یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۱


مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۱
ریشه های ناسازنمایی در اندیشه‌ی «مارکسیسم» غربی
تاریخِ مبارزه‌ی طبقاتی در عرصه‌ی فلسفی نشانگر این واقعیت است که اندیشه‌ی هیچ متفکری همچون مارکس مورد کینه ورزی، تهاجم، تحریف، تکذیب، و سوء استفاده قرار نگرفته. دلیل آن هم روشن است: ـ مارکس زمانی در عرصه‌ی اندیشه ظاهر می‌شود که تکنولوژی امکان ترویج و گسترش اندیشه و همه‌گیر شدن آن را در سطحِ جهانی فراهم آورده و دو طبقه‌ی درگیرِ مبارزه یعنی بورژوازی و پرولتاریا سخنگویان خود را به میدانِ اعلامِ موجودیتِ فلسفی گسیل داشته اند. اندیشه مارکس حامل دو گزاره‌ی مهم یا به بیان دیگر دربردارنده دو رویکردِ اساسی است. رویکردِ عام و رویکردِ خاص. رویکردِ عام پیام به بشریت است به مثابه پاره‌ای از طبیعت که آن را بر وفق خواسته‌های خود دگرگون می‌سازد.
در این رویکرد مارکس با جمع بندی دستاوردهای جهان شناسانه‌ی تا به امروزِ انسانِ تولید گر- که امروزه در وجودِ طبقه کارگر عینیت یافته- جهان بینی نوین ماتریالیستی- دیالکتیکیِ این طبقه را اعلام می‌دارد تا بر دو بینشِ غیر عملیِ ایده آلیسم و متافیزیکِ طبقات سلطه‌گر مهر پایان بگذارد.
مارکس وظیفه‌ی فیلسوف را نه صرفاً تفسیرِ جهان بلکه اساساً تغییر آن دانست. و این به معنای تغییرِ کارکردِ شناختِ فلسفی از شناختِ تخیلی (ذهن گرا) به شناختِ علمی (کارکرد گرا) بود. تا پیش از آن یکی از وظایفِ فلسفه توجیه "سلطه" و اثبات حقانیتِ نیروهای فراتری بود که حقانیت خود را از ذاتِ مطلقِ فلسفی- که در دیدرسِ هیچ اندیشه‌مندی نبود و او تنها وظیفه‌ی اثبات آن را بر عهده داشت- کسب کرده بودند.
مدلِ در دسترسِ این نیرو (نیروهای) فراتر، طبقاتِ مسلطِ جامعه بودند. مارکس این نگرش را وارونه کرد: «هنگامی که واقعیت توضیح داده شود، فلسفه‌ی مستقل و قایم به ذات فضای موجودیت خود را از دست می‌دهد. [در این صورت]تجریدات[فلسفی] به خودی خود و جدا از تاریخ واقعی[یعنی جدا از تاریخ انسانِ آفرینش گر] هیچ‌گونه ارزشی نخواهند داشت...»- ایدئولوژی آلمانی...
و«انسان ها، یعنی انسان های واقعی و کنش گری که در شرایط، معینی از تکاملِ نیروهای مولد و روابطِ تولیدِ منطبق بر آن تا پیش رفته ترین اشکال‌اش قرار دارند، سازندگانِ مفاهیم و ایده های خویش هستند. آگاهی هرگز نمی‌تواند چیزی جز هستی آگاه باشد. اگر در تمام ایدئولوژی‌ها [ یعنی اشکالِ آگاهیِ تا کنونی] ، انسان‌ها و شرایطِ زیستی آن‌ها هم‌چون تصویر چیزها در اتاقک جعبه عکاسی وارونه جلوه می‌کنند این پدیده همان اندازه ناشی از فرآیندِ حیاتی تاریخی است که وارونه‌گی چیزها در شبکیه چشم ناشی از فرآیند حیاتی فیزیکی شان» همان جا.-
این نگرش ِ نوین به جهان و پدیده‌های مادی که خود- ویژگی‌اش را از دیالکتیکِ موجود در فرآیندهای عینی و بازتاب های ذهنی شان کسب کرده جهش از مرحله‌ی فروتر به مرحله برتر در روندِ حرکتِ تکاملی شناخت است. بر پایه ی چنین شناختی از جهان (طبیعت) است که مارکس به دومین دریافت تئوریک (فلسفی) از بخشِ محدودتر جهان یعنی به ماتریالیسم تاریخی پی می‌برد.
به بیانِ دیگر مارکس پی می‌برد که قوانین حرکت و تکاملِ ماده به شکلِ اختصاصی تر- اما با همان ضرورت و قطعیت- در روند حرکت و تکاملِ جامعه‌ی انسانی (تاریخ) نیز جریان می یابد:
ـ «ما تنها یک علم، علم تاریخ را می‌شناسیم. می توان به تاریخ از دو وجه نگریست و آن را به تاریخ طبیعت و تاریخ انسان‌ها تقسیم نمود. اما این دو وجه از هم جدایی پذیر نیستند. تا زمانی که انسان‌ها وجود دارند تاریخ طبیعت و تاریخِ انسان‌ها به یکدیگر وابسته است... [در اینجا] بر خلافِ فلسفه‌ی آلمانی [= فلسفه ایده آلیستی] که از آسمان به زمین می‌آید از زمین به آسمان می‌رویم. به عبارت دیگر مساله را از آنچه که انسان‌ها می‌گویند، خیال می ‌کنند، تصور می‌کنند...
آغاز نمی‌کنیم تا به انسان های واقعی برسیم ، بلکه اساسِ موضوع انسان‌های واقعی و فعالی هستند که بر پایه‌ی فراگردِ زندگیِ واقعی‌شان تکاملِ بازتاب‌های ایدئولوژیک و پژواکِ این فراگردِ زندگی را نشان می‌دهند... آن جا که گمانه زنی پایان می‌یابد، آن‌جا که زندگی واقعی آغاز می‌شود، علمِ واقعی و اثباتی، تشریح فعالیت علمی، تشریحِ عملیِ تکامل انسان آغاز می‌گردد.»- ایدئولوژی آلمانی -. «تاریخِ همه‌ی جامعه‌های تا کنونی تاریخِ مبارزه‌ی طبقاتی بوده است... مبارزه‌ای که هر بار با تجدید ساختارِ انقلابیِ کل جامعه و یا با نابودی هم زمانِ طبقاتِ درگیر پایان یافته است...
ویژگی مشخص دورانِ ما- یعنی دورانِ بورژوازی- [در این است که] تضادِ طبقاتی را ساده کرده است. سراسرِ جامعه به دو اردوگاهِ متخاصم، به دو طبقه‌ی بزرگ که رو در روی یکدیگر ایستاده اند تقسیم می‌شود: بورژوازی و پرولتاریا... سلاحی که بورژوازی با آن فئودالیسم را سرنگون ساخت اکنون علیه خود بورژوازی به کار می‌رود. بورژوازی اکنون نه تنها سلاحی را که علیه خودش به کار می‌رود می‌سازد، بلکه هم چنین انسان‌هایی را می‌سازد که این سلاح را به کار می‌برند: یعنی طبقه کارگرِ مدرن- پرولتاریا-را.»
- مانیفست-. «همه‌ی روابط مالکیت گذشته به طور دائم دستخوش تغییرات تاریخیِ ناشی از تغییر شرایطِ تاریخی بوده‌اند. وجه مشخصه‌ی کمونیست‌ها ا لغای مالکیت به طور عام نیست بلکه الغای مالکیت بورژوایی است. مالکیتِ خصوصیِ بورژوایی آخرین و کامل‌ترین حالتِ تولید و تملک فرآورده‌ها است. نظامی که بر پایه‌ی تضاد طبقاتی و بهره کشی اقلیت از اکثریت قرار دارد.
به این مفهوم نظریه‌ی کمونیست‌ها را در یک جمله می‌توان خلاصه کرد: الغای مالکیت خصوصی.»
- مانیفست-. با این جهان بینیِ تکامل گرای آینده‌نگر است که نظریه پردازان بورژوازی سر ناسازگاری و خصومت دارند. بورژوازی و سخنگویان‌اش پیامِ خوشی از این دو کشف مهم و به ویژه از تکامل قانون‌مندِ تاریخ و حتمیتِ فرا شد از وضعیت موجود نمی‌شنوند. از همان هنگامِ اعلامِ این قوانین بورژوازی هراسان از شبحی که خوابش را آشفته کرده به تکذیب و انکار مارکسیسم پرداخته و به شیوه‌های مختلف آنتی تزهای توهم پراکنانه خود را در برابر این تئوریِ تکامل‌گرا قرار می‌دهد.
در این گفتار من به بررسی دیدگاه‌های بسیار رایجی خواهم پرداخت که در پوشش چپ و با نام «مارکسیسم» جهان بینی‌های واپس گرای بورژوایی و پیشا سرمایه‌داری را تبلیغ می‌کنند و جهان بینیِ علمیِ مارکسیستی را با برچسبِ مارکسیسم ارتدکس و دگماتیسم تحریف و تخطئه می‌کنند. با این یاد آوری که بیشتر – یا همه‌ی- این تحریف کنندگان و بر‌چسب زنندگان ظاهراً پیشینه‌ی مارکسیستی داشته و یا به داشتن آن شهرت دارند و از اعتبارِ همین پیشینه و شهرت برای انکارِ آن چه هرگز به آن باور نداشته‌اند سوء استفاده می کنند.
اندیشه وران بورژوا فراوانی و اختلافِ آرای خود درباره ی مارکس و مارکسیسم را به حساب اختلافِ نظر و برداشتِ مارکسیست‌ها می‌گذارند. اما از این حقیقت نباید غافل ماند که حقیقت یگانه است. و آن‌که حقیقت را چند پاره می‌انگارد یا حقیقت را اساساً نشناخته و در صدد انکار آن است یا پنداشت‌های خود را جایگزین حقیقت می‌کند. در هر حال مارکس و مارکسیست‌ها چنان که خواهیم دید، حقیقت را عینی، یگانه، غیر قابل فرو کاست به برداشت‌های ذهن گرایانه فردی، و مهم تر از هرچه عام می‌دانند که شناختِ آن مشروط به شناختِ ذات و ماهیتِ هر پدیده‌ی خاص می‌باشد.
تئوری مارکس به دلیلِ علمی بودن، یعنی انطباق با ذات و گوهرِ پدیده‌های مادی و تاریخ، بیانِ حقیقت و از این رو در تقابل با هرگونه ایده‌آلیسم و برداشتِ مبهم و سفسطه گرانه از جهان و تاریخ است. و در نتیجه، هرگونه برداشت و تفسیرِ غیرِ علمی، مبهم، سفسطه آمیز و چند پهلو از این تئوری‌های مشخصِ علمی کمترین پیوندی با شناختِ مارکسیستی ندارد و ایده آلیسم محض است.
تجربه و مبارزه برای بقا به بورژوازی آموزش داده که هدف وسیله را توجیه می‌کند. به گفته‌ی لنین اگر قضایای بدیهیِ هندسی با منافعِ بورژوازی ناسازگار باشند او بدون شک آن‌ها را انکار خواهد کرد، ماتریالیسم تاریخی و بیانِ حتمیتِ دیالکتیکیِ نابودیِ فرماسیونی که بورژوازی سرکردگی آن را دارد که جای خود دارد.
فلسفه به دلیل آن‌که با ذات و گوهر پدیده‌ها سر و کار دارد و تئوریک و دشوار فهم است، می‌تواند به راحتی مورد تحریف و دگرگون سازیِ اندیشه وران بورژوازی قرار گیرد. وقتی ایده‌آلیسم بورژوایی BIG BANG را وسیله‌ای می‌کند تا از هیچ همه چیز بسازد و بگوید ازهمان آغاز سلطه حاکم بوده و این تقدیر ازلی و ابدی است، وقتی سوفیست مآبانه عدمِ حتمیتِ موقعیتِ ذره‌ی بنیادی را به جامعه‌ی بشری تعمیم می‌دهد، تا بگوید آینده‌ای که مارکس و مارکسیست‌ها برای جامعه پیش بینی می‌کنند نامعلوم است و حتمیت ندارد، یعنی وقتی علم را به خدمت ضد علم درمی‌آورد و ایده‌آلیستی می‌کند، در واقع همان کاری را می‌کند که لنین می گوید: بدیهیات را به خاطر مصلحت‌اش انکار می‌کند.
امکانات فراوان بورژوازی دست او را برای مقابله با تئوری‌های مارکس یا دگرگون سازی آن‌ها به خوبی باز می‌گزارد. فراوان ترین امکان در اختیارِ او «پول» برای به خدمت گرفتن اندیشه است. اندیشه در جامعه سرمایه داری مانند هرکالایی قابلیتِ فروش و خرید را دارد. اندیشه چه به صورتِ فردی –اندیشه‌مندِ مستقل- و چه به صورتِ جمعی- سازمان، حزب، تشکل، ...- در دسترسِ سرمایه است. گرایش ِ صاحب اندیشه به نظام سرمایه داری یا طبقاتی (ارگانیک، همذات گرا، خود به خودی) است یا در زیرِ فشارِ اجبارِ اقتصادی صورت می گیرد. یعنی اندیشه‌مند از قشرهای محروم جامعه است اما ناگزیر برای بقای خویش اندیشه‌اش را در معرض فروش قرار می‌دهد.
آنچه به دموکراسی غربی (بورژوایی) شهرت دارد و از سوی رسانه‌های بورژوایی به عنوان جاذبه‌ی این سیستم برای روشنفکران و اندیشه‌مندان معرفی می‌گردد در واقع چیزی جز جاذبه‌ی پول و درِ باغِ سبزی که سرمایه داری به روی آنان می‌گشاید نیست. سرمایه داری به این ترتیب سهمی از بهره کشی از طبقه کارگر را به نظریه پردازانی می‌دهد که علیه این طبقه بیانیه صادر می‌کنند. در هر حالت و با هر انگیزه که اندیشه ور در خدمت سرمایه قرار گیرد ناگزیر است حقانیت اردوگاهِ مقابل را انکار و رای به حقانیت سرمایه دهد. جریان‌های فکری بورژوایی که در پوشش ادبیات و ترم‌های مارکسیستی و با هدف نقد مارکسیسم غیر مارکسی یا به گفته‌ی آنان مارکسیسم ارتدکس یا مارکسیسم جزمی به نقد مارکس و دیدگاه‌های او می‌پردازند.
و روز به روز بر تعدادشان هم افزوده می‌گردد به باورِ من بدترین دشمنان مارکس و مارکسیسم – و البته طبقه کارگراند - .شناختِ اینان به دلیلِ گویشِ چند منظوره و زبانِ رمزگونه (Jargon) برای فردِ ناآشنا به این زبان و گویش دشوار است به ویژه که لفاظی‌های عمدتاً و عمداً پیچیده‌ی فلسفی فهم مقاصدشان را دشوارتر هم می‌نماید. به علاوه شهرتِ دروغین‌شان در داشتنِ گرایش به چپ و مارکسیسم هرگونه تردید در دشمنیِ آنان با طبقه کارگر را کفر تلقی می‌کند.
با این همه ضدیت آنان با جهان بینیِ ماتریالیستی دیالکتیکی – یعنی فلسفه‌ی تکامل‌گرای پرولتری- خصلت نمای ایدئولوژیِ ضد پرولتریِ آنان است و این ضدیت فصل مشترکِ همه‌ی دیدگاه‌های «چپ» غیر مارکسیست یعنی «چپ» بورژوا است. ویژگی فلسفه ایده آلیستی- و جهان بینی بورژوایی- فرد گرایی و درون گرا بودنِ آن است. این فلسفه با اهمیت دادن بیش از حد به سوژه (فردِ انسانی و «منِ» درونیِ هرکس) او را از محیط (جامعه) جدا می‌کند و در واقع با این کار رابطه‌ی فرد را با جمع (جامعه) قطع کرده تا از او یک اتم ایزوله بسازد.
اتمی که باید تنها در خلوتِ فردیتِ خویش به آزادی دست یابد و آزادانه در محدوده‌ی محاصره شده‌اش با دیگر محدوده‌ها و فردیت‌ها به هر چه می‌خواهد عمل کند. از دیدگاه ماتریالیستی این ایده آلیسم جهان را کارخانه‌ای می‌پندارد که در آن «منِ» بورژوا فعالِ مایشاء بوده و فردهای دیگر- که بر حسبِ نیازشان به فردِ برتر به طورِ مکانیکی و زیرِ فشارِ جبرِ اقتصادی گردِ هم آمده‌اند، هیچ پیوند ارگانیک (طبقاتی) با یکدیگر ندارند. اگر دیالکتیک ماتریالیستی جهان را ذاتاً مجموعه‌ای خود سامان می‌داند که متابولیسم و ساز و کارِ قانون‌مندِ خود تنظیم‌گرش آن را بی نیاز از سامان‌ده کرده است، متا فیزیکِ ایده‌آلیسم بورژوایی مطابق الگوی کارخانه زیر فرمانِ مالکیتِ خصوصی آن را نیازمندِ نیروی «مافوق» سامان دهنده می‌داند. یک دلیلِ ضدیتِ فلسفه بورژوایی با ماتریالیسمِ دیالکتیکِ مارکس و انگلس – و نخستین دلیل این ضدیت – همین باور به پتانسیل خود گردانیِ جامعه بدونِ نیاز به فرمان روا است. این تفکر آسمان و ریسمان را به هم می بافد تا به مارکسیست‌ها ثابت نماید مارکس متافیزیک اندیش بوده و نه دیالکتیسین و تکامل‌گرا. و گناهِ دیالکتیک را به گردنِ انگلس و دیگر اندیشه ورانِ به نامِ مارکسیست می‌اندازد که –لابد- مارکس را نشناخته‌اند!. و این به آن معناست که ایده‌آلیست‌ها مارکس را بهتر از انگلس می‌شناسند و جهان بینی‌شان از انگلس به مارکس نزدیک‌تر است!.
«چپِ» ایده‌آلیست بیش از هر اثرِ مارکس به «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» و کاپیتال علاقه نشان می‌دهد و ذره بین به دست در میانِ واژه‌ها به دنبالِ دیالکتیک می‌گردد.
«[مارکس]هیچ گاه در نوشته‌های خود از اصطلاحِ ماتریالیسم دیالکتیکی بهره نگرفت»- (مارکسیسم و فلسفه:
ـ الکس کالینیکوس. ترجمه‌ی اکبر معصوم بیگی. یادداشتِ مترجم).
«چپِ» ایده‌آلیست آن‌چنان غرق در توهماتِ متافیزیکِ خویش و غافل از حقیقت دیالکتیک چونان یک شیوه‌ی تفکر و جهان بینی است که نمی‌تواند دیالکتیک را در بن مایه‌ی تئوریِ ماتریالیستیِ مارکس و خودِ فرآیندهای مادی، یعنی طبیعت و تاریخِ دگرگون شونده‌ای که موضوعِ اندیشه و شناختِ مارکس‌اند مشاهده نماید. این «چپ» دیالکتیک را نفی صوری تلقی می‌کند، هم‌چنان که متافیزیکِ او مفاهیم را مستقل از مصداق‌های عینی‌شان بی‌تغییر و ایستا می‌نگرد. در حالی که دیالکتیک ماتریالیستیِ مارکس نفی را برآمدِ مبارز‌ی هم ستیزان (اضداد) واقعی (هستی‌مند) و نتیجه‌ی حرکت تکاملیِ ماده می‌داند. «جدا کردنِ اندیشه از ماده‌ای که می‌اندیشد غیر ممکن است. این ماده شالوده‌ی همه‌ی تغییراتی است که در جهان واقع می شود.»
دیالکتیکِ ماتریالیستیِ مارکس- یعنی حرکت، تکامل و فرا شد از وضعیت پست (تکامل نیافته) به -وضعیت عالی (تکامل یافته) را – اگر فهم دیالکتیکی باشد- در همان دست نوشته‌های ۱۸۴۴ نیز می‌توان یافت: «وقتی که ابژه‌ی چشم ابژه‌ی انسانی باشد یعنی ابژه‌ای که توسط انسان و برای انسان ساخته شده است آن گاه چشم نیز چشمی انسانی می شود. حواس به خاطر خود شی با آن رابطه بر قرار می‌کند. اما خودِ شی یک رابطه‌یِ عینیِ انسانی با خود و با انسان و بر عکس است...
پرورشِ [تکامل] پنج حسِ انسان کارِ کلِ تاریخِ جهان [یعنی نتیجه‌ی حرکت و تکاملِ ماده] تا به امروز است.» (دست نوشته‌ها . جمله‌های درون کروشه از من است).
به گفته‌ی مارکس در دست نوشته ها: «جامعه همانا وحدتِ وجودِ انسان با طبیعت – یعنی باز تولیدِ هستیِ واقعیِ طبیعت – است.» وحدتی که در عینِ مادی بودن دیالکتیکی نیز هست.
یعنی در ذاتِ خود دارای هم ستیزی (تضاد) است و همین هم ستیزی عامل حرکت و فرا‌رفت به مرحله‌ی عالی‌تر (تکامل یافته‌تر) می‌گردد:«کمونیسم راهِ حلِ واقعیِ تضاد انسان با طبیعت و انسان با انسان است. راهِ حلِ واقعیِ تضاد میان هستی و ذات، میانِ عینیت یافتگی و اثباتِ خویش، میانِ آزادی و ضرورت و میانِ فرد و نوع.». دیالکتیک چیزی جز وحدت و مبارزه‌ی هم ستیزان و سرانجام یافتگیِ این مبارزه‌ی آنتاگونیستی در دگرگونی وضعیتِ موجود و فرا رفت آن به وضعیتی که در آن همه‌ی هم ستیزان دخالت‌مند در فرآیندِ همراهِ خودِ فرآیند (پروسه) از میان بروند (ناپدید شوند) نیست.
چه در طبیعت و چه در جامعه این کنش و واکنش‌ها محسوس و قابلِ مشاهده با چشمِ مغزِ غیر مسلح به بینشِ دیالکتیکی – و علمی- نیستند. زیرا که انسان‌ها عادت به ایستا نگری و ثابت انگاری دارند و این عادت (بینش) از ظاهر و نمود پدیده‌های قابلِ مشاهده به انسان القا می‌گردد.
و مهم تر از آن آموزش و پرورش ایده‌آلیستی و متافیزیکی در طول هزاران سال انسان‌ها را به فهمِ غیر دیالکتیکی عادت داده است. و امروزه این عامل نقش عمده‌ای در ایجاد و پایداریِ تفکرِ غیر دیالکتیکی – یعنی تفکری که وضعیتِ موجود را غیر قابل تغییر می‌داند و تبلیغ می‌کند- دارد. مارکس و انگلس پرده‌ای را که ایده آلیسم و متافیزیک پرچ شده به آن بر حواس ِ مغزِ اندیشنده کشیده کنار زدند و جهان را آن چنان که در ذات و گوهرِ دیالکتیکی – ماتریالیستی آن است به مغزی که خود عالی‌ترین شکل تکامل یافتگیِ همین جهان مادی است نشان دادند. بورژوازی همه چیز را با معیارِ منافع خود می سنجد.
برای او هر ایده‌ای که آینده‌ی او را تضمین نکند اعتبار ندارد حتا اگر تئوری (علم) بر آن مهر تایید زده باشد. به همین دلیل است که با دیالکتیک ماتریالیستی که هیچ پدیده‌ای –اعم از طبیعی و یا اجتماعی – را ثابت، همیشگی و تغییر ناپذیر نمی‌داند سرِ دشمنی دارد.
خود بورژوازی – در عمل – از قانونِ دیالکتیکی – ماتریالیستی وحدت و مبارزه‌ی هم ستیزان یاری می‌گیرد تا آن را انکار نماید: نمایندگانِ فکریِ او در شکل‌های مختلف با مارکسیست نامیدن خود با مارکسیست‌ها وحدت صوری و فرمالیستی برقرار می‌کنند تا از درونِ این یگانگیِ- هرچند صوری و فریب کارانه- با آ‌ن‌ها به مبارزه بپردازند. در چنین حالتی آنان خود شکلِ عینیت یافته‌ی تضادِ آنتاگونیستیِ اندیشه و عمل بورژوایی از یک سو و اندیشه و عمل پرولتری از سوی دیگراند.
تئوری آگاهیِ منطبق بر یک عملکرد خاص است وقتی که فهم آن عملکرد خاص ضرورت عام پیدا کرده باشد. یا به بیان دیگر تئوری آگاهی از حقیقتی عینی و تا کنون کشف نشده است که دیر یا زود ضرورت کشف و تحقق آن به طور عام احساس خواهد شد حتا اگر آن حقیقت عینی بنا بر شرایط اجتماعی – یا طبیعی- نامساعد تا کنون جنبه‌ی اثباتی به خود نگرفته باشد.
به عنوانِ مثال: تئوری انقلاب پرولتری – در جامعه سرمایه داری- عبارت است از آگاهی پرولتاریا از عملکردِ خاص خود به هنگامی که انقلابِ (دگرگونی اجتماعی) ضرورت همگانی یافته است، یا به تعریف دیگر: تئوری انقلابِ سوسیالیستی آگاهی طبقه‌ی کارگر است از موقعیتی که به دلیلِ سررسیدِ کارکردش باید دگرگون گردد و تاریخ ضرورت این دگرگونی را در دستورِ کارِ طبقه‌ی بالنده (پرولتاریا) قرار داده است. این ضرورت و دترمی‌نیسمِ موجود در خود کاریِ پدیده‌ها را که ناشی از ساز و کارهای درونیِ خودِ پدیده است و توسط انسان‌ها در پراتیک کشف و به شکل تئوری بیان می‌شود دیالکتیک آن پدیده می‌گوییم.
تئوریِ ماتریالیسمِ دیالکتیک- از این رو- آگاهی از حقیقتی است که تا زمانِ مارکس و انگلس بر انسان کشف نشده و مارکس و انگلس بنا بر ضرورتِ عملکردِ خاصِ طبقه‌ی کارگر در شرایطِ معینِ سرمایه‌داری موفق به کشف و بیان آن شده‌اند. در این پروسه‌ی کشف حقیقت هیچ رمز و راز و احضار ارواحی دخالت نداشته است. حقیقت در روند فعالیتِ نوعِ بشر حضورِ خود را به او اعلام می‌دارد. چه بورژوازی و سخنگویانش این حقیقت را بپذیرند یا نپذیرند. این است آن چه بورژوازی را وا می‌دارد تا دیالکتیک ماتریالیستی را اختراع انگلس و مارکسیست‌های ارتدکس بنامد و خیال خود را از فرجامی که در انتظارِ سرمایه‌ی اوست تا به آن ستون راحت نماید.
اگر مارکس آن حقیقت عام – ماتریالیسم دیالکتیک – را در نیافته بود هرگز موفق به کشف کارکردهای خاصِ آن در نظام سرمایه‌داری و تحلیل علمی این نظام نمی‌شد. در واقع این اندیشیدن به- و کشفِ- روشِ ماتریالیستی- دیالکتیکی را که مارکس و سپس انگلس را به سمت تبیینِ ماتریالیستی تاریخ و دیالکتیکِ طبیعت رهنمون ساخت، خودِ کارکردهای واقعی تاریخ و طبیعت به آن‌ها آموخت.
خدامراد فولادی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید