جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


انباری


انباری
سرباز کوچک و سیاه‌چرده ای، از پله های اتوبوس بالا آمد. جلوی اولین ردیف صندلی‌های اتوبوس ایستاد و نگاهش مثل نگاه عقابی گرسنه بین مسافرها گشت و گشت، تا به آخرین نفر رسید. دوباره برگشت.
یک قدم جلو آمد. از ردیف اول گذشت، هنوز مسافرهای ردیف اول نفس چاق نکرده بودند که دستش را از پشت سر، روی شانه‌ی اولین‌شان گذاشت و گفت : «هر چارتا‌تون برین پایین».
به ردیف دوم رسید. همه‌ی نفس‌ها حبس شده بود. از آنها گذشت. فکر می کردم الان آنها را هم پیاده می کند، اما نکرد. از ردیف سوم هم گذشت. اینجا یک خانواده بلوچ نشسته بودند. با مردشان، به زبان بلوچی حال و احوال کرد. مرد بلوچ با خوش رویی جواب داد. یک قدم برداشت. دوباره برگشت و به پسر مرد بلوچ، که بیش از دوازده-سیزده سال نداشت، اشاره کرد که پایین برود. زن بلوچ دست بچه را گرفت و با التماس گفت : «سرکار این یه بچه‌اس».
- اِه، خوب شد گفتی، تو هم برو پایین !!!
مرد بلوچ تا دهن باز کرد، سرباز گفت : «هر چار‌تاتون برین پایین. یاالله»
آن ردیف هم خالی شد و مامور آهسته آهسته مثل مرغی که دانه می‌چیند از میان مسافرها تک و توکی را پیاده کرد. تا به ما رسید. زنی که کنار من بود، از ترس کاملا سفید شده بود و مثل بید می‌لرزید.
از ما هم گذشت. باز هم چند نفر را پیاده کرد، و به اول اتوبوس رسید. آن هایی که مانده بودند، همه نفس راحتی کشیدند. زن آهسته گفت : به خیر گذشت.
و او انگار که حرف زن را شنیده باشد، رویش را بر گرداند و گفت : «همه بیان پایین. زن و مرد. تند، تند. شب گذشت»
سوز سردی همه‌ی تن‌های عرق‌کرده و ترس زده را می‌لرزاند. زن بلوچ، دختر بچه هفت-هشت ساله اش را زیر دامنش گرفته و می‌لرزید. ترس آنها به من هم سرایت کرده بود و دندان‌هایم به هم می‌خورد. سربازی که شبیه سرباز اولی بود، از اتاق بیرون آمد. جلوی در اتاق ایستاد و مثل طلب کارها نگاهمان کرد. انگار نگاهش فرمانی نگفته بود و ما ناخواسته مثل گوسفندهایی که راه خود و وظیفه‌ی خود را می دانند، در یک خط و پشت سر هم ایستادیم. زن‌ها یک طرف و مردها یک طرف. مامور پوزخندی زد و گفت : «اونایی که ساک یا بسته ای دارند پشت سر من بیان»
ساکی نداشتم. ماندم و به دیوار تکیه دادم. پاکت سیگارم را که در آوردم، کسی از پشت در داد زد : «بیا تو». به دور و برم نگاه کردم، غیر از من کس دیگری آن‌جا نبود.
- کری ؟ گفتم بیا تو. باید بیام نازت کنم ؟؟
سرم را به داخل اتاق بردم و گفتم : ببخشید سرکار با من بودین ؟
- سرکار پدرته. تو درجه ها رو نمی شناسی ؟
به ستاره های روی دوشش نگاه کردم و گفتم : من که جسارت نکردم.
انگشتش را از سوراخ بینی‌اش بیرون آورد، با لذت نگاهش کرد و گفت : تازه کاری ؟ ندیدمت تا حالا، نه ؟ مگر نگفتم بیا تو، چرا لفتش دادی ؟
گفتم : فکر کنم اشتباه گرفتین، من ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و داد زد : من هیچ وقت اشتباه نمی کنم، ساک تو کجاست ؟
از لحنش بدم آمد و بی تفاوت گفتم : از وقتی انقلاب شده، من هیچ وقت ساک همراهم نمی‌برم.
سر تا پایم را ورانداز کرد و گفت : اِه. تو چی کاره‌ای ؟
گفتم : سرکار اون که شما دنبالش می‌گردی، من نیستم.
- به من نگو سرکار، نمی فهمی ؟
باز هم به ستاره‌های روی دوشش نگاه کردم و با آن که دلم می خواست دلش را نشکنم و جناب سروان صدایش کنم، اما نمی دانم که چرا ذهنم لج کرد و قبل از من گفت : ‌سرکار...
و او مثل ببر تیر خورده‌ای از پشت میز بلند شد. تا توی سینه‌ام آمد و زل زد توی چشمهایم.
من هم از سرلج پلک نزدم. نگاهش در نگاهم گره خورد. باور نمی‌کرد کسی جواب نگاهش را بدهد. غرید : دکمه‌های پیرنتو باز کن.
- اگر نکنم ؟
حرفم تمام نشده بود که دست انداخت و یخه‌ی پیراهنم را تا پایین جر داد و دستش را روی سینه‌ی چپم گذاشت. دستش آنقدر داغ بود که دلم می خواست فریاد بزنم. سرتا پایم می لرزید. احساس زنی را داشتم که به زور تصرفش کرده‌اند. و او نگاهم می کرد و نگاهش آن‌قدر سنگین بود که نمی توانستم تحملش کنم.
گفتم : شما حق ندارین ...
قهقهه ی خنده اش صدایم را برید و گفت : ‌بارک‌الله، از کی تا حالا ؟
دستش را از روی قلبم برداشت و همان‌طور که به طرف میزش می‌رفت گفت : قانونم می دونی، خیلی خوبه، من همیشه دلم می‌خواس با یه آدم قانونی روبرو بشم، خوبه ! خوبه ! خب حالا که قانون می دونی ... لخت شو.
- چی ؟
زبون آدم که سرت می‌شه، منم فارسی گفتم، لخت شو. اگر نمی فهمی به بلوچی بگم، یا هر زبون دیگه که بخوای. من هَفت زبون بلدم. لخت شو، روداری‌ام نکن که حال ندارم.
- خودت می‌دونی چه کار می‌کنی ؟
- می‌دونم. خوب می‌دونم. اگرم ندونستم تو بهم بگو. لُخت شو و گرنه می‌گم سربازا بیان لختت کنن.
چاره‌ای نبود. پیراهن پاره ام را در آوردم و ایستادم.
- شلوار، شلوارتم در‌آر !!
گفتم : جناب ...
- آهااااا، داره دُرس می‌شه، در‌آر !!
شلوارم را در آوردم. حالا فقط یک شورت و یک زیر پیراهنی تنم بود.
- زیر پوش، درآر بابا چقدر باید ناز بکشم. باید لخت لخت بشی. می‌فهمی. عین روزی که از لا لنگ ننه‌ت در اومدی. زود باش !!
- این کار درستی نیست ...
- زود باش حرف نزن، تازه کجاشو دیدی !!؟؟
- ولی ...
داد زد : ولی نداره مرتیکه‌ی چلغوز، می‌گم در بیار، درآر !!
هیچ‌وقت این‌طور کم نیاورده بودم. کاملا لخت بودم. یک دستم را جلویم گرفته بودم و دست دیگرم را روی پشتم و نمی دانستم از سرما می لرزم یا خجالت. هزار قرن طول کشید تا گفت : چطوری آقای قانونی، خوش می‌گذره ؟ اسمت قانونی بود، نه ؟
دهنم خشک شده بود. از زور خشم نمی توانستم حرف بزنم. به زور گفتم : این درست نیست !
خندید و گفت : درست‌تر می‌شه، صبر کن ... و داد زد : سرکار جباری ...
سرباز کوچک و سیاه سوخته و لاغری وارد اتاق شد. پاهایش را به هم کوبید و با صدایی که نه صدای مرد بود و نه زن، گفت: بله قربان.
او همان طور که نگاهم می‌کرد گفت :‌ همه‌رو صدا کن، یه بازرسی خوب داریم.
سرباز دوباره پاهایش را به هم کوبید. از در بیرون رفت و او ادامه داد : ‌این آقا قا‌انوون دونن، نه ؟
- سزاتو می‌بینی.
- این دنیا یا اون دنیا ؟ برام من فرقی نمی‌کنه.
چند سرباز وارد اتاق شدند. همه پاهایشان را به هم کوبیدند و خبردار روبروی او ایستادند. او چند لحظه ای چیزی نگفت و بعد یک‌دفعه گفت : جباری. این آقا رو درست بازرسی کن. شمام خوب نیگا کنید تا دفعه‌ی دیگه نگین ما بلد نبودیم و مرغ از قفس پرید. حالی ؟
- بله قربان
فکر می‌کردم لباس‌هایم را می گردند. فکر می کردم ...
جباری با کف دستش روی باسنم زد و گفت : برو طرف دیوار ...
گفتم : تو همسن بچه‌ی کوچک منی.
محل نداد و گفت : دستاتو بچسبون به دیوار.
- ‌با پدرتم همین کارو می کردی ؟؟
- کم حرف بزن و کاری که گفتم بکن.
نگاهش کردم. یک نفر از پشت سر زد تو پهلویم و داد زد : مگه کری ؟؟ گفت دساتو بچسبون به دیوار !!
جباری کنارم ایستاد و با نوک پوتین به پایم زد و گفت : بیا عقب‌تر، پاهاتم باز کن.
کمی عقب آمدم. جباری داد زد عقب تر، دستاتم ببر پایین تر. پایین تر. خم شو می فهمی ؟
مثل آدمی که به رکوع رفته باشد ایستاده بودم و دست هایم روی دیوار بود. جباری به پشت سرم رفت. دست های سردش را روی لمبرهایم گذاشت و سرما تا عمق وجودم دوید.
یکی از سربازها گفت : چه سفیده !!!!
افسر داد زد : خفه.
جباری روی لمبرم زد و گفت : ‌بازش کن.
باور نمی کردم. دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و می‌بلعیدتم. جباری دوبر لمبر هایم را گرفت و آنها را از هم باز کرد. افسر خندید و گفت : جباری سرتو بکش کنار، این آقا قانون‌دانن و ممکنه یه دفعه کثیفت کنن.
سرباز‌ها خندیدند. فکرمی کردم به همین ختم خواهد شد. اما جباری یکی از سربازها را صدا کرد و گفت : «خوب از هم بازشون کن، خودتم بکش کنار»
چشم‌هایم را بستم و تا وقتی که انگشت دستکش پوشیده‌ی جباری داخل روده ام را می کاوید، به جسد دختری که شاهرگ گردنش را زده بود و خونی که همه جا را پوشانده بود فکر کردم.
- چیزی نیست قربان.
- نا امیدم کردی جباری، باید باشه. نمی‌تونه نباشه. خوب گشتی ؟
- بله قربان. هیچی نبود. بشین پاشو‌ کار ساز نیست ؟
سرما بود و سوز و باد کویری و مردی که با تک پوش و پیژامه به دستور سرباز کوچک اندامی می نشست و پا می‌شد و عرق می ریخت. آن مرد من نبودم. شاید خواب می‌دیدم. یک کابوس وحشتناک. هیچ حسی نداشتم. نه ترس. نه خجالت و نه حس تجاوزی که شاهرگ گردنم را بزنم و ... شاید شاهرگم را زده بودم و شاید ... من مرده و در یک گور تنگ و سیاه خوابیده بودم.
چرا خواب ؟ چرا مرگ ؟ من باید می‌رفتم. من مسافر بودم. کار داشتم. یک کار مهم. کاری که نباید شامل زمان می‌شد. دهانم خشک بود. دهنه‌ی مقعدم می‌سوخت. دستم را دراز کردم. دست سردی کنارم بود و تنی سردتر تنگ بغلم. با وحشت از جا پریدم. یعنی خواب نبود ؟ کابوس نبود و مرگ ؟ پس ...
□□□
مردی گریه می کرد و بدون توجه به حرف آن همه مردی که در سیاهی بازداشت گاه توی هم می لولیدند، زار می‌زد و سرش را بر دیوار سیمانی می‌کوبید. این مرد من بودم. این مرد من بودم و خواب ندیده و خواب نبودم.
شب رفته بود. اتوبوس رفته بود. اتوبوس‌های بسیاری آمده و رفته بودند و از هر اتوبوس یکی، دو نفر را نگه داشته بودند. یکی دو نفری که بارها و بارها این راه را رفته بودند و می دانستند کاری که رئیس پاسگاه با من کرده، در مقابل کارهای مامورین اداره مواد هیچ نبوده و هی می‌گفتند «این که چیزی نیست. بگذار به مواد برسیم. اون‌جا بلایی سرت می‌آرن که وقتی بار دیگه به اینجا برسی دست جناب سروان را ببوسی»
□□□
مردی در راهرو سرد و تنگ ایستاده بود و به آن همه مردی که هیچ تن پوشی نداشتند و معلوم نبود لرز لرز تنشان از ترس است یا سرما، خیره خیره نگاه می‌کرد. او هم لخت بود. اما لختی تنش را حس نمی‌کرد. او هم می‌لرزید. اما لرز تمام وجودش را نه می‌فهمید و نه می‌خواست بفهمد. گیج بود و منگ. کسی صدایش کرد. نفهمید. هولش دادند. حس نکرد. با باطوم تو سرش زدند، باور نکرد. بطری روغن کرچک را به دستش دادند. بدون هیچ اجباری همه را خورد. وادارش کردند روی سطلی و در حضور آن ‌همه مرد، روده هایش را تخلیه کند. اصلا خجالت نکشید. فقط وقتی از روده‌ی پسر بچه‌ی ده یازده ساله‌ای، آن همه بسته های گرد و کوچک و هرویین را بیرون آوردند، سرش را به دیوار کوبید و از ته دل زار زد. زار زد. زار زد و هنوز هم که هنوز است زار می زند.
علی اکبر کرمانی نژاد
منبع : دو هفته نامه الکترونیک شرقیان


همچنین مشاهده کنید