از ويژگي‌هاي اصلي سبك پست‌مدرن مي‌شناسم.
ديگر ويژگي، هجو است. متن پست‌مدرن، همان طور كه اشاره شد، نگاه به گذشته دارد. اما اين نگاه كم و بيش هميشه با دوباره‌نويسي گذشته همراه است. به بيان ساده‌تر، نويسنده پست‌مدرن ساختارها، عادات، رسوم و قواعد هنري و ادبي گذشته را به سخره و هجو مي‌گيرد. هجو پست‌مدرن به پرداخت‌ِ به خود يا خودانعكاسي مي‌انجامد. زماني‌كه يك قطعه شعري پست‌مدرن، هجو‌ِ سنت شعري خاصي‌ست در واقع به خود پرداخته است. در اينجا اشاره به بحث كارناوال که توسط ميخائيل باختين مطرح شد مناسبت دارد. باختين با اشاره به آيين كارناوال در فرهنگ اروپا مي‌گويد که در كارناوال هميشه جايگاه بالا و پايين با يکديگر عوض مي‌شود. به عنوان نمونه، شاه با دلقک جاي خود را عوض مي‌کنند و ما شاهد دلقکي هستيم که بر تخت پادشاهي نشسته و شاهي که در اطراف ارابه پادشاهي به لودگي مشغول است. او با بررسي آثار طنز گذشته اين عنصر را جزيي مهم از ادبياتي مي‌داند که در برابر ادبيات رسمي و مجاز قد علم مي‌کرده است و متوني «چندصدايي» در برابر متون «تک‌صدايي» ادبيات رسمي ارائه مي‌کرد. اين بحث باختين بسيار مورد توجه انديشمندان پست‌مدرن قرار گرفت و در ادبيات، نمونه‌هاي هجو بسيار با به کارگيري فضاي كارناوال ساخته مي‌شوند.
يكي از محوري‌ترين ويژگي‌هاي سبک پست‌مدرن بينامتنيت و تلقي آن از مفاهيم‌ِ خاستگاه، اصل، سرشت، ماهيت و نقطه شروع است. وضعيت پست‌مدرن هر گونه اصلي را اقتباسي از متني ديگر مي‌داند. هيچ متني اصل نيست، همه متون ترجمه‌ي ترجمه‌ي ترجمه‌هاي ديگرانند. به عبارت ديگر، آنچه وجود دارد نه متن مستقل بلکه «بينامتنيت» است. ما زماني كه اثري را مي‌نويسيم، تنها بازگوي انتخاب‌هاي ديگران هستيم. بورخس در داستان تمثيلي خود «كتابخانه بابل» به اين نكته با دقتي وسواس‌گونه مي‌پردازد. كتاب‌هاي اين كتابخانه گاهي تنها در يك حرف در چهارصد صفحه با كتابي ديگر متفاوتند. هر متن ادبي با متون پيش و پس از خود رابطه دارد. رابطه متن با متون ديگر تنها به گذشته بازنمي‌گردد. بلكه متن آينده بر متن گذشته نيز موثر است. يكي از نمونه‌هاي رابطه بينامتني را مي‌توان در متون هايپرتکست اينترنتي يافت. هر صفحه اينترنت با رابط‌ها و دريچه‌هاي متفاوت به متون ديگر، متني قائم به ذات و منسجم نيست. هميشه ردپايي از متون ديگر (خوانده‌هايمان) ديده مي‌شود. بايد تاکيد کنم که «متن» تنها به متون نوشتاري اشاره ندارد. يك متن مي‌تواند در رابطه بينا‌متني با دوره‌اي از تاريخ، نويسنده‌اي، آثار نقاشي، موسيقي، سينمايي، يا فضاي جغرافيايي ويژه‌اي باشد. دلالت‌هاي متن‌ِ بينامتن نه تنها در نسبت با متون‌ِ پيش از خود شکل مي‌گيرد بلکه متون‌ِ پس از آن هم اين دلالت‌ها را تعيين مي‌کنند.
ادبيات بينامتني به اصالت متن بي‌توجه است و هر متني را اقتباس از ديگر متون مي‌بيند. در ادبيات پست‌مدرن اشاره به آثار ديگران بي‌شمار است. در مواردي بخش عظيمي از متن برگرفته از متون ديگر است. از نگاهي پست‌مدرنيستي، اصالت متن دروغي بيش نيست. فهم و خوانش هر متن تحت تاثير عميق چيزهايي‌ست که قبلاً خوانده‌ايم و ديده‌ايم، کساني که ملاقات کرده‌ايم، پيشداوري‌هايي که درباره افراد و ديدگاه‌ها داريم و الي آخر. به اين ترتيب، چگونه مي‌توان سخني اصيل گفت؟! سخن اصيل يعني بياني يکه که براي نخستين بار ادا شده باشد و تفکر پست‌مدرن در مقابل بر تکرار و تفاوت استوار است.  
سبك پست‌مدرن همچنين تلاشي است براي نمايش فرآيند خلق اثر هنري. اين يك خودآگاهي نسبت به فرآيند خلق است. «فراداستان» متني ادبي‌ست كه به سبک و روند نگارش خودآگاه است و از خود و روند‌ِ نگارش‌ِ خود مي‌گويد. داستان‌ِ سنتي به گونه‌اي روايت مي‌شد که انگار راوي بي‌واسطه با واقعيت جهان در ارتباط است. در فراداستان، روايت‌گر بودن خود کنشي خود‌آگاه است و متن حين خوانده‌شدن توسط خواننده در حال نوشته‌شدن (ساخته‌شدن) هم هست. چنين نوع داستاني هيچ‌گاه تمام‌شده تلقي نمي‌شود و با همين تعبير، همواره به زمان حال ارجاع دارد. خواننده زماني كه در اين روند ساخته‌شدن روايت قرار مي‌گيرد، گويي خود در امر نوشتن شريك شده است. اين موضوع همچنين بازگشت و تقليد را از جهان واقعي بيرون به جهان ادبي درون معطوف مي‌كند. به عبارت ديگر، متن فراداستان درباره خود است، درباره متنيت است، درباره نوشتن است، درباره خواندن به مثابه نوشتن است، و درباره جهان داستان به عنوان مدلول است.
همان طور که گفتم، نزد انديشمندان پست‌مدرن، مفاهيم و معناها بيرون از رابطه دلالت (يعني همين زبان) قابل دريافت نيستند. پس واسطه‌ي فهم ما از جهان و واقعيت همين زبان است. پس به اين اعتبار، تنها راه فهم هر پديده نگاه متني به آن است. يعني بايد در آغاز، زبان‌ِ آن پديده را در يک مجموعه بسته قرار داد و سپس با بررسي رابطه نشانه‌ها در آن مسير دلالت را دنبال کرد. کارلوس فوئنتس نويسنده امريكاي لاتين مي‌گويد كه ما در ادبيات، جهان واقعي را تقليد نمي‌كنيم بلكه جهاني از خود خلق مي‌كنيم. در اين جهان‌ِ متن قواعد و قوانين متفاوتي حاكمند كه با محك دنياي واقعي نمي‌توان آنها را سنجيد. مثلاً به كار بردن شخصيت‌هاي تاريخي («واقعي») در جهان متن بر اساس قواعد دنياي واقعي قابل توجيه و تفسير نيست و اگر اين ويژگي ادبيات پست‌مدرن را درست نفهميم، آن را به مخدوش كردن چهره تاريخ و واقعيت محكوم خواهيم كرد. اين نوع نگاه البته به «خودانعكاسي‌ِ» تمام و کمال منجر نمي‌شود. بر خلاف نظر برخي منتقدان، به گمان من، ادبيات پست‌مدرن نمي‌تواند به تمامي «خودانعكاس» باشد، يعني نمي‌تواند تنها به جهان درون خود (جهان متن) ارجاع داشته باشد. متن ادبي پست‌مدرن در عين حال در رابطه‌اي با‌واسطه (به واسطه زبان) با جهان بيرون است. توجه به جزييات واقعي و حضور شخصيت‌هاي تاريخي شاهد اين مدعاست.
تاريخ همواره به عنوان شناختي عيني از جهان بيرون انگاشته شده است، جهاني كه بايد از گزند هر گونه دنياي ذهني دور نگاه داشته شود. از سوي ديگر، هميشه ادبيات را نسخه‌اي ناقص و تنها تقليدي از جهان بيرون دانسته‌اند. در سبک پست‌مدرن رابطه تاريخ و ادبيات (با ارزش‌گذاري سلسله‌مراتبي آن) به رابطه تنگاتنگ دو‌طرفه‌‌اي بدل شده است. آنچه به «تاريخ‌گرايي نوين» معروف است، از «تاريخي بودن متن» و در عين حال «متنيت هرگونه تاريخي» مي‌گويد. گزاره‌اي كه بيان كردم تعريف جامع و كاملي از لوئيس مونتروز در اين زمينه است. رمان پست‌مدرن به گونه‌اي با تاريخ درگير و همراه است که رمان تاريخي‌نويس قرن نوزدهم فکر آن را هم نمي‌کرد. بيان تاريخي در رمان پست‌مدرن به روايت رويدادهاي مهم و شخصيت‌هاي مهم تاريخي کفايت نمي‌کند. در مقابل، اين نوع داستان به حاشيه‌هاي تاريخ، ناگفته‌هاي تاريخ و حاشيه‌نشينان تاريخ توجه دارد. از سوي ديگر، انديشمندان پست‌مدرن هر متن تاريخي را از داستان‌گويي و روايت «منزه» نمي‌دانند. تاريخ‌نگار هميشه روايتي ادبي از تاريخ به دست مي‌دهد که تصور‌ِ عينيت در آن فريبي بيش نيست. پست‌مدرنيسم متون تاريخي و حتي متون علمي را متاثر از ايدئولوژي و نقطه‌نظر مي‌داند که در نهايت اين متون روايت‌هايي از ميان روايت‌هاي بسيارند.
يكي از مهم‌ترين ويژگي‌هاي سبکي پست‌مدرنيسم نقش‌ِ محوري خواننده است. لارنس استرن در رمان تريسترام شندي، براي نخستين بار در تاريخ داستان‌نويسي، صفحه‌اي را خالي مي‌گذارد و از خواننده مي‌خواهد تصور خود را از يك شخصيت داستان بيان كند. بعدها در رمان پست‌مدرن، اينكه خواننده مي‌تواند ورودهاي متفاوتي به اثر را انتخاب كند (توالي فصل‌ها را دگرگون كند) نقش سلطه‌گونه طرح‌ِ داستان را به تمسخر مي‌كشد. خواننده متن حتي به تعامل مستقيم با شخصيت‌هاي داستان و فضاي متن كشيده مي‌شود. نويسنده او را درگير ماجراها مي‌کند، مستقيماً از او اظهارنظر مي‌خواهد و به گونه‌اي خواننده خود شخصيتي در داستان مي‌شود.
ادبيات و هنر پست‌مدرن راه را براي طرح ادبيات و هنر مردمي در دانشگاه‌ها و محافل نقد گشود. طي سه دهه گذشته در دانشگاه‌هاي متعدد هسته‌هاي تحقيقاتي، گروه‌هاي آموزشي، و دوره‌هاي تحصيلي شكل گرفتند كه بر ادبيات مردمي تكيه داشتند. وضعيت پست‌مدرن با توجه به حاشيه‌ها به جاي مركز، ادبيات مردمي كه هميشه از جامعه روشنفكري طرد بود را به درون گفتمان نظريه‌پردازي كشاند، چرا که ادبيات مردمي به شيوه‌اي كارناوال‌گونه ابرروايت‌هاي کهن را به تمسخر مي‌گيرند. يکي از دلايل جدايي پست‌مدرنيسم از نخبه‌گرايي مدرنيستي را بايد در نگاه يكدست و منسجم مدرنيسم به ادبيات، ادبياتي با مفهوم بستار جست‌وجو کرد. ادبيات و هنر پست‌مدرن، بر خلاف آنچه در ايران تصور مي‌شود، با مخاطب‌ِ نياموخته هم ارتباط برقرار مي‌کند و او را با تکبر به گوشه‌اي نمي‌راند.
ادبيات و هنر ايران‌ِ امروز در ساحت‌‌ِ «سبک» به شدت درگير تجربه‌گرايي است. همان‌ طور که گفتم، تجربه‌گرايي يکي از شاخص‌ترين ويژگي‌هاي مدرنيستي است. توجه ادبيات و هنر معاصر‌ِ ما به واکاوي دنياي ذهني، توجه به تکثر نقطه‌نظر، و درونمايه بيگانه‌سازي و از خودبيگانگي انسان معاصر، همه و همه ادبيات و هنر‌ِ معاصر‌ِ ايران را درون سبک مدرنيستي تحکيم مي‌کند. در اين ميان، برخي نويسندگان‌ِ امروز‌ِ ايران با توسل به اصطلاح «پست‌مدرن» در عمل متني نامفهوم و گنگ و بي‌مخاطب به خواننده تحويل مي‌دهند به اين بهانه که متن‌ِ پست‌مدرن بي‌معني و نفهميدني است. به گمان من، اينکه ادبيات و هنر‌ِ بي‌معني را با پست‌مدرن يکي فرض کنيم به جريان‌هايي انجاميده که هيچ ربطي به پست‌مدرنيسم ندارد.
اما اين همه‌ي ماجرا نيست. به دليل تبادلات هنري و ادبي، ترجمه، مهاجرت و بسياري عوامل ديگر، ما شاهد خلق آثاري هستيم که درون سبک پست‌مدرن تعريف مي‌شوند. به گمان من، به دليل سرشت بينامتني هنر و ادبيات، مي‌توان از رابطه هم‌نشيني ميان متون ايران و ديگر آثار جهاني سخن گفت. به نظر مي‌رسد که هنرهاي تجسمي و نمايشي از اين جهت از ادبيات پيشي گرفته‌اند. بازخواني آثار گذشتگان، نسبت‌هاي بينامتني خودآگاه، خوانش ادبي از تاريخ، چندصدايي، و روايت‌ِ فرآيند آفرينش اثر در آثار معاصر قابل تشخيص است و اين ويژگي‌ها ما را به جرياني کلان‌تر در جهان که به آن پست‌مدرنيسم مي‌گوييم متصل مي‌کنند.
سخن آخر
ادبيات و هنر‌ِ امروز‌ِ ايران پديده‌اي چندگانه، هيبريد، پويا و در حال دگرگوني است. پست‌مدرنيسم هم مفهومي يکدست نيست و هر روز بيشتر از ديروز از افول آن سخن مي‌رود و البته هنوز تعريف جديدي از دوره‌اي که در آن هستيم وجود ندارد. اين ويژگي تعريف دوران‌هاست که بايد از آن فاصله گرفت تا بتوان بر آن نامي گذاشت و آن را چيزي خطاب کرد. انگار فقط زماني مي‌توانيم درباره‌ي چيزي سخن بگوييم که ديگر غايب است.
ادبيات و هنر ايران بيش از هر زمان ديگري در بده‌بستان با جهان است که اين خود پيش‌شرط وضعيت پست‌مدرن است. هدف اين مقاله تبيين مفهوم پست‌مدرنيسم و نسبت ما با آن بود. اما بايد به ياد داشته باشيم که مي‌توان ادبيات و هنر هر سرزميني را با خط‌کش‌ها و معيارهاي متفاوتي سنجيد و تحليل کرد و تنها يک الگوي تاريخي براي تعريف تاريخ ادبي و هنري وجود ندارد. ادبيات رئاليسم جادويي امريکاي لاتين نمونه خوبي از جرياني ادبي بود که درون گفتمان فرهنگي يک منطقه شکل گرفت و خود بر ادبيات جهان چنان تاثير گذاشت که در آثار بسياري نويسندگان غيرامريکاي لاتين مشهود است. اما اين تاثير تنها زماني صورت مي‌گيرد که ادبيات و هنر يک سرزمين با دنياي اطراف خود گفت‌وگو کند و بده بستان گفتماني داشته باشد. هنر ايران به دليل عدم نياز به ترجمه در اين فرآيند‌ِ طبيعي گفت‌وگويي حضور پوياتري داشته است و به همين دليل هم هست که شاهد پويايي و افق‌هاي معاصرتري در آن هستيم. اما شوربختانه ادبيات ايران بدون حرکتي کلان در حوزه ترجمه نمي‌تواند وارد اين گفت‌وگو شود و به همين دليل هم هنوز درگير طبع‌آزمايي در سبک‌هاي دوره‌هاي پيشين است. به اميد روزي که اين گفت‌وگو در سطحي وسيع‌تر سبب تاثيرگذاري آثار ايرانيان معاصر بر پهنه هنر و ادبيات جهان باشد.

 

این مطلب در همکاری مشترک انسان شناسی و فرهنگ با مجله سینما و ادبیات بازنشر شده است.

فروش ديجيتالي مجله سينما و ادبيات در سايت ماناكتاب: www.manaketab.com