شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


همه اش تقصیر آفتاب بود


همه اش تقصیر آفتاب بود
● نگاهی به رمان بیگانه اثر آلبر کامو
«بیگانه» آلبر کامو به نوشته رولان بارت اولین اثر کلاسیک بعد از جنگ جهانی است و می توان گفت هم بهترین اثر این نویسنده است و هم از بهترین رمان های قرن بیستم، هم ردیف رمان هایی چون «یولیسس»، «خشم و هیاهو»، «آفتاب همچنان می دمد»، «قهرمانان و گورها»، «انفجار در کلیسای جامع» و نظایر آنها. این حرف چون و چرا ندارد بلکه «چون و چرا»یش در دلیل منتقد بر این حرف است.
ابتدا پیش از آنکه به خود رمان وارد شویم، جمله ای را نقل می کنم که نمی دانم گوینده اش کیست و آن این که؛ «آثار کلاسیک را باید هر ربع قرن، یک بار دیگر ترجمه کرد» و این حکم در مورد «بیگانه» ضرورتی مضاعف دارد چرا که یک ترجمه از آن را چهل پنجاه سال پیش، جلال آل احمد کرده بود و خودش در مورد حکایت ترجمه کردنش می گوید که برای یادگیری زبان به ترجمه دست زده است؛ گناهی نابخشودنی، چرا که ترجمه، به هیچ وجه، یافتن معادلی در زبان مقصد برای کلمه ای در زبان مبدأ نیست که بتواند به کار یادگیری زبان بیاید؛ از این بگذریم که صحبت بر سر «ترجمه» نیست بلکه بر لزوم بازنگری در ترجمه های قدیمی است، البته نه به این منظور که آنها را با کلمات جدید آرایش دهیم و به قولی از آنها «راحت الحلقوم» بسازیم؛ ترجمه باید رنگ ترجمه و رنگ زمان نوشته شدنش را داشته باشد؛ لیکن این بازنگری در ترجمه های قدیم کمک گرفتن از امکاناتی است که زبان مبدأ در طول زمان کسب کرده است (از این منظر، خصوصاً تطبیق ترجمه های فلسفی قبل از انقلاب با بعد از انقلاب مثالی عالی در اختیارمان می گذارد).
با این حساب و با توجه به ترجمه بد جلال آل احمد از این کتاب (گویا آقای اعلم هم از این کتاب ترجمه ای کرده اند که از خوانندگان می خواهم آن را مستثنا کنند چرا که منتقد به آن دسترسی نداشته است) ترجمه «بیگانه» ضروری می نمود و البته از مزیت های ترجمه جدید افزودن الحاقاتی به اول کتاب است؛ الحاقاتی چون تفاسیر سارتر، بارت و بلانشو از این کتاب (فقط کاش این تفاسیر، حداقل در مورد این سه نفر، به صورت کامل می آمدند) تفاسیری که عملاً جایی برای منتقد نمی گذارند چرا که گویا درخشان ترین حرف ها در باب این کتاب گفته شده است؛ اینکه در «بیگانه» ما گویا شخصیت ها را از پشت شیشه می بینیم، ادا و اطوارها و کنش ها هستند، اما گفته ها غایب اند، چیزها شفاف اند و معناها کدر، به عبارتی شخصیت ها به مداری غیر از مدار ما تعلق دارند (تفسیر سارتر)؛ اینکه راوی اگر چه اول شخص است به هیچ وجه راه را برای روانشناسی گرایی یا مونولوگ های موعظه کننده باز نمی کند بلکه نوعی عینیت ناب و فی نفسه را ارائه می کند (تفسیر بلانشو)؛ اینکه راوی گرفتار یک تقدیر ناگزیر (آفتاب) است، آفتابی که نظم نیاکانی نشانه ها را بسط می دهد و این ابهام بین آفتاب/ گرما و آفتاب/ روشن بینی وجود دارد و همین از «بیگانه» یک تراژدی بزرگ ساخته است (تفسیر بارت).
با این حال شاید بتوان این دیدگاه ها را بسط داد و اندکی به جنبه های مغفول مانده (یا حذف شده) از آنها اشاره کرد. راوی «بیگانه» واجد عینیتی نفوذناپذیر است و داستانش را هم با چنین جمله ای آغاز می کند؛ «امروز مادر مرد». و این همان مادری است که وقتی به یادش می افتد که در زندان به خاطرش می گذرد که اگر در تنه درختی مرده هم محبوس بود، به آن عادت می کرد، و بعد یادآوری می کند که این طرز تفکر مادر مرده اش بوده که عادت داشته گهگاهی به صدای بلند اعلانش کند.
در این جا شاید مقایسه ای به کمک مان بیاید؛ مورسو راوی «بیگانه» و کارآگاه خصوصی «خرمن سرخ» داستان دشیل همت، یکی از داستان های سیاه یا نوآر که احتمالاً در دسته کتاب های سرگرم کننده قرارش می دهیم؛ لیکن این دو کتاب وجه مشترکی دارند؛ تکیه بر عینیت و عاری بودن راوی/ قهرمان از زندگی درونی غنی.
توجه به این نکته نیز که کامو در این کتابش تحت تاثیر ادبیات امریکایی بوده است، ما را به این مقایسه تشجیع می کند. داستان ها را می توان حکایات مردان دانست چرا که عملاً به زبان و نظام نمادین تعلق دارند، از همین رو به دنیای مردانه تعلق دارند. استعاره مادر اسکیزوفرنیک/ بلعنده نیز یادآور امر واقعی و خطراتی است که این نظام را تهدید می کند.
در نقل قول بالا از «بیگانه» نیز با قلب چنین استعاره ای روبه روییم؛ بلعیده شدن توسط درخت یا طبیعت یا همان مادر. از همین جا شاید بتوان نتیجه گرفت که مورسو، راوی «بیگانه»، نگران آن است که مادرش نمرده باشد و از همین رو آن قدر بر این موضوع تکیه می کند، به عبارتی مرگ مادر مورسو بر تمام رمان سایه افکنده است چرا که راوی می خواهد مطمئن شود که مادرش مرده است؛ توداری و عینیت محض نیز تاکتیک هایی هستند برای آنکه جهان مردانه بتواند انسجامش را حفظ کند و از دخول زن به آن جلوگیری کند.
لیکن چنین تاکتیکی نمی تواند مانع از روبه رو شدن قهرمان با امر توضیح ناپذیر، امر خارج از نظام نمادین شود؛ چرا که عینیت همان آفتاب است، همان نوری که قرار است کل جهان را روشن کند و انسان را به «روشن بینی» برساند؛ لیکن همین «آفتاب» است که راوی/ قهرمان را با امر توضیح ناپذیر رویارو می سازد؛ وقتی در دادگاه از او پرسیده می شود چرا «عرب» را کشته است، جواب می دهد «نمی دانم، تقصیر آفتاب بود»؛ به عبارتی عینیت نیز از درون با همان شکاف میان عینیت/ ذهنیت دست به گریبان است.
در این جا باید گفت هنر واقعی کامو در این رمان فراموش نشدنی (که می توان مضامینی چون بی عدالتی گسترنده را نیز در آن برجسته ساخت)، چسبیدن به عینیت صرف و بارز کردن شکاف های ذاتی چنین دیدگاهی است؛ عینیتی (که برعکس تاکید گفتار علمی روشنگری) گنگ است، یک سره فاقد عنصری برای توضیح جهان است.
در اینجا می توان نقدی گزنده بر روشنگری را نیز شاهد بود؛ آنچه دادستان، هیات منصفه و قاضی بر آن تاکید دارند، همین عینیت است و مورسو نیز با همین عینیت گرایی ماجرا را تعریف می کند؛ اما باز هم خواننده احساس می کند که «عدالت» غایب است. البته راه رهایی از این بن بست رفتن به سوی روانشناسی گرایی نیست که مبتنی بر توضیح دوران کودکی، کار بی وقفه در اداره و تاثیرش بر روان و غیره است.
کامو هنرش را در داستان سرایی نشان داده است؛ پررنگ کردن بی طرفی و بی عدالتی خفته در آن، با داستانی که اگر حتی یک فصل هم بیشتر بود، از جایگاه رفیعش سقوط می کرد.
شهریار وقفی پور
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید