سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


رفیق قدیمی «پاپا» (لقب ارنست همینگوی)


رفیق قدیمی «پاپا» (لقب ارنست همینگوی)
ارنست همینگوی آدم تنوع طلب و ماجراجویی بوده و مدام پی جار و جنجال. به قول معروف به این راحتی ها سر جایش بند نمی شده. در جنگ جهانی اول شرکت کرده، راننده آمبولانس صلیب سرخ بوده و بر اثر جراحات وارده چند وقتی در بیمارستان بستری شده؛ چند سال بعد وقتی به اسپانیا رفته، گاوبازی کرده و زخمی شده، به سوئیس رفته و اسکی کرده، یا اگر واقعاً ماجرای دندان گیری گیرش نمی آمده، می رفته سراغ تفریح همیشگی و مورد علاقه اش، صید قزل آلا یا شکار حیوانات. به همین خاطر، با آنکه در طول شصت و دو سال زندگی پر هیاهو، آدم های زیادی را دیده، اما کمتر آدمی را تا پایان عمر برای خودش نگه داشته است. چهار بار ازدواج کرده، مدام خانه اش را تغییر داده و دوستانش را عوض کرده. وقتی هنوز امریکا بوده، با شروود اندرسون آشنا شده و با او گرم گرفته، وقتی رفته پاریس با نویسندگان «نسل گمشده»۱ یعنی گرترود استاین، اسکات فیتزجرالد، ازرا پاوند، تی.اس. الیوت و جان دوس پاسوس صمیمی شده و بعد کم کم همه شان را به مرور گذاشته کنار. شاید به همین خاطر است که همینگوی با چنین روحیه ماجراجویی پایان عمر و پس از جدایی از همسر چهارمش «ماری ولش» و خانه نشینی، افسردگی گرفته و در نهایت خودکشی کرده است. هم از سر ماجراجویی و هم از سر تنهایی. با تمام این حرف ها، «جان دوس پاسوس» یکی از قدیمی ترین دوستانش بوده؛ هر چند نه مثل «اسکات فیتزجرالد» صمیمی ترین آنها. رفاقتی قدیمی که در سال های پایانی دهه سی و در دوران جنگ داخلی اسپانیا شکراب شد.
همینگوی و دوس پاسوس اولین بار همدیگر را در سال ۱۹۱۸ در ایتالیا دیدند، هر دو راننده آمبولانس بودند و جوان. ارنست نوزده سالش بود و جان سه سال از او بزرگتر، بیست و دو سال. با این همه، در بحبوحه جنگ فرصتی برای دوستی نبود، تنها آشنایی مختصری با هم پیدا کردند. چند سال بعد وقتی همینگوی با توصیه شروود اندرسون راهی پاریس شد؛ دوس پاسوس را بار دیگر در سال ۱۹۲۲ در فرانسه دید و با هم دوست شدند. کافه می رفتند و گپ می زدند و همدیگر را زیاد می دیدند. جان اولین کتابش را در سال ۱۹۱۹ به نام «صحنه جنگ» منتشر کرده بود و پس از آن تا دیدار دوباره ارنست، چندتایی رمان نوشته بود اما همینگوی تازه شروع کرده بود به داستان نویسی و چند سال بعد از دیدار دوباره «سه داستان و ده شعر» و پس از آن «در زمان ما» را منتشر کرد. تا این جای کار، تجربه دوس پاسوس از همینگوی بیشتر بود. دوستی آنها ادامه پیدا کرد، هر از چند گاهی داستان هایشان را برای همدیگر می فرستادند و نظر یکدیگر را جویا می شدند. حتی ارنست همینگوی و همسر دومش پولین فایفر بودند که باعث آشنایی دوس پاسوس با همسر اولش کاترین شدند، چرا که کاترین یکی از همکلاسی های پولین بود. جان دوس پاسوس کم کم شروع کرد به نوشتن شاهکارش یعنی سه گانه «یو.اس.ای» یا آن طور که به فارسی ترجمه شده، «ینگه دنیا»، مجموعه ای که شامل سه کتاب «مدار ۴۲ درجه» (۱۹۳۰)، «۱۹۱۹» (۱۹۳۲) و «پول کلان» (۱۹۳۶) می شود. در همین اثنا، همینگوی پس از خواندن جلد دوم سه گانه «یو.اس.ای» با لحنی طعنه آمیز و کمی تلافی جویانه به خاطر ایراداتی که دوس پاسوس در نامه پیشین خود به کتاب «مرگ در عصرگاه» گرفته بود و با همان سبک نامه نگاری پر از غلط و عجولانه اش به دوس پاسوس می نویسد؛
به جان دوس پاسوس، کی وست؛ ۲۶ مارس ۱۹۳۲، دوس، رفیق قدیمی عزیز
کتاب غ۱۹۱۹ف واقعاً شاهکار بود. چهار برابر بهتر از کتاب غمدارف ۴۲ درجه بود و آن لعنتی غمدار ۴۲ درجهف هم واقعاً خوب بود. واقعاً خوب تمامش کرده ای؛ توی لعنتی آنقدر داری خوب می نویسی که آدم فکر می کند واقعاً یک خبرهایی هست انگار. بهتر است از این به بعد، میوه ها را قبل از خوردن بشوری و پوست بکنی.
اما مراقب یک چیز باش. توی جلد سوم مراقب باش که نلغزی و فقط شخصیت های کامل را واردش بکن - بی خیال استفن دیدودلئوسز و امثالهم - حواست باشد که بلوم و خانم بلوم بودند که جویس را نجات دادند وگرنه به جای اینکه یک متن ادبی بنویسی، همه چیز را خراب می کنی... آدم ها را همان طور آدم نگه دار و تو را به خدا به نماد تبدیل شان نکن...
چیز دیگری هم هست که باید به تو گوشزد کنم، هر چند که خودت بهتر از من می دانی. تو الان در نقطه حساسی هستی و کلی فشار رویت هست که این برای نویسنده ای که مثل ویتنی ها می نویسد، خیلی بد است. من به عنوان یک نویسنده و نه به عنوان یک انسان، مطمئنم که پرجربزه تر از آن هستی که تحت تاثیر کسی قرار بگیری اما حواست جمع باشد که نویسندگی هم کار خیلی مشکلی است... تو بهتر از هر لعنتی دیگری که الان دارد می نویسد، هستی و همیشه هم بوده ای. اما به خاطر خدا این قدر تلاش نکن که خوب به نظر برسی. اگر بخواهی تلاش کنی که خوب باشی، مطمئن باش که خوب نخواهی بود و خوب هم نمی شوی. به همین خاطر هم هست که کتابت کلی غلو کرده، چون رفته ای و از زاویه دید دوربین کلی چیز نشان داده ای، تکه های خبری و پرتره ها، اما حواست باشد که به خاطر این همه چیز مختلف روایت را بر باد ندهی. ببخش که این قدر چرت و پرت گفتم و همه اش هم مزخرف بود. من خودم حسابی دارم روی دست نوشته هایم کار می کنم تا آن قسمت های به درد نخوری را که گفتی حذف کنم. با گفتن آنها کلی کار گذاشتی روی دستم. هِم [همینگوی]
دوستی همینگوی و دوس پاسوس نزدیک بیست سال ادامه پیدا کرده بود که ماجرایی میانه شان را شکراب کرد. همه چیز تقصیر «جنگ داخلی اسپانیا» بود. جنگی که با کودتای نظامیان علیه دولت شروع شد و از سال ۱۹۳۶ به مدت سه سال طول کشید و در نهایت با پیروزی شورشیان نظامی و با استقرار دیکتاتوری ژنرال فرانکو به اتمام رسید. شوروی کمونیست و مکزیک حامی دولت و انقلابیون بودند و فاشیست های آلمانی و ایتالیایی از شورشیان نظامی حمایت می کردند. امریکا هم به ظاهر بی طرف بود و به انقلابیون هواپیما می فروخت و به نظامی ها بنزین. در این میان، همینگوی برای تهیه گزارش و دوس پاسوس برای تهیه مستندی درباره جنگ به نام «خاک اسپانیایی» به اسپانیا رفته بودند. دوس پاسوس به خاطر سه گانه «یو.اس. ای» مشهور شده بود و بیشتر از همینگوی شهرت داشت. هر دو از طرفداران دولت و انقلابیون بودند و تا حدی از چپ ها دفاع می کردند. اما ماجرایی همه چیز را تغییر داد. «خوزه روبلس» از دوستان نزدیک و صمیمی دوس پاسوس که همچون همینگوی و دوس پاسوس از طرفداران دولت بود از طرف کمونیست ها متهم به جاسوسی برای فاشیست ها شد و به قتل رسید. دوس پاسوس که مرگ خوزه او را بسیار آزرده بود، مواضعش را تغییر داد و معتقد بود که کمونیست ها اشتباه کرده اند، در حالی که همینگوی این طور فکر نمی کرد و او را جاسوس می دانست. دوس پاسوس کم کم به راستی ها تمایل نشان داد و ضد کمونیست ها مطلب نوشت و با این کار شهرت ادبی و هنری اش را به مخاطره انداخت، طوری که پس از جنگ داخلی اسپانیا دوس پاسوس در سراشیبی فراموشی قرار گرفت و آثارش دیده نشد. اختلاف نظر رفقای قدیمی بر سر ماجرای «خوزه روبلس» ارتباط همینگوی و دوس پاسوس را سرد کرد، هر چند ارتباط آنها چندی قبل و بر سر چاپ جلد سوم سه گانه «یو.اس.ای» به هم خورده بود چرا که همینگوی زیاد از «پول کلان» خوشش نیامده بود و نظرش را بی پرده به دوس پاسوس گفته بود. پس از اتمام جنگ داخلی هر دو نویسنده درباره جنگ کتاب نوشتند؛ دوس پاسوس «ماجراهای مرد جوان» را در سال۱۹۳۹ نوشت و همینگوی سال بعد از آن «زنگ ها برای که به صدا
در می آیند» را منتشر کرد. با این حال، کتاب همینگوی رمان جنگی به حساب نمی آمد و حقایق جنگ را به درستی نشان نداده بود، اما با این همه، پس از گذشت نیم قرن از ماجرا، کتاب همینگوی در مدارس خیلی از کشورها تدریس می شود و کتاب دوس پاسوس به فراموشی سپرده شده است.۲ ارنست همینگوی در زمان جنگ داخلی اسپانیا و پس از ماجرای مرگ خوزه روبلس به دوس پاسوس می نویسد؛
به جان دوس پاسوس، پاریس؛ ۲۶ مارس ۱۹۳۸، دوس عزیز
از اینکه از کشتی برایت تلگراف زدم، متاسفم. کارم مضحک بود. بعد فرستادنش، کفرم هم درآمد. اما می خواهم درباره چیز جدی ای با تو صحبت کنم. جنگ در اسپانیا بین مردمی که زمانی خودت هم با آنها بودی و فاشیست ها هنوز ادامه دارد. اگر با تمام نفرتت به کمونیست ها خودت را به خاطر پول در حمله کردن به مردمی که هنوز دارند می جنگند بحق می دانی، فکر می کنم که باید کمی لااقل با خودت روراست تر باشی. توی مقاله ای که تازگی ها در «رد بوک» خواندم، اسمی از غگوستاوف دوران نبردی، در حالی که جایش بود این کار را می کردی. اما از والتر اسم بردی و ژنرالی روس خطابش کردی. می خواهی القا کنی که جنگ به خاطر گسترش کمونیسم است و انگار از ژنرال روسی اسم برده ای که تازگی ملاقات کرده ای.
دوس، تنها مشکلی که وجود دارد اینجا است که والتر لهستانی است. درست مثل لوکاژ که مجارستانی، پتروف که بلغاری، هانس که آلمانی و کوپیک که یوگسلاو بود و خیلی های دیگر. دوس، من متاسفم، اما تو اصلاً با ژنرال های روس ملاقات نکرده ای. تنها دلیلی که وجود دارد تا تو به خاطر پول به جناحی حمله کنی که همیشه تصور می شد خودت هم جزیی از آن باشی، میل شدیدی است به بازگو کردن حقیقت. پس چرا حقیقت را نمی گویی؟ واقعیت اینجا است که نمی توانی در ده روز و سه هفته حقیقت را کشف کنی و این جنگ هم هیچ وقت به خاطر گسترش کمونیسم نبوده. وقتی مردم مقالات این چنینی را که شش ماه است دارد چاپ می شود، می خوانند و بیشترشان را هم تو نوشته ای، نمی فهمند که چقدر کم در اسپانیا بوده ای و چقدر کم دیده ای. همین موضوع باعث شد که به تو تلگراف بزنم اما باید رعایت می کردم و این قدر چرت و پرت نمی نوشتم. موضوع بعدی درباره نین است. می دانی نین الان کجاست؟ قبل از آنکه درباره مرگش بنویسی باید ببینی که کجاست. اما چه فرقی می کند. کلی روس خوب تو اسپانیا بود که هیچ کدام را ندیدی و الان دیگر آنجا نیستند. وقتی در یورش روز پنجم جنگ، پشت سر شش گروه پیاده نظام و گروه دینامیت کار ها، من و غهربرتف متیوز به تروئل رفتیم همه مردم شهر فکر می کردند که ما روسیم. کلی ماجرای خنده دار پیش آمد که باید برایت تعریف کنم. اما توی تمام ماجرا من تنها یک افسر تانک روسی دیدم و یک مربی افسر بلغاری که عضو تیپ چهل و سوم بود غو نه روس دیگریف. ما همراه گروه محشر پیریه تو کارابینیه رس حمله کردیم، گروهی که از نظر چپ بودن، درست مثل سناتور کارتر گلاس بودند. همه آدم ها که ترسو نیستند؛ خیلی آدم ها می جنگند و صدایشان هم درنمی آید که دارند برای نجات کشورشان از دست تجاوز بیگانه می میرند و حرفی درباره اینکه جنگ را کمونیست ها یا فاشیست ها از خودشان درآورده اند، نمی زنند و تو آنجا مدام می خواهی از این سر دربیاوری که دولت دارد علیه فاشیست های ایتالیا و آلمان های مغول می جنگد و همه اش سر کمونیست هاست که می خواهند با خواسته های مردم تجارت فاسد و ننگین شان را بکنند. پس چه کسی در جنگ داخلی جنگید؟ وقتی هنوز هیچ تجاوزی هم از سوی خارجی ها صورت نگرفته بود؟ الان خیلی راحت می توانم حمله کنم و تو به جای این که تکلیفت را با اسپانیا مشخص کنی می توانی به من بتازی. اما این کار برایت سودی ندارد. وقتی پول تمام فکر و ذکر آدم بشود، دیگر به چیز دیگری نمی شود فکر کرد. اما من آن قدر چیزهای دیگر فکر و ذهنم را مشغول کرده که به پول فکر نمی کنم. اما به هر حال منتظر ش هم هستم. خب، این هم از پایان نامه. اگر پولی درآوردی و خواستی بابت قرضت چیزی به من بدهی، (نه بابت پول عمو گاس که وقتی مریض بودی. منظورم آنهای دیگر است؛ پول های ناچیز)، بد نیست که اگر سیصد دلار گیرت آمد، سی یا بیست دلار یا هر قدر که خواستی بگذاری کنار و برایم بفرستی. خیلی به آن احتیاج دارم. الان نامه را نمی فرستم، می دانی چرا؟ به خاطر دوستی قدیمی مان. رفیق قدیمی خوب به خاطر بیست و پنج سنت تو را از پشت با چاقو می زند. اما آدم های عادی به خاطر پنجاه سنت این کار را می کنند. دوس، خیلی وقت است که تو را ندیده ام. امیدوارم که همیشه شاد باشی. تصورم این است که همیشه شاد خواهی بود. عجب زندگی ای می شود به خدا. خودم هم زمانی شاد بودم. دوباره هم شاد می شوم. رفیق قدیمی خوب. آدم همیشه با رفقای قدیمی شاد است. حواست باشد که همین ها به خاطر ده سنت حاضرند به پشتت چاقو بزنند. البته قیمت معمول دو نفر بیست و پنج سنت است. دو نفر به خاطر بیست و پنج سنت لعنتی. خیالت تخت که جک پاسوس به خاطر سه برابر این قیمت حاضر می شود ترتیبت را بدهد و مجانی جیووانزا۳ بخواند. آره رفیق. خدا را شکر. باز هم دوست قدیمی مانده؟ بکشش بیرون، همه را باید ریخت بیرون. به منشی سردبیر بگو که یک چک دویست و پنجاه دلاری برای آقای پاسوس ردیف کند. ممنون آقای پاسوس، خیلی خیلی خوب بود. باز هم پیش ما بیایید. این جا همیشه برای آدم هایی که مثل شما فکر می کنند جا هست. همیشه به فکرت،هًم
با تمام دلخوری های به وجود آمده، ارتباط همینگوی و دوس پاسوس تا پایان قطع نشد، اما لااقل در نامه هایشان دیگر از آن لحن بذله گو و شوخ طبع خبری نبود. رفقای قدیمی کمتر همدیگر را می دیدند اما کدورت های گذشته مانع از نوشتن نامه نمی شد، طوری که دوس پاسوس برای مراسم ازدواج دومش با الیزابت هولدریج، همینگوی و همسرش را دعوت کرد. با این همه، کارت عروسی دیر به دستشان رسید و همینگوی در پاسخ دعوت برای دوست قدیمی اش نوشت؛
به جان دوس پاسوس، فینکا ویجیا؛ ۱۷ سپتامبر ۱۹۴۹، دوس عزیز
از دریافت کارت عروسی ات خوشحال شدیم و ببخش که به موقع به دستمان نرسید تا برای تو و همسرت تلگراف بزنیم.من هم دارم کار می کنم و بهتر از همیشه هستم. همیشه می شود بدون اینکه چماق بالا سر آدم باشد، کار کرد. این را وقتی فهمیدم که وقفه ای در کارم افتاد و در کار کردن کند شده بودم. الان توی یک سال هفت بار بهم شوک وارد می شود و فکر می کنم این مقدار برای همه نویسنده ها میزان متعادلی است، البته به غیر از آندره ژید.
وقتی این کارم تمام بشود می خواهم بروم اروپا و دلم می خواهد آن فرانک هایی را که ازشان حرف زدی خرج کنم، البته اگر برایت ممکن بود. می خواهم برای مری چند دست لباس بخرم و برای خودم هم تاول بگیرم. می توانی پول را توسط مدیر برنامه ات برای چارلی ریتز در هتل ریتز بفرستی و آنها برای من نگه اش دارند و حتی می توانی آن را به حسابم در شرکت گارانتی تراست نیویورک، میدان چهارم کونکورد بریزی. امیداورم که شما هم خوب باشید و همه چیز بر وفق مراد باشد. وقتی آدم با زن جدیدی ازدواج می کند کلی شاد است. من هم وقتی کارت عروسی قبلی ام را با مری پخش می کردم، شاد بودم. اما جداً، زن جدید بهترین چیزی است که یک پرتغالی می تواند نصیبش شود. از طرف من به زنت تبریک بگو. اگر برای هدیه عروسی خواستی چیزی برایش بخری با همسرت مشورت کن و ما برایت از این جا می گیریم، چون هر قدر چیز مزخرف تری بخری، بهتر است. از وقتی رفتم ایتالیا دارم درباره زندگی دانته می خوانم. واقعاً که یکی از آن لعنتی های روزگار بوده، اما واقعاً چقدر خوب می نوشته لامذهب. ماها باید ازش درس بگیریم.
ببخش این قدر مودب شدم، همه اش تقصیر این ماشین تحریر لعنتی است که بعد پنی سیلین بزرگترین کشف بشر بوده. به همه سلام برسان. دوست تو، ارنستو.
سعید کمالی دهقان
پی نوشت ها؛
۱- حقیقت مرگ «خوزه روبلس» تا به امروز مشخص نشده است. «Stephen Koch» در سال ۲۰۰۵ کتابی منتشر کرده به نام؛ The Breaking Point» Hemingway، Dos Passos، and the Murder «of Josژ Robles که به بررسی ارتباط همینگوی و دوس پاسوس پرداخته و به موضوع قتل «خوزه روبلس» هم اشاره کرده است. وی در این کتاب جان دوس پاسوس را در ماجرای مرگ روبلس بحق می داند. کتاب با استقبال خوبی روبه رو شد و «نیویورکر» در مقاله ای به تاریخ ۳۱ اکتبر ۲۰۰۵ به قلم «جورج پاکر» گزارش مفصلی درباره اش نوشت. ۲- سرودی که فاشیست های ایتالیایی می خواندند. ۳- همینگوی این عبارت را در نامه به ایتالیایی نوشته است.
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید