یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

داستان لیلی و مجنون به نثر (آغاز داستان)



آغاز داستان

هر عشقی شروعی دارد و پایانی؛ همیشه همینطور بوده است. در کشاکش زندگی روزمره، بذر بی نشانی در دل شکل می گیرد که تا فرد به خود بیاید شاخ و برگ انبوهی از دل بذر برخاسته که هرس کردنش دشوار است. و گاهی حتی غیر ممکن.

در روزگاران دور، در خاندان پادشاهی عرب که عدل و جوانمردیش شهره عالم بود، پسری زاده شد. پسری که از ابتدا، هستی پدر در هرم نفسهای او خلاصه می شد و با گریه او دل پدر آشوب می شد. پسرک، شیرین و زیبا یود. زمانی که یک هفته از تولد او گذشته بود، گردی صورتش با ماه شب چهارده برابری می کرد. نام پسربچه را "قیس" نهادند. پادشاه بهترین دایه ها را برای نگه داری قیس به دربار آورد تا پسرش همانطور که شایسته یک شاهزاده اصیل بود، تربیت شود. همه شادی و غم پدر در شادی و غم قیس خلاصه می شد. با وجود قیس، دنیا بر وفق مراد پدر بود و هیچ چیز نمی توانست خاطر او را بیازارد؛ تا اینکه قیس به هفت سالگی رسید.

پدرش طبق رسم بزرگان شهر که می خواستند فرزندانشان از دریای دانش، قطره اندوزی کنند او را به مکتب فرستاد. مکتبی مختلط از تمام دختران و پسران قبیله های دور و نزدیک. در این میان، دختری زیبارو بود که تشبیه او به فرشتگان آسمانی خطا نبود. دختر که همچون مرواریدی در صدف بود، از قبیله ای دیگر برخاسته بود. بی گمان چشمانی نظیر چشمان دختر، فقط در آهوان دشت یافت می شد و گیسوان تاب خورده و سیاهش، راه شب را نشان می داد.

جه کسی می تواند با دیدن چنین الهه شکرشکنی در به او نبازد؟ قیس هم با دیدن دختر، چنان دل به او بست که چیزی را در جهان به جز او نمی دید؛ و این عشق زمانی آسمانی شد که دختر نیز دل به او داد. در تمام مدت کلاس درس، شاگردان درس حساب می خواندند و این دو عاشق، محبت بی حساب نثار یکدیگر می کردند؛ شاگردان علم می آموختند و این دو عَلَم عشق می افراشتند. وصف عاشقی این دو کودک به هم، با تمام اوصاف جهان متفاوت بود. آنچنان که هیچ چیز به جز مراقبت از این نهال دوستی برایشان مهم نبود و هیچ کس را به جز یکدیگر نمی دیدند.



	داستان لیلی و مجنون به نثر (آغاز داستان) | وب