یکشنبه, ۲۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 9 February, 2025
مجله ویستا

مقالات قدیمی: آخرین دیدار با فرانتس کافکا(3) (دی 1352)



      مقالات قدیمی: آخرین دیدار با فرانتس کافکا(3) (دی 1352)
درودهای فراوان من از سیاهچال کاغذ شما باد!
در بهار 1921 دو ماشین عکاسی خودکار که تازه اختراع شده بود در پراگ به کار افتاد. این ماشینها شش عکس مختلف از آدم می‌گرفت. من یک سری از این عکسها را به کافکا نشان دادم و با خوشحالی گفتم: «با چند کرون آدم می تواند از زاویه های مختلف عکس خودش را بگیرد. این ماشینها وسیله‌ای برای خودشناسی است»

کافکا با لبخند بیرنگی گفت: «می‌خواهی بگویی وسیله‌ای است برای خود را عوضی شناختن؟»

من اعتراض کردم: یعنی چی؟ دوربین عکاسی نمی‌تواند دورغ بگوید؟

کافکا سرش را روی شانه خم کرد: «کی به تو گفت؟ عکس دید آرام را روی چیزی مصنوعی متمرکز می‌کند. به همین علت آن زندگی مخفی را که از پیرامون چیزها کورسو می‌زند و مثل بازی نور و حباب است تیره و غیرقابل دید می‌کند. آدم حتی با قویترین عدسیها هم نمی‌تواند این زندگی مخفی را ثبت کند. فقط باید به وسیله‌ی احساس به طرف آن دست برد یا فکر می‌کنی کسی می‌تواند با موفقیت، تمام اعماق این واقعیت متغیر را که هر همه‌ی اعصار گذشته، همهء خیل شاعران، هنرمندان، دانشمندان و معجزه‌گران دیگر در برابرش لرزان از آرزو و امید ایستاده‌اند، با فشار دادن دو دگمه‌ی یک ماشین کم ارزش درک و ثبت کند؟ من شک دارم. این دوربین خود کار چشمهای آدام را چند برابر نمی‌کند بلکه تنها منظره بسیار ساده شده‌ی چشم یک عکس را به آن می‌دهد.»

***

شمارهء مخصوص مجله‌ی چکی پراگ به نام سرون (Crron) را که ترجمه‌ی شعر موزون و روان «حوزه» La Zone اثر گیوم آپولینز را داشت برای کافکا بردم. اما کافکا شعر را قبلا می‌شناخت. او گفت:

«من ترجمه را همان موقعی که درآمد خواندم. همچنین اصل فرانسوی آن را نیز می‌دانم. در کتاب شعری به نام «الگل»(1) خواندم. آن اشعار همراه با چاپ جدید نامه‌های فلوبر اولین کتابهای فرانسوی بودند که پس از جنگ به دستم افتاد.

من پرسیدم: چه تاثیری روی تو گذاشت؟

کدام؟ شعر آپولینز یا ترجمه‌ی چابک؟

کافکا به شهودی قاطع خودش موضوع سئوال را روشن کرد. من گفتم «هردو» و بلافاصله نظر خودم را دادم : هردوشان مرا تحت تاثیر قرار دادند.»

او گفت: کاملا می‌توانم تصورش را بکنم. هردو، شاهکارهائی ادبی هستند. هم شعر و هم ترجمه این به من میدان داد.

خیلی خوشحال شدم که «کشف» من مورد تائید کافکا واقع شد و کوشیدم تبلیغ کنم و اشتیاقم را نشان دهم. چند سطر اول آن شعری را نقل کردم که آپولینر در آن برج ایفل را به شبان گلهء انبوه ماشینهای متوقف و در هم رفته تشبیه می‌کند.» از ساعت ساختمان انجمن یهودیان شهر پراگ که اعداد عبری دارد و او به آن اشاره کرد یاد کردم. توصیف او از عقیق و سنگ مرمر سبز دیوارهای کلیسای اعظم وینوس قدیس St. Vinus را خواندم و قضاوت خود درباره‌ی آپولینز با این کلمات به اوج رساندم. «این شعر پل پایه‌داریست که از برج ایفل تا کلیسای اعظم وینوس قدیس سوی همه‌ی جهان رنگین و شگفت انگیز عصر ما پل می‌زند.»

کافکا گفت: «بله، این شعر واقعا یک کار هنریست، آپولینر تمام تجربیات بصری‌اش را به صورت نوعی تجلی درآورده است. او یک هنرمند پر قریحه است.»

جمله آخرش لحن غریب دو پهلویی داشت. احساس کردم در کنه کلمات ستایش آمیزش، کتمانی ناگفته ولی آشکار بود که برخلاف میلم پژواک آرام و فزاینده‌ای در من ایجاد کرد. به آرامی گفتم: «هنرمند پرقریحه؟ ابدا به نظرم خوش نمی‌آید.»

کافکا گفت: «به نظر من هم همینطور. من مخالف هر نوع خوش قریحگی هستم. هنرمند خوش قریحه به خاطر امکانات شعبده آمیزش از موضوع خود بالاتر می‌رود. ولی آیا یک شاعر می‌تواند برتر از موضوعش باشد؟ نه! او اسیر دنیایی است که خود تجربه و تصویر کرده، مانند خدا به وسیلهء مخلوقش. برای اینکه خود را آزار دهد ان را از خود بیرون می‌آورد. این کار خوش قریحگی نیست. این یک تولد، افزودن به زندگی، مثل همه‌ی تولدهاست. آیا تابه حال شنیده‌ای به زنی بگویند که بارداریش خوش قریحه است؟

نه نشنیده‌ام. کلمات تولد و خوش قریحگی با هم نمی‌خوانند.

کافکا گفت: البته که نمی‌خوانند. تولد از سر خوش قریحگی وجود ندارد. یا سخت است یا آسان ولی در همه حال دردناک است. خوش قریحگی منحصر به کمدین‌هاست ولی کار آنها از جایی شروع می‌شود که هنرمند وجود ندارد این را آدم می‌تواند در شعر آپولینر ببیند. او تجربیات گوناگونش در فضا را به صورت یک منظر فوق شخصی زمان متبلور می‌کند. آنچه پولینر به ما نشان می‌دهد فیلمی به وسیله‌ی کلمات است. او شعبده بازیست که با افسونی برای خواننده تصویری سرگرم کننده می‌سازد. هیچ شاعری این کار را نمی‌کند. این کار یک کمدین یا یک شعبده باز است. شاعری می‌کوشد تا منظرش را برتجربیات روزانه‌ی خواننده بنیاد گذارد. این را می‌توانی، «مثلا در این ببینی.»

کافکا از داخل کشوی میزش کتابی با جلسه مقوایی به رنگ خاکستری جلوی من گذاشت و گفت:

«این داستانهای کلایست است. آنها شعر ناب هستند. زمان در آنها روان است. تو در آنها هیچ صنعت لفظی یا خودنمایی نمی بینی. کلایست شعبده باز یا هیجان فروش نیست. تمام زندگی او در زیر بار کشش نظری بین انسان و تقدیر گذشته است و او همه را به زبانی روشن و قابل درک برای دنیا بیان کرده است. بنظر او می بایست به صورت ارزش حیاتی جهانی در اختیار همگان قرار گیرد. او قصد داشت این را بدون بندبازی‌های لفظی، حاشیه‌پردازی و ظاهر فریبی به دست آورد. در کلایست فروتنی، تفاهم و شکیبائی با هم گرد می‌آیند تا ان نیرویی را بیافرینند که برای هر تولد موفقیت آمیزی لازم ست. برای همین من دوباره و چند باره آن را می‌خوانم. هنر مساله‌ی تردستی نیست که در یک لحظه از بین برود بلکه چیزیست که در زمانی طولانی اثر می‌گذارد. این را می‌توانی به خوبی در داستانهای کوتاه کلایست ببینی. آنها ریشه‌ی تمام هنر جدید زبان آلمانی هستند.»

***

روی میز کافکا انبوهی نامه، تصویر و بروشورهای مسافرتی بود. در مقابل نگاه پرسان من او جواب داد که قصد دارد مدتی به یک آسایشگاه کوچک کوهستانی برود. او گفت: «من نمی‌خواهم به یک کارخانه‌ی بهداشت بروم. من فقط می‌خواهم به نوعی پانسیون خانوادگی، یعنی جایی که تنها می‌توان معالجه‌ی دارویی کرد، بروم. من هیچگونه راحتی یا تجملات بیمارگونه نمی‌خواهم.»

من گفتم: «برای تو از همه مهمتر یک محل مناسب و هوای کوهستانی است.»

کافکا پذیرفت: «بله، آن هم همین طور ولی از همه باارزش‌تر این است که آدم باید به اجبار حتی برای مدتی کوتاه، زنجیر عادتهای کهنه را دور بیندازد. هرجا آدم برود، به طرف طبیعت بد فهمیده شده‌ی خود سیر می‌کند.»

***

یک روز درخشان پائیزی که ما از میان پارک بدون برگ بوم گارتن قدم زنان می‌گذشتیم کافکا گفت: «شکیبائی کلید عمده‌ی هر موفقیت است. آدم باید برای همه چیز همدردی کند، و به هر چیز تسلیم شود ولی در عین حال شکیبا و خوددار باشد. اصلا مساله‌ای مثل خم شدن یا شکستن وجود ندارد. مساله‎ی غلبه کردن است که با غلبه کردن بر خود آغاز می‌شود. این گریزناپذیر است. نادیده گرفتن چنین راهی همیشه به معنای خرد شدن است. آدم باید صبورانه همه چیز را بپذیرد و بگذارد در درون خود رشد کند. موانع «من» ترس زده فقط با عشق شکسته می‌شود. باید در خرد شدن برگهای خشک، سبزی جوان و تازه‌ی بهار را دید، در شکیبائی آرام گرفت و چشم به راه ماند. شکیبائی تنها بنیاد حقیقی است که براساس آن همهء رویاهای آدم واقعیت می‌یابد.»

این اعتقاد اساسی و اصولی کافکا در زندگی بود که با تفاهمی خلل ناپذیر می کوشید به من منتقل سازد. اعتقادی اصولی که کافکا با هر کلمه و حرکتش با هر خنده و نگه چشمان درشتش و با خدمت دور و درازش در موسسه‌ی بیمه حوادث مرا به جوهر آن متقاعد کرد.

چنانکه از پدرم شنیدم فرانتس کافکا مدت چهارده سال، یعنی نصف عمر متوسط یک بشر، در پشت میز صاف و صیقلی‌اش در محوطهء دودآلود کارخانه در دقت تمیزش کرد و با احترام جلوی من روی میز گذاشت.

«بیا جوان، اینها مال تو. تو از کافکا خیلی خوشت می‌آید. این را می‌دانم، احتیاجی نیست به من بگویی. مواقعی که به او محتاج بودی برایت خیلی دوست خوبی بود. مطمئن هستم از فنجانی که او در آن شیر می‌خورد خوب مواظبت می کنی.»

و راستی خوب مواظبت کردم. فخجان کوچک چینی در بسیاری مواقع و جاها همراه من بود. ولی من هرگز از آن استفاده نکردم.

شرم داشتم لبم را بر لبه‌ای بگذارم که کافکا تا دهانش بالا برده بود.

هرگاه من آن فنجان آبی-طلایی را که فراواسواتک به من داده می‌بینم نمی‌توانم به کلماتی که کافکا روزی به هنگام شوق به من گفت فکر کنم: «زندگی همان مقدار بزرگ و عمیق است که ستارگان بالای سرمان بیکران هستند. هر آدمی تنها می‌تواند از باریکه‌ی سوراخ کلید هستی شخصی خویش به زندگی نگاه کند. ولی از آن بیشتر از آنچه بتوان دید درک می‌شود. بنابراین قبل از هرچیز باید آن سوراخ کلید را پاک نگه داشت.»

آیا من همیشه چنین کرده‌ام؟

نمی‌دانم، ولی اعتقاد دارم که فقط یک قدیس، چون کافکا می‌تواند چنین کند.

............................................................................................................

1-    این مجموعه شامل اشعار سالهای 1898 تا 1913 بود. ترجمه کارل چاپک ازین اشعار در شمارهء 6 فوریه 1919 روزنامه سرون پراگ چاپ شد.

    بخش اول: http://anthropology.ir/node/18515   بخش دوم: http://anthropology.ir/node/18895     اطلاعات مقاله: ماهنامه فرهنگی هنری- رودکی، دی ماه 1352، شماره 27، صفحات: 10 تا 12 مجموعه لاله تقیان و جلال ستاری  

ورود به صفحه مقالات قدیمی

anthropology.ir/old_articles