جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


مرگ‌ تدریجی‌


مرگ‌ تدریجی‌
او به‌ رختخواب‌ افتاد و تشك‌ و بالش‌ همدم‌ اوشد. دیگر تقریبا چیزی‌ نمی‌شنید و با كلمات‌نمی‌توانستیم‌ با او صحبت‌ كنیم‌. تنها وسیله‌ ارتباطما روح‌مان‌ بود. باید بدون‌ كلمات‌ با او حرف‌می‌زدیم‌ و به‌ او آرامش‌ می‌بخشیدیم‌. روحش‌سبك‌ شده‌ بود. سبك‌ و آماده‌ پرواز به‌ یك‌ سفرطولانی‌... آخرین‌ باری‌ كه‌ او را به‌ بیمارستان‌بردیم‌ كاملا به‌ خاطر دارم‌. من‌ و دخترم‌ با
زحمت‌بسیار (تری‌) را سوار اتومبیل‌ كردیم‌. مسیر ده‌كیلومتری‌ خانه‌ تا بیمارستان‌ انگار تا ابد ادامه‌داشت‌. بالاخره‌ رسیدیم‌. دخترم‌ اتومبیل‌ راجلوی‌ در نگه‌داشت‌ و من‌ فورا یك‌ ویلچر آوردم‌.بعد به‌ سختی‌ تری‌ را از روی‌ صندلی‌ عقب‌ برروی‌ویلچر گذاشتیم‌. دخترم‌ ویلچر را هول‌ می‌داد ومن‌ جلوی‌ تری‌ عقب‌ عقب‌ راه‌ می‌رفتم‌، تا بدنم‌سپری‌ در برابر سوز سرد هوا باشد.تری‌ برای‌مان‌گرانبها بود. مرد جوانی‌ با لبخندی‌ دوست‌ داشتنی‌كه‌ فورا به‌ اطرافیان‌ سرایت‌ می‌كرد. زمانی‌ اوخیلی‌ سرزنده‌ بود، ولی‌ حالا با مرگ‌ می‌جنگید.دكتر او را معاینه‌ دقیقی‌ كرد و بعد گفت‌: (برونشیت‌بوده‌ است‌، ولی‌ حالا به‌ ذات‌الریه‌ تبدیل‌ شده‌است‌.) به‌ سختی‌ نفس‌ می‌كشید. قلبش‌ تند تندمی‌زد و سلول‌های‌ T بدنش‌ همان‌ سلول‌هایی‌ كه‌با عفونت‌ می‌جنگید، دیگر كارایی‌ لازم‌ را نداشتندو تری‌ بستری‌ شد. داروها درد او را كمترمی‌كردند، ولی‌ درمانی‌ در كار نبود. می‌دانستم‌مهلت‌ كمی‌ دارد و فقط از خدا می‌خواستم‌ كه‌رنجش‌ را كم‌ كند. سفر تری‌ آغاز شده‌ بود. كنارتختش‌ روی‌ یك‌ صندلی‌ نشستم‌ و دستان‌استخوانی‌ و سردش‌ را در دست‌ گرفتم‌. افكارم‌ مرابه‌ سال‌های‌ پیش‌ برد. همان‌ زمانی‌ كه‌ مهلت‌ اوتازه‌ آغاز شده‌ بود. یاد آن‌ روزی‌ افتادم‌ كه‌تری‌ به‌خانه‌ آمد تا رازی‌ را با من‌ در میان‌ بگذارد. آن‌روز هم‌ درست‌ مثل‌ روزهای‌ دیگر بود. درست‌مثل‌ همیشه‌ از خواب‌ بیدار شده‌ بودم‌. كارهای‌خانه‌ را انجام‌ داده‌ و داشتم‌ در آشپزخانه‌ ظرف‌هارا می‌شستم‌ و از پنجره‌ به‌ بیرون‌ نگاه‌ می‌كردم‌. اوبا اتومبیلش‌ به‌ داخل‌ حیاط آمد. توقف‌ كرد و ازآن‌ پیاده‌ شد. مثل‌ همیشه‌ آرامش‌ داشت‌،آرامشی‌ كه‌ برای‌ من‌ كاملا آشنا بود. یك‌ شلوارجین‌ و یك‌ بلوز روشن‌ و شاداب‌ برتن‌ داشت‌. اوهمیشه‌ این‌ طور لباس‌ می‌پوشید، ساده‌ و شاداب‌،دست‌هایم‌ را با پیشبندم‌ خشك‌ كردم‌ و به‌ طرف‌ دررفتم‌. آن‌ را باز كردم‌ و با خوشحالی‌ گفتم‌: (سلام‌،اوضاع‌ چه‌ طور است‌؟)تری‌ با لحنی‌ جدی‌ جواب‌داد: (خوبه‌)، چهره‌اش‌ درهم‌ بود. رفتاردردمندانه‌ای‌ داشت‌. نمی‌دانم‌ شاید من‌ این‌ طورفكر می‌كردم‌. گفتم‌: (بیا تو). به‌ درون‌ آمد ومستقیم‌ همراه‌ من‌ وارد آشپزخانه‌ شد. پشت‌ میزنشستیم‌.تری‌ گفت‌: (یك‌ چیزی‌ برایت‌ آورده‌ام‌.)بعد بسته‌ای‌ را كه‌ كاغذ قهوه‌ای‌ رنگی‌ به‌ دور آن‌پیچیده‌ شده‌ بود به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌ و گفت‌:(بفرمایید، بازش‌ كن‌) هدیه‌ را گرفتم‌ و گفتم‌: (مال‌من‌ است‌؟) كاغذ به‌ نظرم‌ خیلی‌ خشن‌ آمد. گاهی‌اوقات‌ موضوعات‌ خیلی‌ كوچك‌ و بی‌اهمیت‌ جزوخاطرات‌ آدم‌ می‌شود و خاطرات‌ را با جزیی‌ترین‌جزئیات‌ آن‌ به‌ یاد می‌آوریم‌. كادو را باز كردم‌.یك‌ تابلوی‌ كوچك‌ بسیار خاص‌ بود. یك‌ دلقك‌كوچك‌ كه‌ صورتش‌ پر از رنگ‌ روغن‌ بود و بهترین‌لباس‌ روز یكشنبه‌اش‌ را بر تن‌ داشت‌. دلقك‌ خیره‌به‌ من‌ نگاه‌ می‌كرد. قطرات‌ اشك‌ از صورت‌مسخره‌اش‌ پایین‌ می‌غلطید و روی‌ لباسش‌می‌چكید.تری‌ پرسید: (خوشت‌ می‌یاد؟)لبخندی‌ زدم‌ و جواب‌ دادم‌: (معلوم‌ است‌ كه‌خوشم‌ می‌آید.) ادامه‌ داد: (این‌ دلقك‌ من‌ هستم‌مامان‌، این‌ اشك‌ها هم‌ مال‌ من‌ هستند.)تری‌ آن‌روز با همیشه‌ فرق‌ داشت‌. حرف‌هایش‌ عجیب‌بودند، طوری‌ كه‌ دل‌ آدم‌ را به‌ درد می‌آوردند.سعی‌ كردم‌ احساسم‌ را پنهان‌ كنم‌ و گفتم‌: (این‌ راهمیشه‌ پیش‌ خودم‌ نگه‌ می‌دارم‌.) سایه‌ای‌ بین‌ ماافتاده‌ بود. سایه‌ای‌ كه‌ مرا می‌ترساند. گفت‌:(امیدوارم‌)، سكوت‌ بین‌ ما برقرار شد. انگار هیچ‌كدام‌مان‌ نمی‌دانستیم‌ چه‌ بگوییم‌ تا این‌ فضای‌ترس‌آور را از بین‌ ببریم‌. احساس‌ می‌كردم‌ یك‌چیزی‌ این‌ وسط غلط است‌. یك‌ چیزی‌ خیلی‌غلط است‌.تری‌ بالاخره‌ از روی‌ صندلیش‌برخاست‌ و به‌ كنار من‌ آمد. نگاهش‌ عجیب‌ بود.عجیب‌ و دور دست‌. درست‌ مثل‌ كودكی‌ كه‌می‌خواهد فلسفه‌ زندگی‌ را از مادرش‌ بپرسد.گفت‌: (مامان‌، این‌ عكس‌ را به‌ این‌ خاطر برایت‌آوردم‌ كه‌ یك‌ چیزی‌ بهت‌ بگویم‌.) كلماتش‌آن‌قدر سرد بودند كه‌ سراسر وجودم‌ را لرزاندند.با صدای‌ ضعیف‌، ولی‌ اندكی‌ امیدوارانه‌ پرسیدم‌:(خبر خوبی‌ است‌؟) جواب‌ داد: این‌ دفعه‌، نه‌.)صورتم‌ را به‌ سویش‌ گرداندم‌ و به‌ چشم‌هایش‌خیره‌ شدم‌: (چی‌ شده‌ است‌؟) نگاهش‌ دوباره‌ به‌دور دست‌ها رفت‌. رویش‌ را از من‌ برگرداند وگفت‌: (مامان‌... من‌ HIV مثبت‌ هستم‌.) بعد مكثی‌كرد و ادامه‌ داد: (این‌ یعنی‌ عفونت‌ قبل‌ از ایدز...مامان‌ این‌ یك‌ مرض‌ مرگ‌آور است‌.) نفسم‌ درسینه‌ام‌ حبس‌ شد. مدتی‌ بی‌حركت‌ ماندم‌. نه‌آمادگی‌ شنیدن‌ چنین‌ خبری‌ را داشتم‌ و نه‌ اصلااطلاعات‌ زیادی‌ از این‌ بیماری‌ كه‌ قرار بود جان‌پسرم‌ را بگیرد. بالاخره‌ نفسم‌ را بیرون‌ دادم‌ وگفتم‌: (خدای‌ من‌!)تری‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد و گفت‌:(من‌ فقط پنج‌، شش‌ سال‌ مهلت‌ زندگی‌ كردن‌دارم‌.) گفتم‌: (نه‌!) ولی‌ تو كه‌ حالت‌ خوب‌ است‌!)به‌ آرامی‌ جواب‌ داد: (من‌ هنوز مهلت‌ دارم‌،مامان‌.) سرم‌ را به‌ شدت‌ تكان‌ دادم‌ و گفتم‌:(نمی‌خواهم‌ حرفت‌ را قبول‌ كنم‌. من‌ دوستت‌دارم‌ تری‌، نمی‌خواهم‌ تو را از دست‌ بدهم‌.)گفت‌: (ولی‌ این‌ یك‌ حقیقت‌ است‌ مامان‌.) هیچ‌عبارت‌ و جمله‌ای‌ نمی‌تواند احساس‌ مرا در آن‌لحظه‌ شوم‌ بیان‌ كند.تری‌ ادامه‌ داد: (هیچ‌ چیزی‌نمی‌تواند سرنوشت‌ مرا تغییر بدهد. داروهامی‌توانند دردم‌ را كمی‌ التیام‌ بدهند، ولی‌ درمانی‌برای‌ آن‌ وجود ندارد.) در حالی‌ كه‌ با احساسی‌ ازبیچارگی‌ به‌ سوی‌ او خم‌ شدم‌ و گفتم‌: (ولی‌ آخه‌چرا؟ چطور مبتلا شدی‌؟) دوباره‌ رویش‌ را از من‌برگرداند و بعد از لحظه‌ای‌ آرام‌ گفت‌:(نمی‌دانم‌.... برای‌ افرادی‌ مثل‌ من‌ گه‌ گرفتار این‌سرنوشت‌ شدن‌ اصلا عجیب‌ نیست‌.) بعد به‌صحبت‌هایش‌ ادامه‌ داد و موضوع‌ را كاملا برای‌من‌ باز كرد. همه‌ آن‌ چیزی‌ را كه‌ باعث‌ شده‌ بود به‌این‌ بیماری‌ وحشتناك‌ مبتلا بشود. انگارمی‌خواست‌ بار گناهش‌ را سبك‌ كند. می‌خواست‌من‌ به‌ او اجازه‌ عبور بدهم‌. تا با روحی‌ آزاد وتزكیه‌ شده‌ به‌ سفر برود.
چهار سال‌ بعد ولی‌ یك‌ دفعه‌ همه‌ چیز به‌ هم‌ریخت‌، خیلی‌ ناگهانی‌ بدنش‌ ضعیف‌ شد. خیلی‌ضعیف‌، عرق‌ می‌ریخت‌ گلویش‌ به‌ شدت‌ دردمی‌كرد، تب‌ داشت‌ و برتر از همه‌ این‌ كه‌ ضعف‌داشت‌. دیگر نتوانست‌ كارش‌ را ادامه‌ بدهد و این‌ضربه‌ سختی‌ برروح‌ او بود و قلبش‌ را به‌ شدت‌شكست‌. فهمیده‌ بود كه‌ به‌ انتهای‌ راه‌ رسیده‌ است‌.كم‌ كم‌ علائمی‌ از تغییر در اطرافیان‌ نمودارد شد.تغییراتی‌ كه‌ زنگ‌ خطری‌ برای‌ او بود. دوستانش‌كم‌تر به‌ دیدنش‌ می‌آمدند و این‌ برایش‌ غیر قابل‌تحمل‌ بود. لاغر شده‌ بود و صورت‌ گرد و بشاشش‌حالا دیگر لاغر و خشكیده‌ بود، ولی‌ چیزی‌ كه‌بیشتر از همه‌ مرا تحت‌ تاثیر قرار می‌داد، غم‌عمیقی‌ بود كه‌ در عمق‌ چشمانش‌ لانه‌ كرده‌ بود.
من‌ در كنار پرستاری‌ از جسم‌ (تری‌) باید ازروحش‌ نیز مراقبت‌ می‌كردم‌. كنارش‌ می‌نشستم‌ وبا او دعا می‌خواندم‌ و با او اشك‌ می‌ریختم‌. انگارزمان‌ به‌ عقب‌ برگشته‌ بود.تری‌ سی‌ و یك‌ ساله‌ من‌همان‌ كودك‌ تازه‌ متولد شده‌ای‌ بود كه‌ تر وخشكش‌ می‌كردم‌. همیشه‌ كنارش‌ بودم‌ و حتی‌لحظه‌ای‌ او را تنها نمی‌گذاشتم‌.
گاهی‌ چشم‌هایش‌ را باز می‌كرد و نگاه‌ عمیقی‌به‌ من‌ می‌انداخت‌ و بعد دوباره‌ آنها را می‌بست‌.ترسی‌ كه‌ شش‌ سال‌ تمام‌، در وجودم‌ ریشه‌دوانیده‌ بود، كم‌كم‌ از من‌ دور شد. به‌ حكم‌خداوند راضی‌ شده‌ بودم‌. تمام‌ وقت‌ در كناربسترش‌ می‌نشستم‌ و از خدا می‌خواستم‌ كه‌ با اومهربان‌ باشد و خدا حرفم‌ را شنید و یك‌ روز تری‌خیلی‌ آرام‌ به‌ دنیای‌ دیگر رفت‌. در آرامش‌ كامل‌و بدون‌ هیچ‌ دردی‌ و پس‌ از یك‌ مهلت‌ غم‌انگیزشش‌ ساله‌ برای‌ نخستین‌ بار به‌ خواب‌ عمیقی‌فرورفت‌. یك‌ مرگ‌ تدریجی‌... خم‌ شدم‌ وآخرین‌ سخنانم‌ را در گوشش‌ گفتم‌: (دوستت‌دارم‌ تری‌ و همیشه‌ با تو خواهم‌ بود...)
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید