جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


بی چهره ها


بی چهره ها
مارسل شواب۱ (۱۸۶۷ ـ ۱۹۰۵) نویسنده، محقق و مترجم فرانسوی، در كودكی به یادگیری زبانهای خارجی از جمله انگلیسی و آلمانی پراخت. علاقه او به زبان، باعث شد بعدها در زمینه زبان‌ِ كوچه بازار تحقیق كرده و از آن در آثار داستانی خود استفاده كند. از كارهای باارزش او، ترجمه و معرفی رابرت لویس استیونسون و والت ویتمن در فرانسه است.
سبك فشرده و سنگین نوشته‌های او بعدها الگوی نویسندگان بزرگی مانند بورخس و میشون قرار گرفت. همچنین به نظر می‌رسد كه آندره ژید در نوشتن مائده‌های زمینی و نیز ویلیام فاكنر در گور به گور خود از آثار شواب الهام گرفته باشند. از آثار مهم او می‌توان به «زندگیهای خیالی»۲، «كتاب مونل»۳ و «قلب دو رو»۴ اشاره كرد. داستان «بی‌چهره‌ها»۵ از مجموعه «قلب دو رو» انتخاب شده است.
هر دویشان را برداشتند. روی علف سوخته، كنار هم بودند. لباسهایشان تكه‌تكه و پراكنده شده بود. انفجار باروت، رنگ شماره‌ها را برده و پلاكهای حلبی خرد شده بود. به دو تكه خمیر از جنس آدم می‌مانستند. یك قطعهٔ برندهٔ فولاد، سوت زنان و اریب، چهره‌شان را برده بود و اكنون بر روی تكه‌های چمن مانند دو كُنده، با كله‌های سرخ افتاده بودند. افسری كه آنها را داخل ماشین روی هم گذاشته بود، سخت حیرت‌ كرده بود: بی‌تردید ضربه‌ای شگرف بوده است.
برایشان نه بینی باقی مانده بود و نه گونه و نه لب. چشمها از حدقه‌های شكسته بیرون زده و دهان، مانند قیف باز مانده بود: حفره‌ای خون‌آلود كه در آن، زبان‌ِ بریده می‌لرزید. منظره‌ای به این شگفتی را نمی‌توان تصور كرد: دو موجود با یك قد و قواره و بدون چهره. كله‌ها پوشیده از مویی كوتاه، بر خود دو صفحه قرمز رنگ داشتند كه هم‌زمان و یكسان تراشیده شده بود و بر روی آنها، فرورفتگی حدقه‌ها و سه حفره به جای دهان و بینی وجود داشت. در آمبولانس، آنها را بی‌چهرهٔ شماره یك و بی‌چهرهٔ شماره دو نام نهادند.
یك جراح داوطلب انگلیسی، از دیدن این مورد متعجب شد و به آنها علاقه پیدا كرد. او زخمها را پماد زد، پانسمان و بخیه كرد، خرده استخوانها را خارج كرد، گوشت خمیر شده را ورز داد و بدین ترتیب دو عرقچین گوشت‌ساز و مقعر و قرمز به وجود آورد كه هر دو مانند حفرهٔ پیپهای خارجی وسطشان به یك اندازه سوراخ بود. دو بی‌چهره كنار هم بر روی ملحفه‌ها، دو لكه مدور و عظیم و بی‌معنی را به‌جا می‌گذاشتند.
سكون همیشگی این زخم، دردی خاموش داشت: ماهیچه‌های پاره پاره در برابر بخیه‌ها واكنشی نشان نمی‌داد. شدت ضربه، حس شنوایی را از كار انداخته بود، به طوری كه تنها علائم حیات، حركات دست و پا و دو فریاد خفه‌ای بود كه از میان كام گشوده و تكه‌زبان لرزانشان بیرون می‌زد.
با این حال، هر دو خوب شدند. آنها آرام آرام و با اطمینان یاد گرفتند به حركاتشان جهت دهند، دستهایشان را دراز كنند، پاها را برای نشستن جمع كنند و لثه‌ها را كه سفت شده بود و مثل سیمان، فكها را می‌پوشاند، تكان دهند.
آنها از یك چیز لذت می‌بردند و آن چیز را می‌توانست از روی صداهای نازك و پر زیر و بمی كه به واج تبدیل نمی‌شد، شناخت، یعنی: كشیدن پیپهایی كه لوله‌هایشان را با تكه‌های بیضی شكل كائوچویی پوشانده بودند تا به لبه‌های زخم دهانشان برسد. زیر پتو كز می‌كردند و تنباكو می‌كشیدند.
فواره‌های دود از روزنه‌های سرشان بیرون می‌زد: از دو حفره بینی، از چاه دوقلوی حدقه‌ها، از گوشه فكها و از لابلای اسكلت دندانها. و هر بار كه مه خاكستری رنگ از میان شكافهای توده‌های قرمز بیرون می‌زد، زبان كوچك، لرزان، با قهقهه‌ای فرابشری و كركر خنده به استقبال آن می‌آمد و باقی زبان، آهسته به كام كوبیده و صدا می‌كرد.
هنگامی كه پزشك‌ِ مقیم، زن كوچك اندام و سر لختی را بر بالین بی‌چهره‌ها آورد، در بیمارستان غوغایی به پا شد. زن با حالتی پریشان آنها را یكی پس از دیگری نگاه كرد و بعد شروع كرد به گریه كردن. به سرپرست بیمارستان در اتاقش گفت كه یكی از آن دو همسر او است. گفته بودند كه مفقود‌الاثر است. اما این دو مجروح كه هیچ اثری برای تشخیص هویت نداشتند جزو موارد خاص محسوب می‌شدند.
بر و بالا و شكل دستهایشان بدون استثناء همگی مرد از دست رفته‌اش را به خاطر می‌آوردند. زن در تردیدی زجرآور به سر می‌برد: از آن دو بی‌چهره كدامیك همسرش بود؟
او زن بسیار خوبی بود. لباس راحت و ارزان‌قیمت او به تنش می‌چسبید. موهایش را به سبك چینیها عقب زده بود، به همین دلیل چهره‌ای لطیف و كودكانه داشت. دردی ساده و تردیدی كم و بیش خنده‌آور در ظاهر او به هم آمیخته می‌شد و صورتش را مانند صورت دختر بچه‌ای كه یك اسباب بازی را شكسته است، منقبض و در هم می‌كرد. بالاخره پزشك سرپرست نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد و به آن زن كوچك اندام كه نگاهش را پایین انداخته بود با همان لهجه نخراشیده خود گفت: «خب، پس .. بی‌قیافه‌ها رو ببر، وقتی آزمایششون كردی می‌شناسیشون!»
زن، ابتدا جا خورد و مانند بچه‌ای از شرم سرخ شد و رو بر گرداند. سپس نگاهش را به زیر انداخت و یكی پس از دیگری تختها را نگریست.
چشمها مانند دو كاسه خون و به هم دوخته، همچنان بر روی بالشها قرار داشتند. هنوز همان حالت بی‌معنی را حفظ كرده بودند، حالتی كه از آنها معمایی دوپهلو ساخته بود. زن به سویشان خم شد و در گوش یكی از آنها و سپس در گوش دیگری صحبت كرد. سرها واكنشی نشان ندادند ـ اما رعشه‌ای در هر چهار دست احساس شد ـ بی شك به خاطر این بود كه آن دو كالبد بخت برگشته و بی‌روح به طور مبهمی احساس می‌كردند كه زنی كوچك‌اندام و دل رحم با عطری شامه‌نواز و حركاتی دلپذیر و كودكانه در نزدیكیشان قرار دارد.
زن مدتی مردد ماند، سپس از آنها خواهش كرد كه دو بی‌چره را به مدت یك ماه به او بسپارند. آنها را در درشكه نرمی گذاشته و بردند، هنوز كنار هم بودند. زن كوچك اندام در برابرشان نشسته بود و بی‌وقفه اشكهای گرم می‌ریخت.
وقتی به منزل رسیدند، زندگی غریبی برای هر سه‌شان آغاز شد. زن همواره از بالین یكی به سراغ دیگری می‌رفت و مترصد علامت و منتظر نشانه‌ای بود. او این سطوح قرمز رنگ را كه دیگر هرگز تكان نمی‌خورد زیر نظر می‌گرفت و زخمهای عظیمشان را به دقت تماشا می‌كرد. كم‌كم می‌توانست بخیه‌های آنها را تشخیص دهد، همانطور كه خطوط چهرهٔ یار كم‌كم برای كسی آشنا می‌شود. او آنها را مانند دو عكس نمونه، یكی پس از دیگری بررسی می‌كرد، ولی راضی به انتخاب نمی‌شد. اندك‌اندك درد شدیدی كه در آغاز، با یاد همسر از دست رفته قلبش را می‌فشرد، در نهایت به آرامشی نامطمئن مبدل گردید.
او مانند كسی می‌زیست كه به همه چیز پشت پا زده و تنها از سر عادت زندگی می‌كند. آن دو نیم‌پیكر خرد شده كه جای یار دلبندش را گرفته بودند، هرگز هر دو با هم محبوب او نبودند، بلكه افكار او مدام از یكی به دیگری می‌رفت. گویی روحش مانند یك آب در حال نوسان بود. زن، هر دو را به چشم آدمكهای قرمز خود می‌نگریست و همین عروسكهای بی‌اهمیت بودند كه وجود او را پر می‌كردند. آنها بر روی تختهایشان نشسته، به یك حالت پیپ می‌كشیدند و حلقه‌های دود را بیرون می‌دادند و همزمان فریادهای نامفهومی سر می‌دادند.
مثل عروسكهای خیمه شب بازی عظیم‌الجثه‌ای بودند كه از خاورزمین آورده باشند، عروسكهایی با نقاب قرمز كه از آن سوی دریاها آمده‌اند، موجوداتی كه حیاتی ذی‌شعور به آنها جان بخشیده است، موجوداتی كه قبلا‌ً آدم بوده‌اند.
آنها میمونهای او بودند، دو دوست قرمز رنگ او، همسران كوچك او، مردان سوخته، پیكرهای بی‌روان، عروسكهای گوشتالود، سرهای حفره‌دار، كله‌های بی‌مغز و چهره‌های خون‌آلود او. او به هر دویشان به نوبت رسیدگی می‌كرد، پتویشان را مرتب می‌كرد، ملحفه‌هایشان را زیر تخت می‌زد، شرابشان را هم می‌زد و نانشان را تكه می‌كرد. او آنها را از وسط اتاق، از دو طرف، راه می‌برد و وادارشان می‌كرد روی كف اتاق بپرند.
با آنها بازی می‌كرد و اگر عصبانی می‌شدند با كف دست از خود می‌راندشان. آنها با یك نوازش زن، مانند دو سگ دیوانه خود را به كنار او می‌رساندند و با یك حركت خشن او، به حالت تعظیم، مثل جانوران توبه‌كار سر جایشان می‌ماندند. آنها خود را به او می‌مالیدند و از او آب نبات دریوزه می‌كردند. هر دویشان قدحهای چوبی داشتند و هر از گاه باده‌گساری می‌كردند و با نقابهای سرخ‌شان عربده‌شادی می‌كشیدند.
آن دو سر دیگر مانند گذشته زن كوچك‌اندام را ناراحت نمی‌كردند، دیگر مانند دو نقاب قرمز بر دو چهرهٔ آشنا، كنجكاوی او را برنمی‌انگیختند. او هر دو را به یك اندازه دوست داشت و برایشان كودكانه لب غنچه می‌كرد. می‌گفت: «عروسكهایم خوابند. مردهایم دارند قدم می‌زنند». برایش معنا نداشت كه از طرف بیمارستان بیایند و بپرسند كدامیك را می‌خواهد نگه دارد. سؤال چرندی بود: انگار از او بخواهند شوهرش را دو نیمه كند.
او آنها را دعوا می‌كرد، همانطور كه كودكان، عروسكهای بدجنس خود را دعوا می‌كنند. به یكیشان می‌گفت: «می‌بینی گ‍ُرگك من، برادرت شرور است، مثل یك میمون بد است، من صورتش را به سمت دیوار چرخاندم و تا معذرت نخواهد او را بر نمی‌گردانم». سپس با خنده‌ای كوتاه آن پیكر مفلوك را كه با ملایمت به توبه وادار كرده بود، برمی‌گرداند و دستانش را می‌بوسید. او گهگاه حتی بخیه‌های چندش‌آورشان را نیز می‌بوسید و سپس لحظاتی بعد در خفا لبها را جمع كرده دهانش را پاك می‌كرد. آن وقت تا جایی كه می‌توانست می‌خندید.
با این حال، ناخودآگاه به یكی از آن دو كه آرامتر بود بیشتر خو كرده بود. البته ناخودآگاه، زیرا امیدی به بازشناسی شوهرش نداشت. او یكی را مانند حیوان محبوبی كه نوازشش لذت بیشتری داشته باشد بر دیگری ترجیح داد و وی را بیشتر مورد نوازش خود قرار داده، بوسه‌های عاشقانه‌تری نثارش كرد. بی‌چهره دیگر، به تدریج افسرده شد، زیرا احساس می‌كرد كه حضور زن در اطراف او كمتر شده است. او اغلب خمیده و سر در گریبان، مانند پرنده‌ای بیمار بر تخت خود افتاده بود. او دیگر سیگار نمی‌كشید. حال آنكه آن دیگری، بی‌خبر از درد او، دود خاكستری به سینه می‌برد و آن را همراه با صداهای گوش‌خراش از همه شكافهای صورتك قرمز گونش بیرون می‌داد.
آنگاه زن به شوهر افسرده‌اش رسیدگی می‌كرد. ولی دلیل افسردگی او را نمی‌فهمید. سر به سینه‌اش می‌گذاشت و هق‌هق كنان از درون می‌گریست. ناله‌ای خفه از تنه مرد بلند می‌شد. در قلب تیره و تار او جنگ حسادت سر گرفته بود. حسادتی حیوانی كه زاییده احساسات و شاید خاطرات مبهم زندگی گذشته بود. زن برایش مانند یك بچه لالایی می‌خواند و دست خنكش را روی س‍‍ُر گرم و سوزان او، می‌گذاشت و او را آرام می‌كرد. وقتی متوجه شد كه مریض است از چشمان خندانش قطرات درشت اشك بر روی آن چهره خاموش فرو ریخت.
اما زود دستخوش تشویشی جانسوز شد، زیرا احساس مبهمی به او گفت كه آن حركات را در گذشته در یك بیمار دیده است. گمان كرد آن حركات‌ِ دیرآشنا را می‌شناسد. طرز قرار گرفتن آن دستهای استخوانی، به طور مبهم دستهایی مشابه را به یادش می‌آورد كه زمانی برایش عزیز بود، دستهایی كه ملحفه‌هایش را پیش از به وجود آمدن آن شكاف عمیق در زندگی‌اش، لمس كرده بود.
ناله‌های آن متروك بینوا دل او را به درد آورد. بعد مردد و مضطرب، دوباره به آن دو سر بی‌چهره خیره شد. آنها دیگر دو عروسك ارغوانی نبودند، بلكه یكی بیگانه و دیگری شاید نیمه دیگر او بود. وقتی بیمار م‍ُرد همه اندوه او از نو زنده شد. احساس می‌كرد به راستی همسر خود را از دست داده است. با نفرت به سوی بی‌چهره دوم دوید. ولی ترحمی كودكانه بر او عارض شد و در برابر آن آدمك فلك‌زده و سرخ‌رو كه صدایش بلند بود و شاد و خرم سیگار می‌كشید، متوقف ماند.
مارسل شواب
ترجمه: محمد گودرزی
پی نوشت:
۱. Marcel Schwob
۲. Vies imaginaries
۳. Le livre de Monelle
۳.Coeur double
۴. Les Sans - gueule
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر


همچنین مشاهده کنید