شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


... و آستانه


... و آستانه
هنرمندی که والاترین کهنه ارزشهای بصری را در سر داشته است ، روزی در واپسین سالهای دهه ی دوّم قرن بیستم ، در اوپسالای سوئد ، سرزمینی که گویی اصالت و باد ، در هم آغوشی یکدگر بر آن خفته بود ، دیده گشود ...
و آن نشسته بر قایق اندیشه ، همان کودکیست که مرگبادِ جنگ ، دیدار اصیلترین زیباییهای سرزمین اجدادیش را از مقابل چشمانش تارانده بود ... و او اندوه خود را به هر جایی برد ، تا رفتارش .. تا آثارش .. تا آستانه ..
برگمان ، آیین دور اسکاندیناوی را زبر می شناخت ... و خرقه ی هنرمندیش را از آغاز به تن کرد .. او به کلیسا نرفت مگر وقتی که موعظه های پدرِ لوتِریش به انتها رسید .. او باورهای خود را دوباره کرد .. چنانکه این کارگردانِ اسکاندیناویایی تمام آثارش گویی باورهای دیریست که دوباره می شوند ..
او گفته بود که سینمای من اگر قاصر است ، امّا دست کم آیینه ایست .. نه برای شما ( مخاطب ) .. که بر من .. و من اندیشیدم که کودک مبهوتِ " فانی و الکساندر " ، بُهتِ برگمانِ کوچک در سالهای کودکیست .. سالهایی که تازه بر صحنه ی مرموز و پیچیده ی درام قدم گذاشته بود .. سالهایی که دیده بود اینها که بازی می کنند نقش نیست و آنچه می پندارند حقیقت ، همه بازی .. زمانی که تنها هفت ساله بود ..
کسوف فیزیکی یا معنویِ خانم واگلر در "پرسونا" بعد از اتمامِ نمایش ... آیا اینگمار برگمان سوئدی ، بعد از نمایشِ زندگیِ خود به سکوت پرداخته و آیا "پرسونا" پیش آیِنه ای باز نبود برای برگمان که بُهت ابدی خود را از پیش به تصویر کشید و برای همیشه به دامانِ تاریخی پیوست که گویی ضربان حقیقت در آن خفته است ؟ ..
دراماتورژی که شاعرانگیِ صحنه را در بسته ی کادر ، مصوّر میسازد ..
هر اسلاید گویی صحنه های نمایشی است که مکرّر میشود ..
گویی درام است که به شکلی بدیع روایت می شود :
چراغی روشن می شود کم سو .. نم نم ، تصاویر بر پرده می دوند .. انگار از خوابی پریده ام یا ناگاه به خوابی رفته .. در همین نزدیکی .. شاید هم دور .. .. کجا هستم ؟! .. مهم نیست جایی که شاید آرزویش را می کردم .. در جوار گلدانی خزانی که سوناتِ پاییز از آن به گوش می رسد ... کنار ساحلی خروشان که طوفان ، بی صدایش می کند .. در کلیسایی کهنه و مرگبار که اصیل است یا ناگاه پای کلیسایی که جدید است و گلهای محوّطه اش دیدنی .. در تراسی ویلایی ، کنار حیاطی وسیع با سَروهای کشیده ، بادی و فنجانِ قهوه ای که خطِّ بخارَش پیداست .. کمی دقّت کنم ، عطرش پیداست .. و کسانی که می آیند و دیگرانی که میروند .. همه انگار حرفی گفته را ناگفته می کنند .. رنجی در رفتارها پیداست که در بُهتِ تصاویر مرهم می شود .. " اگر خوابم که بیدار نخواهم شد ، اگر بیدار که هوای خفتیدنم نیست" .. این همان زمانیست که در پیدای تصاویر ، ناپیدا شده است .. کدام خواسته ی انسان طمع است و گناه در چه مرزی از تردید روی می دهد .. انسانی که تنها تصوّری اندک از مطلق ، میل و خدا دارد ، برای گناهکار شدنش چه فرصتی ؟! .. و این بی جواب ، پاسخِ پیدایش تردید است ... ناپیداترین چیزِ تاریخ در چنین آثار پیدا است .. چیزکی که آرسنیچ تارکوفسکی ( پدرِ تارکوفسکیِ روس ) در شعر خود از آن می گوید .. " اگر مردگان را قیامت نیست ، مسیح نیز بر نخواسته است ، پس باطل است وعظ ما و باطل است نیز ایمان شما "
او گفته بود که نوشتن یک میل ناگهانی است و این میلِ ناگاه بر او همچون مستی دائمی مدام میتاخت .. گاه این اشتیاق طربناک به آفریدن اثری کامل مبَدّل می شد و گاه به یک خط ملودی که باید به کمک همکارانش ارکستربندی میشد ...
بیانی که در کادرهای انگار عکّاسی شده ی برگمان رخ میدهد .. جدای از آنکه در یکایک تصاویر به ژرفنای روابط درون انسانی اشاره میکند ، گویی با دستمایه ساختن عناصر درام و سینما ، مسائل هستی شناختی را به خلوتِ کلنجار رها می کند ..
سوژه ها : عروسکهای نمایشی که در مسیرشان به نخ کشیده می شوند .. کشیشهایی که کشیده ، در مسیر شده اند .. بازیگرانی که گویی زاده ی پرفورمنس هستند .. کودکانی که میجویند همه چیز و حاصل میکنند چیزی که انگار قصّه است و هیچ .. نویسنده ای که خود را می نویسد ، یا از بَسِ محیط ،ّ درباب ننوشتن می نویسد ..
اُبژه : ما نه آنیم که پنداشته شده ایم یا ساده تر ... " من " .
برگمان گوهرِ ذاتِ هستی را گزین کرد تا از چیرگیِ حصارِ مادّه و زمینی که در آن محصور بود ، رهانیده شود .. در این رهایی به رؤیا و شعر فرصت داد تا از پشتِ کودکانه های خیال ، عمیقترین سؤالها را بپرسد .. و او از نماد استفاده نمی کرد اگر چه بر تمثال و اساطیر چیره بود .. او نماد را متحرّک بر هستی میدید و چیزی که گویی ایده آل است .. شعر می گفت و با یک نما آن را ثبت می کرد .. و هر نما ، عکسی پرداخته است .. و اینگونه او ساخته ترین آثارش را بر صفحه ی سپید ، مقابل چشمان بهت زده ی دیگرانی که به نَظّاره نشستند ، بازار می کرد .
خیال انگیزترین حادثه ی ما همان گسسته واقعه ی روزمرّه ایست که سالهاست به آن خو کرده ایم .. به راحتی تجسّم می کنیم چیزی را که از مَحاکاتش به تمامی بی خبریم .. این خود زندگیست که خیال آفرین است و بهترین مرکبِ رؤیا ..
شک برانگیز است اگر چنانکه برای ستایش تارکوفسکی در "فانوس خیال" ( اتوبیوگرافی برگمان ) گفته بود به اتاقهای رؤیاییِ فیلمسازِ روس گام ننهاده باشد .. چندانکه خودِ تارکوفسکی گفته بود زمستان را هیچ سایبانی سایه نکرد و شعله ای لذّت بخش نبود ، مگر برگمان در نورِ زمستانی ..
آنکه تا آستانه در مزگتِ هنر ، پیکرِ اندیشه را به چربترین دستها می تراشید ، اینک در خفتگاهِ ابد ، کدامین زیباییِ ممهور را به نَظّاره نشسته است ؟ ..
آرش فنائیان
منبع : گفتمان ایران


همچنین مشاهده کنید