شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


خاطرات سید شهیدان اهل قلم


خاطرات سید شهیدان اهل قلم
● مفهوم آزادی
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچه‌های کلاس کرد. هنوز گنجشک‌ها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش می‌رسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یکی از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شده‌ای؟ بیا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانش‌آموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه‌ مرتضی گویای صداقت باطنی‌اش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بی‌صدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می‌رسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.
● تعلقات سید مرتضی
کتابچه دل سید پر بود‏، آن را که می‌گشودی، صدف عشق را می‌دیدی که درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا می‌درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیله‌اش نمی‌گنجید. سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید. فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود‎، متواضع و بلندنظر، در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سکه‌ها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بی‌تاب ساخته و قلمش را لرزان. اعتراض کردم، سید سالهاست که می‌نویسی و می‌خوانی اما هنوز ...
کلامش سردی سخنم را قطع کرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم....» (۱)
● ندامت
صفحه سپید تقدیر ورق خورد، اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره می‌ساخت. سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود. که من دل سید را شکستم. از شدت ناراحتی به حیاط آمدم نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من، همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن. سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود. ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است. (۲)
● زندگی و نماز
به نماز سید که نگاه می‌کردم، ملائک را می‌دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
گفت و رفت.
اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (۳). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود. (۴)
● دفتر سپید, قلمی سرخ
به چشمانش که نگاه کردم، تبلور ایمان را یافتم سر بر خاک که می‌نهاد، هق‌هق اشک بود و ناله‌های بی‌قرار
درست از همانجا حضور خدا را حس می‌کردی لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را خاکی و متواضع با لباس ساده بسیج
دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت، زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر کف، بر دفاتر سپید با قلمهای سرخ می‌نوشت. (۵)
● سفر حج
سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد،‌ با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین.
مرتضی که از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.»
صحرای عرفات، حضور صاحب‌الزمان (عج) و دل بی‌قرار آوینی، اگر تمام اشک‌هایش در جبهه بی‌شاهد بود،‌ آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را می‌دید. آنجا که حجه‌بن‌الحسن(عج) اشک را از روی گونه‌های مردان خدا پاک می‌کند، دستانش را می‌گیرد،‌ تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان می‌دود. (۶)
● پارتی بازی
از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.
صورتم سرخ شده بود.
کاغذ را برداشتم.
لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن
اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا
صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(سلام الله علیها) در مقابلم ایستاد.
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره .
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و سومین بار ازخواب پریدم .
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌کرد.
مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌ هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم. (۷)
حمیدرضا قائدامینی


همچنین مشاهده کنید