جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


حرکت قطار رضاخانی از ایستگاه قلعه ‌حسن‌خان


حرکت قطار رضاخانی از ایستگاه قلعه ‌حسن‌خان
در این سال‌ها به علت‌های مختلف رفته‌ام «در چشم باد». كمتر به بهانه گرفتن گزارش كه گزارش هم البته كاری بود اما بیشتر برای صمیمیت‌های پشت‌صحنه و طبیعت گرم آقای جوزانی كه حالا طبیعی است كه همه بدانند.
همه ایشان را «عموجان» صدا می‌زنند. این را فكر كنم اكثر سینمایی‌ها می‌دانند. احمد رمضان‌زاده هم هست كه خود كارگردان فیلم بشیر است و كارگردان سریال‌های «آژانس دوستی» و «قهر و آشتی» كه اینجا دستیار اول كارگردان است.
پشت‌صحنه در فضایی كه قاعدتا باید پر بود از ناامیدی و تلخی به‌خاطر طبیعت خاص آدم‌هایی كه عموجان گرد آورده بود، اگر امید دلیلی نداشت وجود داشته باشد، اقلا همیشه مهربانی بود. این مربوط به قبل‌ترها بود كه هر بار وارد هر لوكیشنی از این سریال كه می‌شدم با یك آینده مبهم مواجه می‌شدم.
هیچ‌كس نمی‌دانست فردا چه می‌شود، هرچند آقای جوزانی همیشه می‌خواست نشان دهد كه تهیه‌كننده دارد كارها را درست می‌كند اما به هر حال دیر یا زود و بعد از چند روز فیلمبرداری كار تعطیل می‌شد و می‌رفت تا بعد. حالا اوضاع خوب شده است.
آن بعدازظهر گرم نیمه دوم خردادماه كه در ایستگاه ملكی قلعه‌ حسن‌خان پیاده شدم و وارد لوكیشن فیلمبرداری قسمت سی‌ودوم از فصل پنجم سریال در چشم باد شدم فضا فرق كرده بود، البته قطار رضاشاهی تازه چند روز بود كه رسیده بود به این ایستگاه و حالا سیاه و مغرور آنجا ایستاده بود و بخار می‌كرد. درست مثل فیلم‌ها.لیلی و بیژن داخل یك كوپه درجه سه، روی نیمكت چوبی، كنار خانواده‌ای نشسته‌اند.
لیلی: دلم نمی‌خواد چیزی‌رو از تو پنهان كنم.
بیژن: خودتو ناراحت نكن.
لیلی: گزارش نازی‌ها را به گالینا دادم.
بیژن در سكوتی سنگین به او نگاه می‌كند.
لیلی: این كارو فقط به خاطر تو كردم.
بیژن: به خاطر من؟
لیلی: به خاطر زندگی مشترك‌مون. چرا فكر كردی گالینا كه جای ما رو می‌دونه اقدام به دستگیری نمی‌كنه؟
بیژن در فكر فرو می‌رود.
لیلی: می‌دونستم ناراحت می‌شی. چاره‌ای نداشتم.
بیژن: كا به من می‌گفتی.
لیلی: می‌ترسیدم مخالفت كنی... من به هیچ‌ قیمتی حاضر نبودم تو رو به خطر بندازم.
بیژن: برای همین دكتر كومل دستگیر شد؟
لیلی با حركت سر تایید می‌كند.
لیلی: البته من از این بابت هیچ ناراحت نیستم، تو چی؟
بیژن: از آدم‌فروشی خوشم نمی‌آد.
لیلی: آدم‌فروشی؟! او یك نازی آدم‌كشه.
بیژن: هه... نه اینكه اینای دیگه قدیسن!
لیلی: متاسفم... منو ببخش!
بیژن مدتی در چشمان پرمهر و صادق او خیره می‌شود. لبخند كمرنگی به لب می‌آورد. صدای ترمز بی‌موقع و ناگهانی قطار افكارشان را به هم‌ می‌ریزد. یك سرباز آمریكایی همراه یك مترجم به كوپه‌ها سر می‌كشند و از مردم كه از توقف ناگهانی قطار وحشت‌زده شده‌اند، می‌خواهند كه پیاده شوند...
لیلی، ستاره صفرآوا، بازیگر تاجیك است كه از بس در ایران مانده دیگر لهجه كه هیچ، چهره‌اش هم دارد برمی‌گردد و می‌شود یك دختر ایرانی كه البته دور هم نبود هیچ‌وقت با آن لهجه شیرین و فارسی سلیس، از بس كه كار متوقف شده است و ماه‌ها متوقف بود و بعد دوباره به راه افتاد. برادرش «وطن» هم كه آمده بود اینجا تا پیش خواهر بماند استعداد نشان داد و درخشید. ستاره تاجیك آمده بود با وطن كه چند وقتی كارش را انجام دهد و برگردد وطن. حالا كه مانده است.
بیژن هم پارسا پیروزفر است. در كاراكتر اصلی سریال كه حالا سوار قطار رضاشاه شده‌اند كه از تبریز با كامیون منتقل شده است به ایستگاه ملكی قلعه‌حسن‌خان و بخار از لوله‌هایش بیرون می‌زند و ایستاده است. مثلا یك گروه سربازان آمریكایی آنها را متوقف كرده‌اند. بیرون قطار دیدنی است.
انبوهی از آدم‌ها. سیاهی لشكر. بیژن و لیلی بخشی از این سیاهی‌اند. كلاه‌فرنگی‌ها، شاپودارها و انواع و اقسام كلاه‌ها و لباس‌های رنگارنگ. احمد رمضان‌زاده و رضا جعفری‌جوزانی و دیگر دستیاران و عوامل به‌شدت درگیرند. هدایت این همه سیاهی‌لشكر جلو آن قطار باابهت در بعدازظهر گرم ایستگاه نفس‌شان را گرفته است. معلوم است كه از صبح به‌شدت كار كرده‌اند و حالا تا آفتاب هست باید كار را به پیش ببرند.
ایستگاه نزدیك اتوبان است و لابد صدای حركت خودروها در اتوبان كار را برای حسین غفاری مشكل‌تر می‌كند، برای صدابرداری مطلوب این سكانس. برای ساكت كردن آن سیاهی‌لشكر هم فقط بانگ «ساكت» گفتن حسین‌‌آقا كافی نیست، باید چند نفر دیگر در جاهای مختلف بگویند «ساكت» تا واقعا سكوت لازم برقرار شود و بعد كارگردان بگوید «دوربین» و امیر كریمی، مدیر فیلمبرداری بگوید «دوربین رفت» و بعد صدای «حركت» كارگردان آن خیل عظیم آدم‌ها و كلاه‌‌ها را به حركت درآورد.
زن و مرد به‌خط شده‌اند و از جلوی یك سرباز آمریكایی رد می‌شوند و او یكسری عكس در دست دارد و آنها را مرور می‌كند. مترجم برگه‌های احراز هویت را می‌بیند تا می‌رسد به لیلی و بیژن. آنها جزیی از كل آدم‌ها هستند بدون تاكید خاص روی جایگاهشان. همه صحنه قابل‌باور است و قطار اما چیز دیگری است.
می‌شد با قطارهایی قدیمی كه در ایستگاه‌های راه‌آهن كم نیست این نما را گرفت اما آقای جوزانی اصرار كرده كه حتما باید خود قطار دوره رضاشاه باشد و رفته‌اند قطار را از موزه تبریز آورده‌اند، به هزینه‌ای هنگفت. قطار نزدیك ۶۰ سال است كه حركت نكرده. حالا هم حركتش می‌دهند به كمك یدك‌كش‌‌ها اما قطار خودش است.
همان قطار كه سال‌ها قبل لیلی و بیژن را می‌برد و حالا كه سال‌ها بعد است، از تبریز آمده است كه صحنه بنا بر خواسته كارگردان باورپذیرتر باشد: «وقتی كه جدی فیلم می‌سازی ایجاد باور می‌كنی. باور می‌كنی كه قطار هست، باور می‌كنی كه بیژن جزیی از كل است. وقتی جزئیات را مورد توجه قرار می‌دهی،‌ احساس می‌كنی همه چیز همانطور است كه باید باشد. تماشاگر احساس خواهد كرد كه مردم مهم هستند.
جمعیت صحنه مهم است. وقتی شما انسان را اصل گرفتی همه چیز در مقابلش فرع است. بیش از اینكه لوكیشن مهم باشد،‌آدم‌ها مهم هستند. هنرپیشه‌های فیلم باید در بستری از مردم حركت كنند. بیشتر از آنكه محیط حاكم باشد، مردم حاكم هستند. فوكوس روی آدم‌هاست. این نوع نگاه میزانسن را سخت اما باورپذیرتر می‌كند.»آقای جوزانی اینها را البته آنجا نمی‌گوید كه شلوغی صحنه و گرفتاری‌های آن اجازه این حرف‌ها را نمی‌دهد.
آفتاب هم دارد می‌رود و باید امروز هم مفید تمام شود. در تاكسی نشسته‌ایم و از ایستگاه ملكی برمی‌گردیم به تهران، صحبت كار است و این لوكیشن و انتقال قطار و اینكه خود آقای جوزانی بهتر از هر كسی می‌داند كه می‌شد مثل بسیاری از سریال‌های تلویزیونی از كنار صحنه‌هایی این‌گونه راحت گذشت. اما او اصرار دارد كه همه‌چیز باورپذیر باشد و آن صحبت‌ها به‌وجود می‌آید. خسته است اما راضی است.
صندلی جلو را خوابانده و پاهایش را بعضی‌وقت‌ها بالا نگه می‌دارد كه خستگی از اول وقت صبح تا تاریك شدن هوا را به‌در كند. وقتی در مورد جزئیات می‌گوید یك جا هم می‌گوید: «همین چیزهاست كه برای تهیه‌كننده‌ها سخت است؛‌ كار كردن. البته آنها همه زحمت خود را كشیده‌اند و من از همه‌شان ممنونم.» آقای جوزانی نمی‌خواهد احترام‌ها شكسته شود. حالا نشان داده است كه اینطور كار كردن برایش اصل است. حتی وقتی خرج بالایی داشته باشد و حتی حالا كه خودش تهیه‌كننده است.
بار اول كه رفته بودم سر صحنه سریال در پامنار بود. خانه سمندون و یك‌راست رفته بودم به زیرزمینی مخوف كه در آن حبیب‌الله عبدالرزاق، بازیگر بزرگ تاجیكستان را داغ می‌كردند و او زیر شكنجه می‌گفت: «تاجیك هستم. به جست‌وجوی نانی آمده‌ام ایران...» اوایل اسفندماه سال ۸۳ بود.
تازه یكی‌، دو هفته بود كه‌ آقای كارساز آمده و كار را دوباره آغاز كرده بود. عوامل كار یك سال خانه‌نشین شده بودند در بلاتكلیفی كامل. كار از آبان‌ماه سال ۸۲ كلید خورده بود. حدود ۷۰ روز ادامه داشت و بعد یك سال خوابید.آقای كاسه‌ساز، شهریور مسوولیت تهیه‌كنندگی را به عهده گرفته و قرار بود كار در دی‌ماه كلید بخورد اما نشده بود. مشكلات زیادی به‌وجود آمده بود و در نهایت در نیمه‌های بهمن‌‌ماه كار مجددا آغاز شد و چه آغاز شدنی؛ یك ماه كار، سه ماه تعطیل.
تهیه‌كننده اول آقای تخت‌‌كشیان بود. حوالی پنج ماه همكاری با ایشان طول كشید. فیلمنامه در سال ۸۱ تمام شده بود، البته فیلمنامه كار به مرور نوشته شده بود اما به هر حال طرح كلی كار همان سال ۸۱ تمام شده بود، یعنی گروه و بیشتر از همه خود آقای جوزانی بیشتر از پنج سال درگیر این كار هستند كه جابه‌جا وقتی فرصت پیدا كرده گفته بود كه «دیگر خسته شدم. دارد كم‌كم فراموشم می‌شود كه من هم فیلمساز بودم در این مملكت.»
با وجود آنكه قبلا و شاید هم بعدا گفته است: «من خیلی احساس می‌كردم كه دینی به كشورم دارم و باید چنین فیلمی بسازم. بسیار علاقه‌مند بوده‌ام. نوع فیلم، فیلم فاخری است. ارزش‌های این ملت را نشان می‌دهد. تاریخ ناامن معاصر و فداكاری‌هایی كه مردم ما كردند كه بتوانیم به صورت یكپارچه بمانیم و به قولی این گربه، منسجم و متحد باقی بماند. اینها برای من خیلی ارزش داشت كه عمر بگذارم، وقت بگذارم، از خودخواهی‌های خودم بگذرم و این فیلم را بسازم. اما متاسفانه این مشكلات هست...»
اینها البته مال قبل‌ترهاست. تا قبل از سال ۸۶ . روز بیست‌ودوم فروردین ۸۶ جلسه‌ای تشكیل شد و مسوولیت ادامه كار به آقای مسعود جعفری‌جوزانی و عباس اكبری واگذار شد. خیلی طول نكشید كه استارت ادامه كار زده شود. هشت روز بعد كه با شدت و حدت آغاز شد و هنوز با همان سرعت ادامه دارد: «از فصل دوم سكانس‌های مقر روس‌ها در قزوین، زندان متفقین در ایران، دادگاه، قیام خلبانان قلعه‌مرغی در نهم شهریور ۲۰، گرفته شده و حالا در ایستگاه قطارند.
حداكثر تا دو هفته دیگر فصل دوم تمام می‌شود.» فصل دوم كه نه، فاز دوم. فقط فاز سوم می‌ماند كه مربوط به جنگ ایران و عراق است؛ دوران معاصر. داستان سریال از حوالی سال‌های ۱۳۰۰ آغاز می‌شود و می‌رسد به فتح خرمشهر؛ نوعی تاریخ‌نگاری معاصر. آقای جوزانی یك بار قبلا گفته بود كه این كار وصیت‌نامه من است.
نوعی ادای دین به میهن. وقتی كار كردن در این حوزه این‌قدر مشكل است حتما یك نفر بیشتر از یك بار قاطی چنین كاری نمی‌شود. سخت است دور ماندن از فضای پرتب‌وتاب سینما اما همین است كه هست. در چشم باد با همه دغدغه‌هایی كه آقای جوزانی داشته و دارد قرار است حرف‌های زیادی برای گفتن داشته باشد. باید ایستاد و دید در چشم باد چیست. در چشم، نه، در خورجین باد.
آرش نصیری
منبع : روزنامه هم‌میهن


همچنین مشاهده کنید