جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


دست‌های استخوانی نویسنده‌، در داستانی با اخلاقی جذامی


دست‌های استخوانی نویسنده‌، در داستانی با اخلاقی جذامی
زمانی که نظام‌قدیم ارزش‌ها که خیر و شر را از یکدیگر جدا می‌ساخت و به هرچیزی معنای خاص خودش را می‌داد به‌آرامی از صحنه بیرون می‌رفت دون کیشوت از خانه‌اش بیرون آمد و دیگر قادر نبود جهان را بازشناسد این جهان بدون حضور نیرویی متافیزیکی، ناگهان در ابهامی ترسناک فرو رفت. یگانه حقیقت متافیزیکی به صورت صدها حقیقت درآمد.۱ همین «حضور نیروی متافیزکی» مشکل رمان مستور است. او رمانی چندپاره در روایت و یگانه در نظام اخلاقی نوشته است. نظامی که مستور خواسته یا ناخواسته به عمد یا سهوا آن را در سرتاسر کتابش ترویج داده است. رفتار مستور در رمان یا داستان بلند «استخوان خوک و دست‌های جذامی» بی‌شباهت به «دانیال» نیست که در همان آغاز کتاب «انگار کله‌اش را آتش زده باشند رو به خیابان جیغ می‌کشد» و عالم و آدم را محکوم می‌کند و از آن جایی که ایستاده تمام انسان‌ها را به یک چوب می‌راند و خودش در اتاق و بین ستون کتاب‌هایش گرفتار است و به گمان من بیشتر گرفتار افکار بی‌ربطش است. شاید به همین دلیل آدم‌هایی که مستور در کتابش می‌آورد بیش از آن‌که لمس شوند و خودشان باشند چیزی هستند که مستور می‌خواهد. روسپی و شاعری که عاشق هم می‌شوند، آن هم عشقی افلاطونی، نه تنها نشان می‌دهد که مستور رابطه را به معنای واقعی کلمه خیلی سطحی فهمیده است بلکه نشان می‌دهد که مستور می‌خواهد روسپی داستانش را از «توی فریزر» خارج کند. اما -جدای از قضاوت اخلاقی- روسپی داخل «فریزر» است و چون روسپی است و شاید هم از کارش راضی هم باشد. وقتی که مستور بخواهد اخلاقیاتی را که خود جناب ایشان به آن اعتقاد دارند در داستان منتشر کنند ما با این صحنۀ به گمان من مضحک روبه‌رو می‌شویم سوسن که روسپی داستان مستور است می‌گوید:
«ببین کیا! من دوستت دارم. دلم می‌خواهد باهام عروسی کنی. دلم می‌خواد برات بچه بیارم. دوتا سه تا. هرچند تا که تو بخوای...من می‌خوام مثل بقیه باشم. تورو خدا من رو رها نکن. من دیگه نمی‌خوام برگردم...»
سوسن -روسپی- به جای آن‌که روسپی زنی از آن طبقۀ اجتماعی -یا هرچه که می‌خواهید اسمش را بگذارید- باشد و مانند آن‌ها زندگی کند، فکر کند و حرف بزند و رفتار اجتماعی مانند آن‌ها داشته باشد آن‌چنان که جناب نویسندۀ اخلاق‌گرا و خوب و بد دان تشخیص می‌دهند در بزنگاه ناگهان متحول می‌شود و به خانه باز می‌گردد و احتمالا دست از کارش هم می‌کشد و جواب ماشین‌هایی را که دنبالش هستند نمی‌دهد!
این اشکال در شخصیت دکتر مفید -استاد نجوم دانشگاه- و زنش -افسانه- هم وجود دارد که به دلیل قطع امید کردن دکترها از بهبودی پسرشان بفهمی نفهمی و به طرز مضحکی خرافاتی -یا هرچی شما اسمش را می‌گذارید- می‌شوند و تمام تلاش نویسنده این است که یک جوری این تغییر و تحولی که همۀ کارکترهایش در همین چند صفحه داستان مستور پیدا می‌کنند را به خواننده بقبولاند حتا اگر احتمال باور کردنش برای خواننده «یک هفتصد و پنجاه هزارم» باشد.
به همین دلیل خواننده سرد وگرم کشیده هرگز این روسپی که بی‌شباهت به زن‌های فیلم‌فارسی‌های قبل از انقلاب نیست- و آن دکتر نجوم را -که شبیه یکی از کارکترهای سریال‌های ملال‌آور سیما است- نه تنها باور نمی‌کند بلکه به رفتارکلیشه‌ای‌اش -بخوانید گیشه‌ای- پوزخند هم می‌زند. خردی که ما از رمان و از شخصیت‌های داستان مستور انتظار داریم آن خردی نیست که مستور با دیدگاه اخلاقی‌اش می‌خواهد به ما تحمیل کند چرا که همین تحمیل دیدگاه نویسندۀ پاک و مطهر و خدایگان خوبی خرد رمان را از بین می‌برد و درنتیجه یا همۀ آدم‌ها شبیه هم می‌شوند و در نهایت به راه راست هدایت می‌شوند یا به خرافات اعتقاد پیدا می‌کنند -درست مثل دکتر و خانم دکتری که به چیزی شبیه معجزه اعتقاد پیدا می‌کنند و نمونه‌اش را در سریال‌های سیما که برای آدم‌های ول‌نشین دیدنی است هزارهزاربار دیده‌ایم- اما این خرد رمان چیست؟
بگذارید اول به این نکته اشاره کنیم که رمان قلمرویی است که در آن هیچ‌کس مالک اخلاق و حقیقت نیست و قلمرویی است که در آن همه حق دارند فهمیده شوند ولو یک روسپی. در یک داستان یک روسپی می‌تواند خودش باشد، زندگی کند، عاشق بشود اما تمام این کارها را مثل خودش انجام می‌دهد نه به مانند روشنفکری که احتمالا اخلاق‌گرا هم هست. کسی که فکر می‌کند همۀ انسان‌ها باید یکسان بیاندیشند نه انسان را می‌شناسد و نه زندگی و کسی که این یکسان اندیشی را بنویسد و از آن داستانی بسازد اصلا داستان را نمی‌شناسد. چرا که به قول کوندرا «رمان بهشت تخیلی آدم‌هاست» نه جهنم اخلاقی نویسنده. گفتن این نکته هم شاید خالی از لطف نباشد که «وقتی تولستوی نخستین روایت "آناکارنین" را طرح کرد، آنا زنی بس نفرت‌انگیز بود و عاقبت فاجعه‌آمیزش موجه و بسزا می‌نمود. روایت نهایی رمان بسیار متفاوت است» نه این‌که تولستوی عقایدش را در فاصله‌ای کوتاه تغییر داده باشد بلکه به قول کوندرا به صدایی دیگری به غیر از صدای اعتقادات اخلاقی شخصی خود گوش داده است. و همین نداست که میلان کوندرا به درستی خرد رمان می‌نامد. چیزی که در داستان بلند مستور یا نیست یا ناقص است و یا به دلیل پرده‌ای که اعتقدات مستور جلوی چشم‌هایش کشیده گیج و گول و هرهری. همین ناقص بودن و هرهی بودن داستان و اخلاقی بودن آن است که به کلیت داستان و روایت جالب و زبان سادۀ داستان ضربه می‌زند. که گفتن یک موضوع تکراری و کهنه با زبانی مدرن چیزی از مشکلات آن تفکر کم نمی‌کند.
علی چنگیزی
پی‌نوشت
۱)هنر رمان نوشتۀ میلان کوندرا ترجمۀ پرویز همایون‌پور


همچنین مشاهده کنید