سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
مجله ویستا

حکایت عجیب شمس و مولانا


حکایت مولانا و شمس

گاهی سوال هایی در ذهن انسان به وجود می آید که پرسش گر آن را مدت های مدیدی در فکر فرو می برد و جواب دهنده آن نیز در بهت حیرت می ماند مانند حکایت شمس و مولانا در مورد پیامبر (ص)، این سوال شمس که آیا پیامبر بزرگ است یا بایزید از مولانا باعث گردید که مولانا به عزلت نشینی و گوشه نشینی روی آورده و به تفحص و جستجو در مورد اسرار الواح ارواح روی آورد.


حکایت عجیب شمس و مولانا

روزی شمس تبریزی، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمد و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آنجا عبور می کردند؛ همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت:ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟ 

مولانافرمود:محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیا است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت. 

شمس گفت:پس چه معنی است که حضرت مصطفی «سُبحانَکَ ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ» می فرماید و بایزید «سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین» می گوید؟ 

همانا که مولانا از استر فرو آمده از هیبت آن سوال نعره ای بزد و بی هوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود و خلق عالم در آنجایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجره ای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریده ای را راه ندادند. بعضی گویند:سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند. 

منقولست که روزی حضرت مولانا فرمود:چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچه ای باز شد و دودی تا قمّهٔ عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذکیر منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.

حکایت عجیب شمس و مولانا